یک هفته است یکریز داره بارون میاد... و من دلم يه بغل گنده ی نرگس می خواد با 1 عدد مریم پشت پنجره با خورشید ...
اما نداريم که...
جالبه که تو این سرزمینی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه ، گل مریم یافت می نشود... گشته ایم ما!...
یک هفته است یکریز داره بارون میاد... و من دلم يه بغل گنده ی نرگس می خواد با 1 عدد مریم پشت پنجره با خورشید ...
اما نداريم که...
جالبه که تو این سرزمینی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه ، گل مریم یافت می نشود... گشته ایم ما!...
خیلی این عذرخواهی نخست وزیر بریتانیا برایم جالب است!!... گوردون براون امروز بخاطر برنامه مهاجران کودک ، که چهل سال پیش متوقف شد ، از ملت بریتانیا عذر خواست. به گفته بی بی سی بین دهه های 1920 تا 1960 ، 130 هزار کودکِ سه تا چهارده ساله به کشورهای مشترک المنافع فرستاده شدند. برنامه مذکور با این انگیزه به اجرا گذاشته شده بود که کودکان فقیر بریتانیا از زندگی بهتری در خارج از این کشور برخوردار شوند اما بسیاری از آنها مورد سوء استفاده قرار گرفتند. به بسیاری از آنها گفته شده بود که والدینشان مرده اند. در همین حال به والدین آنها اطلاعات کمی در باره حال و روز فرزندانشان داده شد. بریتانیایی هایی که طبق برنامه مهاجران کودک به کشورهای مستعمره بربتانیا از جمله کانادا فرستاده شدند، می گویند در بدو ورود به خانه جدیدشان از خواهر یا برادرشان جدا شدند و سرپرستی آنها به یتیم خانه ها، موسسات مذهبی یا خانواده هایی داده شد که برای نگهداری از آنها داوطلب شده بودند. برخی از رفتن به مدرسه و تحصیل علم محروم شدند و فقط برای کار در مزرعه آموزش دیدند؛ بسیاری نیز مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتند.
چیزی که برای من جالب است نفس عذرخواهی براون نیست. چیزی که برای من بسیار جالب است این است که چگونه براون خود را ادامه دهنده تاریخش می بیند. زمانی که برنامه مهاجران کودک اجرا شد ، براون حتی به دنیا هم نیامده بود! اما امروز رودرروی ملت بریتانیا می ایستد و ار ستمی که پدران ِ سیاسی اش (با وجود اینکه هدفشان بهبود زندگی آن کودکان بود !) بر آن کودکان ، نیم قرن پیش روا داشتند ، ابراز تاسف می کند ، عذر می خواهد و کابینه اش 60 میلیون پوند برای کودکان آن روز (بزرگسالان امروز) اختصاص می دهد!...
هوم!!!... حالا با ایران مقایسه کن!!!...
حرفی برای گفتن ندارم!... از بس که حافظه ی تاریخی مردان سیاسی کشورم پاره سنگ می رود!!!...
زبان پارسی زبانی است غنی در جهان ِ ادب؛ و به ویژه در مقوله ی شعر، نیازی به تکرار نیست که زبان ِ پارسی را جایگاهی است رفیع و ادیبان و اندیشمندان بسیار به این زبان پرداخته اند.
اما پارسی شناسی ِ مفهومی و تأثیرات آن بر زندگی پارسی زبانان ، حفره ای است که گرچه خالی نیست اما عمیق می نماید. مثالی می زنم شاید مفهوم تر شوم!...: مثلا کلمه "ساقی". "ساقی" کلمه آشنایی است در ادب ِ پارسی. اما میان ِ "ساقی" یی که در دربار شاه عباس صفوی جام به دست سلطان می داد ، با "ساقی" یی که حافظ می فهمید، با "ساقی" یی که من از شعر حافظ می سازم ، چه رابطه و چه سنخیتی هست؟ "ساقی" یی که از درون قرن ها کِش آمده تا به من رسیده. و اینکه با پرداختن به سیر تاریخی ِ "معنی" و "مفهوم" ، سیرتاریخی ِ ذهن و سیر ِ شیوه های نگرش به جهان و به زندگی را، ودر اینجا از دیدگاه پارسی زبانان، به نظاره بنشینیم. سنت نگرش ِ غرب به هستی از طریق تاریخ ِ مفهوم شناسی بسیار غنی است. کاری که گذشته از پروژه بی نظیر داریوش آشوری که بیشتر به تاریخ تطبیقی ِ(Philology) واژه می پردازد ، به نظرم در حوزه زبان پارسی جای خالی اش مشهود است.
اینجا توی دانشگاه دوستی دارم از ترکیه و یکی دیگر که کرد نیمه ایرانی-نیمه عراقی ِ به دنیا آمده و بزرگ شده ی سوئد است. این دو بزرگوار به شدت مخالف به کار گیری اندیشه های غرب در شرق اند چرا که به نظرشان ، "ما" با "آنها" تفاوت نگرشی به هستی ، به دین و به انسان داریم. "آنها" را می خوانیم و می آموزیم اما به سنت و روش خود عمل می کنیم. گرچه تا حدی می فهممشان که از چه زاویه ای به "آنها" می نگرند ولی بحثم با آنها این است که پس چرا آمده ایم اینجا درس بخوانیم؟ چرا اندیشه های "آنها" را بخوانیم اگر قرار نیست آن اندیشه ها چیزی به "ما" بیاموزد و چیزی را در ما عوض کند یا جور دیگر بنمایاند؟ که فردا ما هم شغلی بگیریم و بگوییم و بنویسیم که می دانیم مارکس چه گفت یا تاثیر هایدگر بر نگرش فلسفی غرب چه بوده است؟ و دیگر هیچ؟ این اندیشه ها را در زندگی روزمره مان و نگاهمان جایگاهی نیست؟
و نکته دیگری که با این دو دوستم هرگز به موافقتی نرسیدیم اینکه: برای من این اندیشه ها از آن ِ "آنها" نیستند... این اندیشه ها را جزوی از دستاوردهای بس ارزشمند "بشری" می دانم که فکر شده اند ، کار شده اند و صیقل خورده اند...
این همه نوشتم ولی آمده بودم فقط بگویم: امروز(22 فوریه) روز جهانی زبان مادری است... گرامی ات باد که شاعر زندگی هستی... و اینکه دلم می خواهد زبان پارسی در دیگر زمینه ها نیز ببالد و به بار نشیند...
نمی دانم عکس بالا را دیده ای یا نه؟
برای من عکس هایی که از سیاستمداران گرفته می شوند هر چیز را که نشان دهند، زیبایی را بر نمی تابند. اما این عکس یکی از زیباترین شاهکارهای کم یاب سیاسی را ثبت کرده است. در این عکس ویلی برانت (Willy Brandt)، وزیر خارجه وقت آلمان، را نشان می دهد که در برابر مجسمه یادبود کشته شدگان لهستان در ورشو، زانو می زند. خوب است که بدانی لهستان در جنگ جهانی دوم، بالاترین درصد آمار تلفات انسانی را در سطح جهانی داشت. بیش از هفت میلیون نفر با اشغال لهستان در 1939 توسط آلمان نازی جان خود را از دست دادند. و حالا فکرش را بکن که بعد از سه دهه از آن واقعه اسف بار تاریخی، آلمان وزیر خارجه اش، ویلی برانت ، را به ورشو فرستاده تا دست دوستی به سوی لهستان دراز کند. او قرار است در میدان مرکزی ورشو ، کنار مجسمه یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم لهستان سخنرانی کند.7 دسامبر1970 . نفس ها در سینه حبس است و نه فقط لهستان، که دنیا چشم است و گوش تا ببیند و بشنود او چگونه از کشورش اعاده حیثیت خواهد کرد... و او کلمه ای حرف نزد. به جای رفتن ِ پشت تریبون، با قدم های شمرده و آرام به طرف مجسمه یادبود رفت و در برابر آن زانو زد... و دقایقی بعد، در برابر چشمان حیرت زده خبرنگاران و حاضران، در سکوتی سنگین جایگاه را ترک کرد...
ویلی برانت جایزه نوبل صلح 1971 را به خاطر این حرکت زیبا از آن خود کرد و مرد آن سال شد.
امروزه، یکی از میادین اصلی ِ ورشو به نام ویلی برانت است و نمای یادبودی از او، در حالیکه زانو زده است، در وسط این میدان به چشم می خورد...
...
وقتی تنم را آش و لاش ، پاره پاره ، لخته لخته ، بر دستان ِ لرزه رها کردی و رفتی... از آن وقتها که جان به خونخواهی ِ تن کمر راست می کند و جنون به تلنگری آغاز می شود... و در آن لحظه ها که "تحمل" واژه ای است غیر قابل تحمل.. وقتی که موجهای سهمگین ِ پژواک های سرکش غرایزم ، درماندگی ام و خروارها حسی که باید دفنشان کنم ، توفنده بر لایه های تن و روانم کوبیدند و امواج سهمگینش مرا به اشک در درد نشاندند و ردّی بر جاری ِ روانم... آنگاه !... لاشه را جمع کردم با دستان ِ رعشه ... کودک مرده ی این زایمان را گوشه ای دفن کردم... و بر پاهای متواری گریختم به دامان ِ فراموشی ِ نجات دهنده !... که از جنس سکوت است و هیچی...
به قول عزیزی ، زندگی در من بسیار است و درغَلَیان...
...
مدتهاست که من پایین این دره آرام و زیبا زندگی می کنم... مدتهاست که از قله های صعب العبور ِ بلند و کویرهای بی پایان، درهُرُم تفته ی بیابانهای ِ بودنم خبری نیست... و خودت حساب کن عزیز دل که چه جانی می کنَد این زنی که ریه هایش برای نفس کشیدن به طوفان هایی خانمان برانداز محتاج است...
خوب! مجمع زنان است و من این وسط- دقیقا در وسط این معرکه ای که این زنها احاطه ام کرده اند- بی شاهد و وکیل با چشمان ِ خواب ِ کاملا باز نشسته ام... یکی مبهوت نگاهم می کند... آن یکی با عصبانیت دندان به هم می ساید... این یکی می شناسدم اما نمی فهمدم!... آنطرفی مهربانتر است اما درمانده شده است... و من سرم گیج می رود!!... سرم را می گذارم روی دستهای قفل شده روی تاقچه و شقیقه هایم را فشار می دهم به سرمای پشت پنجره...
گوشه گوشه اتاق ِ پشت ِ حجم ِ تنم شمع روشن کرده ام- از آنها که بوی عود هم می دهند- این نور کم، این ماه پشت پنجره که امشب خنده اش گرفته بر من، و گاه ِ خنده اش صورتش را با تکه ابری می گیرد، این کوچه ی خالی ِ هر از دیرگاه رهگذری، و سکوت آشنای این خانه در غوغای لباس شوران ِ ته دلم با نوای آرام "نینوا"، خلسه گرمی به رگانم می دواند...
فکر می کنم به تمام روزهایی که گذشت... که می گذرند... به تو... به من!... به اینکه بازی چگونه آغاز شد!... چه کودکانه و ساده برایت نبشته ام در پاسخ اولین ایمیل هایت! هرگز آن روزها حتی خیالش هم از ذهنم نگذشت که چه را می آغازم؟ و مرغی که به زیرکی اش غره بود چه ناگاه گرفتار آمد!!!... و این، که از بازی یی ولو خطرناک، آغازیده بود، به قماری با زندگی چرخید!!...
و در این قمار چیزی هست که آزارم می دهد! دقیقا نمی دانم چیست، ولی چیزی است که می خلد دل را- جان را... چیزی است از جنس موریانه ها... که می جوندم و خالی ام می کنند از درون... و حالا من وجودم حکایت آن نی خموشی است که بس که تراشیده اندم، حالا تو، هرچقدر هم که به نازم بنوازی، طاقت نمی آورم...