یعنی نمی خواهی برگردی؟ سوال ِ هر از گاهش از من!...
می دانی!... همیشه دوست دارم باور کنم که همانطور که همیشه هم را درک کرده ایم، وقتی پس از مدتها (دیگر دارد هفت سال می شود!!) دیگربار روبروی هم می نشینیم همان را بیابیم که خاطره مان است، همان تصویر است که از دور ترها از هم تصور کرده ایم، که فاصله ها و عدم اشتراک ِ این هفت سال در یک فضا، آنی را که از هم می شناختیم حفظ کرده است... هر چه باشد، ما تا هفت سال پیش همه چیز را با هم و تقریبا مثل هم تجربه کردیم و رشد کردیم... ولی می دانم که این زمان و این دو مکان، با تمام تعلقاتی که از آن دیار بر دوشم بار زدم و با خود به اینجا آوردم، از ما آدم های دیگری ساخته است... می سازد... فکرش را بکن! در ریزترین چیزها ما در دنیاهای متفاوتی زندگی می کنیم!! طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، آدم ها، شهرها... شنبه هایی مثل امروز که برای من کِش و قوس آمدن در رختخواب است و برای تو اولین روز هفته ای پر کار، جمعه هایی که اینجا روز ِ کاری است هنوز و آنجا آدم دلش رنگ ِغم ِ عصرهای جمعه را می گیرد... و از همین کوچکترین های روزمره بگیر تا بزرگترین هایش در ترازوهای فرهنگ و جامعه...
نمی دانم!... شاید بشود جایی میانه ی این فاصله ها و تفاوت ها بهم رسید و مایی نو ساخت؟!!...
کلاغهای اینجا ایمان دارند،فرداها فرصتی هستند برای تمام پرواز ها.
پاسخحذف