از خستگی وارفته ام... خستگی یی بس دلپذیر... چقدر این حالت ِ تنم را دوست می دارم... که ساعت های متمادی به عرق ریختن و نفس زدنی انداخته باشمش و بعد مهربانانه به پایش بنشینم و بهانه ی خوبی برای ساعت ها نوازش و دلجویی اش داشته باشم... در بیماری تن هم همینطورم... و حالا امشب از آن شبهاست که ناز ِ تنم خریداردارد...
صبح کمی آفتاب زده به صحرا زدم. نزدیک به شصت کیلومتر رکاب زدم تا به شهر ساحلی پینگتون (Paington) برسم؛ آنهم نه در جاده صاف و ساده! که از گذر تپه های تیز ِ بالارونده و سراشیبهای تند و پر پیچ و خم ِ جنوب ِ غرب انگلستان... عجیب این بخش این کشور زیباست و اردیبهشت زیباییهایش را دو چندان هم کرده است... و حالا سلول سلول تنم در نشئه ی دلنشین این خستگی ذوب می شود و من به نوازشم نشسته ام...
بشه نوازش می نشینمت
پاسخحذف