...
وقتی تنم را آش و لاش ، پاره پاره ، لخته لخته ، بر دستان ِ لرزه رها کردی و رفتی... از آن وقتها که جان به خونخواهی ِ تن کمر راست می کند و جنون به تلنگری آغاز می شود... و در آن لحظه ها که "تحمل" واژه ای است غیر قابل تحمل.. وقتی که موجهای سهمگین ِ پژواک های سرکش غرایزم ، درماندگی ام و خروارها حسی که باید دفنشان کنم ، توفنده بر لایه های تن و روانم کوبیدند و امواج سهمگینش مرا به اشک در درد نشاندند و ردّی بر جاری ِ روانم... آنگاه !... لاشه را جمع کردم با دستان ِ رعشه ... کودک مرده ی این زایمان را گوشه ای دفن کردم... و بر پاهای متواری گریختم به دامان ِ فراموشی ِ نجات دهنده !... که از جنس سکوت است و هیچی...
به قول عزیزی ، زندگی در من بسیار است و درغَلَیان...
...
پری از عقاب باید برداشت و
پاسخحذفدر خون ماده آهویی زد
تا بشود این سطر ها رانوشت
برای خواندنش چه کنم