خوب! مجمع زنان است و من این وسط- دقیقا در وسط این معرکه ای که این زنها احاطه ام کرده اند- بی شاهد و وکیل با چشمان ِ خواب ِ کاملا باز نشسته ام... یکی مبهوت نگاهم می کند... آن یکی با عصبانیت دندان به هم می ساید... این یکی می شناسدم اما نمی فهمدم!... آنطرفی مهربانتر است اما درمانده شده است... و من سرم گیج می رود!!... سرم را می گذارم روی دستهای قفل شده روی تاقچه و شقیقه هایم را فشار می دهم به سرمای پشت پنجره...
گوشه گوشه اتاق ِ پشت ِ حجم ِ تنم شمع روشن کرده ام- از آنها که بوی عود هم می دهند- این نور کم، این ماه پشت پنجره که امشب خنده اش گرفته بر من، و گاه ِ خنده اش صورتش را با تکه ابری می گیرد، این کوچه ی خالی ِ هر از دیرگاه رهگذری، و سکوت آشنای این خانه در غوغای لباس شوران ِ ته دلم با نوای آرام "نینوا"، خلسه گرمی به رگانم می دواند...
فکر می کنم به تمام روزهایی که گذشت... که می گذرند... به تو... به من!... به اینکه بازی چگونه آغاز شد!... چه کودکانه و ساده برایت نبشته ام در پاسخ اولین ایمیل هایت! هرگز آن روزها حتی خیالش هم از ذهنم نگذشت که چه را می آغازم؟ و مرغی که به زیرکی اش غره بود چه ناگاه گرفتار آمد!!!... و این، که از بازی یی ولو خطرناک، آغازیده بود، به قماری با زندگی چرخید!!...
و در این قمار چیزی هست که آزارم می دهد! دقیقا نمی دانم چیست، ولی چیزی است که می خلد دل را- جان را... چیزی است از جنس موریانه ها... که می جوندم و خالی ام می کنند از درون... و حالا من وجودم حکایت آن نی خموشی است که بس که تراشیده اندم، حالا تو، هرچقدر هم که به نازم بنوازی، طاقت نمی آورم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر