مهاجرت ...

فردی توی کوچه پریشان احوال دنبال چیزی می گشت. مردی او را دید و پرسید: پی ِ چه می گردی؟ فرد گفت کلید خانه اش را گم کرده است. مرد هم با او شروع کرد به گشتن بلکه کلید فرد را زودتر پیدا کنند. پس از مدتی که گشتند و نیافتند ، مرد که کمی خسته به نظر می رسید پرسید: حالا مطمئنی کلیدت را همینجا گم کرده ای؟ فرد پاسخ داد: نه! کلید را در خانه گم کرده ام! مرد با ناباوری پرسید: پس چرا اینجا دنبالش می گردی؟!!! فرد پاسخ داد: آخر در خانه چراغ نداریم ، تاریک است!!!...

این داستان را عتیق رحیمی ، نویسنده ی شهیر افغان در مصاحبه اش می گوید...

و من در همین داستانش مانده ام... وبه سرنوشت مهاجرت می اندیشم... سرنوشت فردی که می داند که کلید را در کوچه نمی یابد... نخواهد یافت... اما خانه اش نیز تاریک است... و می گردد اما... با جدیت...چنان جدیتی که انگار کلید را خواهد یافت!!!...

نوروزت مبارک...

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می​شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
...
پ.ن. معمولا می دهم فال ِسال ِ نو را بابا برایم بگیرد... امسال نوروز ایران نیستم. "او" برایم گرفت...

داستان کهنه ی من و عکسم!...

لباس خوشرنگی برای نوروز به خودم هدیه داده ام. لباس را پوشیده بودم و پسندیده بودم و چون سایز مرا نداشتند، اینترنتی سفارش دادم. دیروز وقتی آورده بوده اند در ِ خانه که دانشگاه بودم. برگه ای به رسم معمول گذاشته بودند که آمدیم تشریف نداشتید، بروید و از فلان جا بسته تان را بگیرید. امروز اول صبح زنگ زدم و گفتم که می آیم. رفتم. مرد خوشرویی بسته ام را آورد و خواست که کارت شناساییم را ببیند و چک کند. پاسپورتم را روی میزگذاشتم. بازش کرد... نگاهی به من و نگاهی به عکس ِ روی پاسپورتم انداخت... از اینجا به بعدش را خط به خط می توانستم بخوانم چرا که داستان ِ من و پاسپورتم دیگر داستانی است کهنه و تکراری!...

مرد دوباره نگاهم می کند. نگاهش را از من می گیرد و دوباره به عکس پاسپورتم نگاه می کند. این بار که به من نگاه می کند، درحالیکه سعی می کند همچنان خنده ی قبلی اش را حفظ کند و کمی هم شوخ طبع به نظر برسد، می گوید: اصلا شبیه تو نیست!... عکسم را می گوید. راست می گوید. دامن مشکی ِ تکخال ِ تا کمی بالای زانو پوشیده ام با یک تی شرت آبی ِ خوشرنگ ، و از ذوق ِ آفتاب ِ امروز گل ِ درشتی هم به موهایم سنجاق کرده ام. عکسم؟ یک خانم محجبه که سعی کرده است بخندد ولی بیشتر آن لبخند روی صورتش ماسیده است. پاسخش می دهم: می دانم!... و ادامه می دهم: به هر حال قانون ِ کشور ِ من است!... می پرسد: ببخشید فقط کنجکاوم! وقتی برمی گردی ایران برقه سرت می کنی؟

اینجا چیزی که معمولا از حجاب می فهمند فقط برقه و چادر عربی است. اوایلی که اینجا آمده بودم وقتی داستان به اینجایش می رسید، کمی بهم برمی خورد و می نشستم سرِ بندگان خدا را به درد می آوردم که چقدر شما از حجاب هیچی سرتان نمی شود! ما مانتو داریم که می تواند بسیار شیک باشد ، شال و روسری حتی می تواند بر زیبایی ِ زن بیفزاید و اصلا! زنان ایرانی سلیقه را خیلی بیشتر از زنان ِ شما بلدند!!...و چه گیجشان می کردم! چیزهایی که در دنیایشان نبود!... نیست! ... حالا اما مدتهاست داستان را اینگونه تمام نمی کنم!...

با لبخندی می گویم: بله! به کشورم که می روم سعی می کنم قوانین آنجا را رعایت کنم!...

امضا می زنم، لباسم را می گیرم و بیرون می آیم...

و طعم ِ گس ِ آشنایی کامم را پر کرده است... باز...

معتادت گشته ام...

يکی از شانس‌های زندگی من، همانا معتاد نشدن‌ام بوده است بی‌ تردید!... به دو دلیل: اول اینکه از بس ترمز و خط قرمز و چراغ قرمز و ... به کارم نیست و کاری را که فکر می کنم باید بکنم تا ته ِ تهش باید بروم! حالا تو گلوی خودت را پاره هم کنی که ته اش دیوار است و سنگ ، تا نروم و سرم را محکم نکوبم به آن دیوار و خون از شقیقه هایم نریزند کف دستهایم، درنگی هم برای ایستادن نخواهم کرد!... دوم: از بس‌که آدم ِ تَرک کردن نيستم من!... بس‌ که حاضر نيستم لذت‌های چشيده‌ام را بگذارم کنار و بی‌خيالِ دوباره چشيدن‌شان شوم...

روز زن!

عزیز مهربانی امروز برایم پیغامی فرستاده و روز زن را تبریک گفته است. نوشته اش خواندنی است . نوشته نسبتا بلندی است. در قسمتی از پیغامش نوشته است: "... زن یعنی آگاهی... همه به دنبال تعریف های عجیب و عظیم از زن هستند ، اما بنظرم این کاملترین مفهوم از زندگی هست؛ زن یعنی آگاهی؛ و هیچ چیز در این هستی بالاتر از آگاهی نیست؛ آگاهی یعنی قدرت؛ آگاهی یعنی آرامش؛ یعنی زیبایی؛ پذیرش و... " او ادامه می دهد: " آگاهی و تشنگی برای آگاهی در زن یک امر درونی است در حالیکه در مرد این امر کاملا یک موضوع بیرونی است. زن آگاهی و راههای رسیدن را در درون خود دارد؛ یک حافظه و انعکاس از شور ِ با شکوه هستی در تار و پودش حک شده... ولی مرد اینگونه نیست، باید ابزارهای بیرونی باشند که به رفع تشنگی کمک کنند..."

بر این باورم که برای انسان ِ امروز، چه مرد و چه زن، دیگر مدتهاست از "طبیعت ِ او" یا "ذات او" ، طبیعت یا ذات زن ، طبیعت یا ذات مرد، و اینکه خمیرمایه یمان از کدامین گِل است و "هدف" و "کارکرد" نهایی مان در گردونه هستی به عنوان یک مرد یا یک زن چیست، نمی توان سخن گفت... این نظر البته که مقابل نقطه نظر غایت شناسی می ایستد. زنان و مردانی که "احتمالی" گشته اند چرا که دیگر "هدف" و "کارکرد" نهایی یی برایشان متصور نیست. فردی ممکن است زندگی اش را "هدفمند" و در راستای تمام عوامل هستی ببیند ، یا ممکن است زندگی اش را اینگونه ببیند که هدفی بالاتر از خود "زندگی کردن" ندارد. اما در هر دوی این دو نگرشها ، هر دو در از یک زاویه اشتراک دارند و آن اینکه هر دو واقفند که زمانی، نه چندان دور هم، هر کس، زن یا مرد را هدفی غایی در این جهان بود و کارکردهایش بر آن اساس مشخص میشد؛ و این "راحتی" برای همیشه محو شده است... از این لحظه به بعد، زنان و مردان می بایست خود تعیین کنند و خود نیز پاسخ گو باشند...

امروزه شاید از بودن هایی که من "وقفه ای" و "احتمالی" می ناممشان بشود حرف زد! شاید بشود دیگر از شرایط زن-مرد-انسان حرف زد! شرط ِ هستی این زنان و مردان، گونه اش دگر شده است... و برای من این دگرگونگی ، نه تلاش به خاطر کلیشه ی یکسان بودن یا بدتر از آن: شبیه شدن مردان و زنان امروزی است، که عمق ماجرا را جای دیگری می بینم. دیگر آن ذات غایی زنانگی و مردانگی مان را و هدفها و کارکردهای "مشخص" مان را به تاریخ سپرده ایم... و این است که امروزه در تمامی "شرایط" موجود، می توان مرد را یافت، زن را پیدا کرد...

و نکته اصلی اینکه: دستان این دوست مهربانم را که من را، زن را، آگاهی ِ عریان ِ زندگی می یابد، به گرمای دست ِ زن ، از فراز فرسنگها فاصله، می فشارم...

حسرت...

از حسرت های من ِ خارج نشین نداشتن توچال است!... بلندایی که آنقدر نزدیک است که یکهو که به سرت بزند و نخواهی و نتوانی زیر سقف شبی را سر کنی ، سر سوت ِ سوم کوله پشتی ات را بسته باشی ، به او گفته باشی که بیاید، حتی اگر نیاید! یک دربست تا دربند گرفته باشی ، و حالا تویی و صعود در بازتاب ِ آن همه چراغان ِ شهر...

دلم برای یک کوهنوردی چندروزه ی نفس گیر لک زده...

شایا - Y

همزاد پنداری با ملکوم X!!!...

بنظرم بسیار خلاقانه آمد که ملکوم فامیلی اش را آنقدر آگاهانه به X تغییر داد!... ملکوم یک آفریقایی ِ آمریکایی مسلمان بود که از زمره تاثیرگذارترین سیاهان ِ آمریکا به حساب می آید. او در سخنرانی هایش صریح ترین و تندترین الفاظ را در مقابله با رفتار نژادپرستان سفید آمریکا بکار برد. ملکوم در زندگینامه اش می نویسد فامیلی "X" بسیار زیبنده ی اوست! به گفته او، در ریاضیات "X" نمایشگر مجهول است؛ و نام فامیلی پیش از بردگی ِ سیاهان ِ آمریکا نیز برایشان مجهول است و فامیلی ِ سیاهان ِ آمریکا نامی است که سفیدپوستان ِ نژادپرست بر روی او و دیگر سیاهان نهاده اند. ملکوم این نام را نمی خواهد ، نمی پذیرد و خود را X می نامد. ملکوم X...

پ.ن. عکس بالا: بولوار ملکوم X در نیویورک

کشف بوسه!

در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینه‌دوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه‌کار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه دادند!...

سال بلوا / عباس معروفی