دخترک می پرسد: چرا اینقده برای نوشتن دنبال سوژه های بی ربط می گردی؟ چرا از خود واقعی ات نمی نویسی؟ چرا اینقده لابلای پرده ها و لفافه ها می نویسی؟! چرا نمیتوانی بنشینی خودت را ببینی، و زوایایت را روشن، شارپ و تیز نگاه کنی و بعد بنویسی شان... آنوقت شاید چیزی شد!!...
جوابم با کمی تامل روشن است: من از نوشتن از خود واقعی ام گریزانم! از بس که از خودم را روی کاغذی، بلاگی، ثبت کردن می ترسم!... از بس که خودم را کامل لخت نکرده ام جایی!... از بس که تا ته ِ اصلی هیچی نرفته ام!!... از بس که می ترسم! و علایقم هم در راستای همین ترس ِ ریشه دار در وجودم، شکل گرفته اند!... از بس که عاشق تاریکی، نور ِ کم ِ شمع و رنگ آبی سیر و مشکی ام!... از بس که در سایه عاشق می مانم!... از بس که جوری شده ام که نور و صراحت و بی پردگی چشمم را می زند، هی ام می کند تا گریز کنم!... و من رم می کنم!!...
و دخترک معصومانه نگاهم می کند!...