باش!... فقط باش!...

Priest: But why have you come here?

Wittek: I want to be baptised.

Priest: Are you crazy? What for?

Wittek: To have purpose in life, many derive peace and security from it.

Priest: True! But one needs faith for that.

Wittek: I must have it, since I know I want to speak up, not to be passive.

Priest: Do you pray?

Wittek: No.

Priest: Give it a try one day!

Next scene inside a church. Wittek kneels and prays.

Wittek: Lord! It is done now. Baptism is a formality, but I am here. I did what I could. Now I beg you, ‘Be!’ I am ready. I ask you to be. I will never ask anything of You again. Just be...just be...

(Two brilliant scenes in the film ‘Blind Chance’ by Kieshlowski)


شبانه...

خوب! تو باید دیگر به خواب ناز رفته باشی و من اینجا باز شبانه ی امشبم جاری است...

گونه هایم برافروخته اند و چشمهایم سنگین... حس خوبی می دود در رگهایم... چای پشت چای... تاب می خورم جایی بین رویا و واقعیت... گویا عاشقم!...- عاشقم؟؟! مگر دیوانه ام!...

آقا! لطفا به خود نگیرید... امشب بد جوری مشکوک می زنم!... از صبح این شمس ِ لعنتی از دستم نیفتاده!...

احوالاتی می رود بر ما در این شبها!...

(ما= جمع من هایم!)...

هشدار!...

یک پند زمن بشنو: خواهی نشوی رسوا،

من خمره ی افیونم، زنهار سرم مگشا

آتش به من اندر زن، آتش چه زند با من؟

کاندر فلک افکندم، صد آتش و صد غوغا

گر چرخ همه سر شد، ور خاک همه پاشد

نی سر بلهم آن را، نی پا بلهم این را


گفته باشم!...

خریدارم!...

قرص برا پریشان حالی تو داروخونه تون پیدا میشه آقا؟!...

ابتذال در لحظه!...

راستش نمی دانم طرف خودش هم فهمید یا نه که تمام این دیروز و دیشب، مغزم بدجوری خارش گرفته بود که چقدر سپری کردن وقت با او مرا به ابتذال ِ لحظه می رساند!!!... بودن با او حس ِ صحنه ای از فیلم "لا استرادا" بود: آنجا که سیرک باز توی رستوران است و به زن چاق و بزک کرده و سرخوش روسپی می گوید که سر میزش بنشیند. زن می نشیند. سیرک باز دستش را محکم روی کپل چاق زن می گذارد و زن خنده ای زیر و کشدار می کند... مرد بازوهایش را به زخ می کشد و سپس پول آنروز سیرک را روی میز می گذارد... چشمان زن خمار می شوند و قهقه ای از ته دل می کشد و پستانهای گوشت آلودش لرزه ی احوال به هم زنی می گیرند و شعف ِ ابتذال در چشمانش می درخشد!...

چه خوب که رفته است و سکوت به خانه ام برگشته است!...

احوالاتت...

می دانی؟ حس ِ بودنت مثل نوشیدن می ماند!!... دو حالتش اما بر دیگر احوالاتش می چربد!... گاهی همچون شراب میمانی... باید آرام و طولانی نوشیدت، نرم نرم تا انتهاهای شب، جرعه به جرعه، مزه به مزه، موسیقی آرام، تن آساییدن، رخوت دلچسب... با شراب همه چیز آرام، قابل پیش بینی و به جاست و مزه ها همه طعم خود را دارند!...

ویسکی اما حدیثش دیگر است!... داغی و گزندگی اش تا آن ته ته های حلق و معده ات را می سوزاند... ردّ ِ الکل را میتوانی در رگهایت تا تسخیر تن بگیری و به تماشا بنشینی... تاثیرش سریع و هجومی است... ناگهانی پرتت می کند به اعماق... خاصیتش غیر قابل پیش بینی است... موج سواری یی دارد بر حسهایت، بی مهابا... رقصی دارد بربودنت، تند و اریب... تنت را و ذهنت را فرو میبرد در خلسه ای بی فیلتر، شفاف... یله گی خیال... گونه های برافروخته... گاه لذت میرسد تا کنج های تیز و دردناکش... ناگاه و توفنده است... با چشمهایی به رنگ ِ سنگینی ِ خوشایند...

شراب را با تمام وعده ها، بین وعده ها، گاه و بیگاه می شود نوشید. تاثیرش آرام و ممتد است... ویسکی اما! هر جا و هر وقت نمی توان نوشید. پس از ساعتی هم از رگهایت می پرد ولی به تمام آن یک ساعتش می ارزد!...

و خوب! واضح است که ویسکی ات امشب از شراب بودنت افزون است!...

مرگ در بسترم زوزه می کشد!...

هرگز از مرگ نهراسيده ام

اگرچه دستانش از ابتذال شكننده تر بود

هراس من - باری - همه مردن در سرزمينی ست

كه مزد گوركن

از آزادی آدمی افزون باشد...

(احمد شاملو)

پ.ن. "سوگ" حسین علیزاده تمام حجم تهی ِ من و خانه را پر کرده... لحظه ها نمی گذرند... صبح نمی شود... سرم دردی می کند... کاش گاهی می شد که ایرانی نباشم!!... هی خودم را کنترل می کنم ولی هی چشمانم به نم می نشینند بی اختیار...

قصار!...

اصلن اصولن بعضی از رؤیاها برای اینن که هیچوقت محقق نشن و همیشه رؤیا بمونن!!...

نارسیست!...

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم

از معبر فریادها و حماسه ها

چرا که هیچ چیز در کنار من

از تو عظیم تر نبوده است


که قلب ات

چون پروانه ای

ظریف و کوچک و عاشق است.

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی

و به جنسیت خود غره ای...


(احمد شاملو)

نوبت توست کارتت را رو کنی!...

وَ ُ ُ ُ ُ!!!... از دیشب ساعت 10 که شمارش آرای انتخابات پارلمان اینجا شروع شده تا همین الان که وقت شام امشب است، دخیل بسته ام به بی بی سی!!... من اصلا آدم سیاسی نیستم و سیاست را نمی دانم ولی آنچه اینجا می بینم از دید یک ناظر خارجی، برایم بسیار دیدنی و سرگرم کننده است. حزب کارگر و حزب محافظه کار پیشرو هستند ولی هیچکدام تعداد آرای لازم را بدست نیاورده اند. به روایت تحلیلگران بی بی سی در چهار دهه اخیر دچار همچین وضعیتی در انتخابات پارلمانی نبوده اند. همیشه یک حزب با قاطعیت آرا پیشرو بوده است. پارلمان ائتلافی خواهد شد ولی سوال اینجاست که چه کسی نخست وزیر خواهد شد؟ جواب ساده است: هر کدام که بهتر کارت هایش را بازی کند!!... دقیقا شده است یک جور بازی ِ ورق که به جاهای ظریف وهیجان انگیزش رسیده!... دو طرف خبره ی بازی اند! چشمها و حواسها جمع!!.. باید دست طرف مقابل را حدس بزنی، حواست کاملا جمع باشد وقتی طرف کارتش را رو می کند ، آمار کارتهای زمین گذاشته شده را هم به دقت داشته باشی و کمی قمار و مقداری زرنگی و پنهانکاریهای خوشایند!!(؟) هم چاشنی اش و بلف زدن و سعی در مرعوب کردن رقیب و...و...

هر آنچه یک بازی ِ ورق ِ حرفه ای می طلبد، به طرز هیجان انگیزی روی میز است و بازیگران هم اگر سیاستگران ِ بریتانیا باشند که این بازی را تا حدهایش بلدند و گزارشگران هم اگر دیوید دیمبلبی و دارو دسته خبری بی بی سی باشند، بازی یی می شود که بیا بنشین و ساعتها تماشا کن...

و مدام صفحه خوشی ام هی خط خطی می شود از کامی که هنوز از انتخابات سال گذشته کشورم تلخ است...

باشد که زلزله بیاید!...

دوست مصری ام می پرسد: این ماجرای زلزله تهران و ارتباطش با پوشش زنان و زنا در ایران چیست؟ آیا علمای شما واقعا به این خرافات اعتقاد دارند؟ به خنده می گویم والا شری ِ عزیزم!... طبق گزارشات مرکز ژئوفیزیک علامه کاظم صدیقی ، امام جمعه موقت تهران، بله! زنا و گناه و بدحجابی در تهران زیاد شده است پس زلزله خواهد آمد تا درسی باشد بر غافلان!... تازه خبر به آزمایش گذاردن این نظریه خطیر را هم حتما شنیده ای! که جینیفر مک کرایت دختر جوانی از ایالت ایندیانا از طریق فیس بوک از دوستانش خواست تا در حرکتی دسته جمعی همه لباس های باز و بدن نما تن کنند تا این تئوری که برهنگی زنان عامل افزایش زلزله است را بیازمایند! هزاران زن به این فراخوان پاسخ مثبت دادند و با سینه های برهنه به خیابان آمدند تا نظریه مرکز ژئوفیزیک علامه کاظم صدیقی را به بوته آزمایش بگذارند و گامی ولو کوچک در راه پیشرفت علم بردارند و به کوته فکرانی که این دستاوردهای عمیق را خرافه می خوانند بگویند که حرف گالیله را هم کسی باور نکرد!...

و شری می خندد...

توی دلم ادامه می دهم: در سرزمینی که هنوز بجای بستن کمربند ایمنی و چکاپ ماشین و رعایت اصول رانندگی گوسفند می کشند و خونش را به پلاک ماشین می پاشند و هنوز نذر و دخیل بستن بهترین راههای شفا محسوب می شوند و تلاوت آیت الکرسی همه کار بیمه را میکند، پس توضیح واضحات است که در کلان شهری که روی گسل زلزله ساخته شده است آنهم بی سیستم شهری و ساخت و ساز مهندسی، زنان و بدحجابی و زنا عامل زلزله باشند!

باشد که زلزله بیاید!... شاید کمی بلرزاندمان...

باید نگاه کنی!...

باید نگاه کنی!... این یکی دیگر از مقررات ماست. بستن چشم‌هایت چیزی را عوض نمی‌کند. چون نمی‌خواهی شاهد اتفاقی باشی که می‌افتد، هیچ چیز ناپدید نمی‌شود. درواقع دفعه‌ی بعد که چشم باز کنی اوضاع بدتر می‌شود. دنیایی که تویش زندگی می‌کنیم اینجور است آقای ناکاتا! چشمانت را باز کن... فقط بزدل چشم‌هایش را می‌بندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمی‌شود زمان از حرکت بایستد...


(کافکا در کرانه)

خُردک شرری!...

به نظرم ما ملت شهیدپرور ذاتن شیفته القاب و اسامی هستیم؛ و "عملکرد" خیلی آن جایگاه ویژه "اسم" و "لقب" را ندارد!!! و از قراین پیداست که قرنهاست هم بدان مبتلاییم... طرف خواسته دو خط بنویسد و بگوید جنگ تمام شد، سه صفحه در مدح سلطان و دو صفحه هم در فروتنی بنده ی کمترین امیر بهادر خان نوشته و در آخر، آنجا که دیگر به چشم هم نمی آید و خواننده خسته شده، دو خط هم اضافه کرده است که جنگ با این غنایم مختومه اعلام می شود. والسلام.

حالا هم برایم جالب است این همه سر و صدا برای نام خلیج فارسمان! جالبترینش این ایمیلی است که این روزها دست به دست می شود با عنوان " حال گوگل را بگیریم" چرا که از کلمه "خلیج" به جای "خلیج فارس" استفاده کرده است. البته نکته ای است به جا و قابل تذکر. منکر این قضیه نیستم ولی تنها سوالم اینجاست که ملت شهیدپرور کجا بودند و هستند وقتی که نه به اسم که به رسم، خزر را فروختند و تقسیم کردند و تازه همسایه شمالی مان خط و نشان هم برایمان می کشد و رسمن در روز روشن از آبهای گل آلود این مملکت ماهیهای درشت درشت هم صید می کند؟ هیچ کس هیچ حرفی ندارد بزند؟ در شهر ما کسی را خبری هست هنوز؟ تمام ذخایر نفتی و معدنی و انسانی مان به یغما می رود، خُردک شَرری هست هنوز؟!...

روز ناگزیر!...

این روزها که می‌گذرد، هر روز

احساس می‌کنم که کسی در باد

فریاد می‌زند

احساس می‌کنم که مرا

از عمق جاده‌های مه‌آلود

یک آشنای دور صدا می‌زند

آهنگ آشنای صدای او

مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می‌آید

(ادامه...)