هروله...

مدتی است که در سرزمین های ِ مرزی زندگی می کنم!... مرزهای بودنم!... مرز بین ِ زنی وحشی که خروشان است... تاب ِ ماندن ندارد... از جنس ِ رود است و آبشار... زنی که دستانش به زمین نزدیک اند... زن ِ غار... زن ِ تنهایی های ژرف و تاریک و نماندن ها و نبودن های کشدار ... زنی که می گریزد... از هر آنچه پابندش می کند... از هر آنچه آن زن ِ دیگرم است! ... زن ِ آنسوی این مرز!... زن ِ رام ِ بندها و قانون ها... دانشگاه می رود... دغدغه ی کتاب و کلاس دارد... لبخند دختران ِ شهر را دارد... زن ِ جمع و زن ِ شهر... زنی به رنگ ِ ماندن و فکر ِ آینده...


و چه هروله ای دارم من، در این سرزمین های مرزی ِ بودنم!...

۱ نظر:

  1. سلام شاياي عزيزم
    خوبي خانومي؟ اميدوارم كه 89 رو به خوبي شروع كرده باشي. ما رفته بوديم شيراز و يكي دوروزه كه برگشتيم. جات جدا سبز بود اونجا....
    خوشحالم كه باز فرصتي شده كه به نوشته هاي دلنشينت سر بزنم و با لذت بخونمشون. اميدوارم كه شاياي من، هميشه آرامش داشته باشه.
    مواظب خودت باش عزيزكم....

    پاسخحذف