من ِ لخت!... من ِ عریان!...

دخترک می پرسد: چرا اینقده برای نوشتن دنبال سوژه های بی ربط می گردی؟ چرا از خود واقعی ات نمی نویسی؟ چرا اینقده لابلای پرده ها و لفافه ها می نویسی؟! چرا نمیتوانی بنشینی خودت را ببینی، و زوایایت را روشن، شارپ و تیز نگاه کنی و بعد بنویسی شان... آنوقت شاید چیزی شد!!...

جوابم با کمی تامل روشن است: من از نوشتن از خود واقعی ام گریزانم! از بس که از خودم را روی کاغذی، بلاگی، ثبت کردن می ترسم!... از بس که خودم را کامل لخت نکرده ام جایی!... از بس که تا ته ِ اصلی هیچی نرفته ام!!... از بس که می ترسم! و علایقم هم در راستای همین ترس ِ ریشه دار در وجودم، شکل گرفته اند!... از بس که عاشق تاریکی، نور ِ کم ِ شمع و رنگ آبی سیر و مشکی ام!... از بس که در سایه عاشق می مانم!... از بس که جوری شده ام که نور و صراحت و بی پردگی چشمم را می زند، هی ام می کند تا گریز کنم!... و من رم می کنم!!...

و دخترک معصومانه نگاهم می کند!...

ندای من!...

میدونی؟ اصلا هر آدمی باید "ندا"ی خودش رو داشته باشه!...

دست من نبود!...

عشق ازین بسیار کرده ست و کند

خرقه را زنار کرده ست و کند!...

باد(ه) جان!...

اسطوره آفرینش ایرانی، با "تخمه" آغاز می شود. سیمرغ که خدای مادری ست بر فراز درخت "همه تخمه" نشسته است. این درخت، تخمه ی هر چه را که جان دارد، دارد؛ و باد این تخمه ها را در همه گیتی می پراکند... و همین سان پیدایش نخستین جفت انسان، از تخمه است؛ و مشی و مشیانه از یک تخمه می رویند... و مشی و مشیانه دو شاخه از یک تنه و ساقه اند و این دو شاخه بگونه ای با هم و در هم که از هم پاره ناکردنی و نابریدنی هستند...

و جان، از "دم"، یا از "باد" است. باد و دم در اسطوره های انسانی یکسانند و جان با این دم یا باد، عینیت دارد. نخستین خدای ایران، "وز"، خدای باد بوده است... و کلمه باده نیز میتواند از ریشه کلمه باد باشد، چون همان ویژگیهای باد را دارد. در بندهشن این باد است که در وزیدن گوهر هر چیز را پدیدار میسازد، و همچنین در اثر پیوند دادن اضداد به هم، جان و زندگی می بخشد. و باد و سیمرغ، در همکاری با هم، زندگی را در جهان می پراکنند و پدید می آورند... سیمرغ با آواز خود، به زال معرفت می آموزد. سرود و موسیقی و معرفت و حقیقت و قضاوت با هم پیوند دارند و از یک اصل هستند. این است که سرود و ترانه و رامشگری، ویژگیهای خدای زندگی (سیمرغ) هستند...

( رندی، هویت معمائی ایرانی- منوچهرجمالی)

ایما...

حتی اگر سرابی،

زیبایی...

دوست داشتنی ترین کنج دنج من...

يا اصلن همين نامه‌ی آخری
همين دست‌خط تاب‌دار قرمز يواش روی آ-چار سفيد بی‌خط
که اصلن من می‌ميرم واسه‌ی آن تيره‌شده‌گی‌های جوهر قلم وقتی می‌رسد به انتهای دواير
به انتهای ميم "قلم" و انحنای جيم "کنج"
با خودم فکر می‌کنم عجب دنج‌ای شده اين کنج با تمام اين چرخش‌هاش و سايه‌روشن‌هاش و بالاپايين‌هاش
که اصلن بعضی آدم‌ها چه‌طور بلدند خودشان را بکنند کنجِ آدم
خودشان را با همين کلمات جا کنند توی خلوتِ آدم
گره بخورند به روز و شبِ آدم
بعد همين‌جوری‌ها می‌شود
که می‌بينی يک نامه داری
با بوسه‌ای که طعم‌اش داغاداغ مانده روی لب بالايی‌ت...

...

یدالله رویایی

درد دارد این تازیانه... خدا را مرهمی!...

آرام آرام دوره ی نقاهت ِ پس از طوفان ِ چندروز گذشته ام را می گذرانم... خودم را بخشیده ام... گناهم نه این بود که چرا تا ته اش هی بازی را ادامه دادم، که چرا به ندای درونم که فریادها برسرم کشید گوش ندادم!... لعنتی شده بودم بر سر مردی که تنها تقاضایش دوست داشتن و دوست داشته شدن بود... میدانی! وقتی انگشت میگذاری روی نقطه کور آدم و فشارش میدهی، کلی درد و خون توی رگ و پی اش می دود و می پیچاندش در خودش... اما حواست باشد جان من! که بیش از اندازه فشارش ندهی که وقتی درد به استخوان برسد، از استخوان که بگذرد، ديگر آوار اين‌همه درد، بی‌حس‌ اش می‌کند... جان‌ اش، دل‌اش. درد- آموخته‌ می شود، با درد می آمیزد، آغشته‌ می شود... و اینجاست که دیگر همه چیز برایش بیرنگ می شود، بی اهمیت می شود، بوی مرگ می گیرد و گاه برای تو که انگشتت را همچنان مصرانه از روی آن نقطه بر نمی داری و همچنان فشارش می دهی، شلاقی می شود بی مهابا بر روان ات... شمشیری می شود دو سر که گردن می زند هم خودش را هم تو را...

جای جای تنم رد تازیانه آن شلاق هست هنوز!...

باید بروم!...

و آورده اند که گاه هایی در زندگانی هست که آدمی تنها یک کار می تواند بکند!... که خودش را از اکناف و اطراف تخت جمع کند، بالشت ها را روی هم بچیند، سر ِ دوارش را بروی بالشت ها ثابت کند و برای خودش یک بلیط ایران خریداری کند!...

درهم‌شکسته‌ام!...

از این فریاد تا آن فریاد
سکوتی نشسته است
لب‌بسته در دره‌های سکوت، سرگردان
من می‌دانم جنبشِ شاخه‌یی
از جنگلی خبر می‌دهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش...
در خاموشی نشسته‌ام
خسته‌ام
درهم‌شکسته‌ام
من دل‌بسته‌ام

...

(احمدشاملو)

غریبانه!...

می دانی؟... می دانستم که زندگی چیز غریبی است... حالا اما ایمان می آورم به این غرابتش...

احوالات...

پاهام رو آروم و بی صدا از توی زندگیت می کشم بیرون جمع می کنم تو سینه م...

شبی ساکت است و باران می بارد...

کاش شجریان "شب، سکوت، باران" هم بخواند! بس که شب ها، سکوت ها و باران داریم و کویر نداریم!...

رونوشت ها - پرتغال - 7

راستی! هیچ جای پرتغال من "نندوز" ندیدم!!... و پرتغالی ها با قیافه های رنجیده ای می گویند که نندوز اصلا غذای پرتغالی نیست. و راست می گویند. غذای پرتغالی بر خلاف تصور عام اصلا تند نیست و بیشتر هم از نوع ماهی و غذاهای دریایی ست تا مرغ!!!...

رونوشت ها - پرتغال - 6

مِرتولا را، از خستگی 3 ساعت رفت و 3 ساعت برگشت با اتوبوسش آن هم توی یک روز که بگذرم، دوست داشتم. بقایای شهر قدیم هم که مسلمان نشین گویا بوده، همینطورموزه و بخش های حفاظت شده به جا مانده از دوره ی مسلمان نشین بودن این شهرخالی از لطف نیست و به دیدنش می ارزد.

رونوشت ها- پرتغال- 5

سینترا را بس زیبا یافتم. سینترا شهرکوچکی در نزدیکی لیزبون است. می توانی صبح با قطار بروی و روزی را در این شهر بگذرانی و شب به لیزبون برگردی. در دامنه بلندیهای این شهر که بالا و پایینش را به نظاره نشسته بودم، درمی یافتم که چرا هانس کریستین اندرسن از این شهر به عنوان زیباترین شهر پرتغال یاد کرده است. سینترا بر تپه های سبز و خیالی بنا شده است. خیالی می گویمش چرا که این شهر ِ تپه ای از نیمه های بلندیهایش تا قلعه ی معروف "موریش" تا کاخ سلطنتی بالای بلندای دیگرش، در هاله ای از ابرهای سپید فرو میرود...گاه باروی قلعه از گوشه ی ابر سر بر می آورد و یا گاه برجی از کاخی از انبوه ابر سرک می کشد و بیاد بیننده ای که از پایین به بلندیهای این شهر می نگرد، می آورد که زیبایی هایی در پس این ابرها خفته اند که باید تا بالای ابرها بروی تا بتوانی ببوسیشان...

اگر گذرت به سینترا افتاد و در کوچه های به سبک قرون وسطایش قدم زدی و از آب چشمه هایش که از دل کوههایش می تراود و مردمان را دعوت به توقف و نوشیدن از این زلال می کند، نوشیدی، در اولین کافه ی سر گذر به قلعه، ته گیلاسی از شراب محلی بنام جینجا (ginja) را که درون لیوانهای کوچک شکلاتی سرو می شوند وبایستی همراه با نوشیدن این شراب، خورده شوند را از دست ندهی...

نوش...

رونوشت ها- پرتغال- 4

امشب از بهترین شبهای لیزبون بود... شام را در محله ی گران و شیک ِ شیادو خوردم و ساعتها از نیمه شب گذشته، در خیابانهای محله قدیمی، تاریخی و فقیر نشین الفاما، در سراشیب کوچه ای هی موسیقی سنتی فادو گوش دادم و به بغض نشستم و هی در ازدحام کوچه ی دیگری با فلامینکو خندیدم و با مردمان این شهر که بوی آشنایی می دهند، رقصیدم...

چقدر این شهر زندگی دارد... لازم نیست بگردی... همه جا می یابی اش...

رونوشت ها- پرتغال- 3

به هر کس که می گویم لیزبون را شبیه تهران می یابم، تعجب می کند!... شاید هم عجیب باشد!... اما جای جای این شهر نشانه های وطن مرا دارد. پیش از آنکه به لیزبون بیایم، هیچگونه تصویری از لیزبون نداشتم. چقدر این شهر جای جایش رنگ ِ تهران را برایم دارد. خیابانها ، مغازه ها، مترو، مجتمع های تجاری، آدم ها... چقدر تهران ِ خودم را، تهرانی که دوست میدارم ،( نه تهرانی که هست و پایتخت ایران است!) را در این شهر می یابم. انگار که در تهران ِ پرتغال باشم. تهران ِ ایده آل!... تهرانی کوچک و کم ترافیک، بدون حجاب بر سر زنان و مردانش، چشمهای آرام مردمانش، سادگی و مهربانی بی دریغشان، زندگی شبانه شان تا سحرگاهان همراه با شراب های پُرت معروفشان، غذاهای خوشبو و اشتها آورشان و رقص و پایکوبی شان در طول و عرض خبابانها در امتداد شب ها...

لیزبون خواب ندارد. تا سحرگاهان، رستورانها، کافی شاپها و میخانه ها بازند و خیابانها مملو از مردم. در لیزبون چون شبها تا پاسی از شب گذشته، مردمان شب را می زیند، ساعات کاری روز دیرتر آغاز می شوند. روزها کند و آهسته و با خمیازه می گذرند، تا باز شبی را به زنده داری بگذرانند و این روتین ِ شهری لیزبون است...

لیزبون می تواند تهران ِ آینده باشد... گرچه می دانم که آینده ی ما شبیه هیچ مردم دیگری نیست...

رونوشت ها- پرتغال- 2

پرسیده بودی: چه برنامه ای برای لیزبون داری؟

می گویمت: که گم شوم در این شهر ناشناخته... که رد بوها را در کوچه پس کوچه هایش بگیرم و بی مقصد بروم... به چشمها و لبخندهای گرم مردمان ِ این شهر اعتماد کنم... غروب را بر وقار ِ رودخانه ی عظیم و زیبای تِجو تماشا کنم... شبها تا صبح با مردمانی که برخلاف بریتانیایی ها، شب را پاس میدارند و زنده نگهمیدارند، بنوشم و برقصم و بر نگاهی عاشق شوم و با عشق ِ آن نگاه سحرگاهان به خواب شوم...


در اولین برخوردم با لیزبون، این شهر را بسیار گرم و دوست داشتنی و نزدیک یافتم...

رونوشت ها- پرتغال- 1

فرودگاهها را دوست میدارم... چه وقتی می روم، چه وقتی می آیم... برای وجودی که خانه بر بی خانمانی بنا کرده است و بر پاهای متواری می زید، فرودگاهها از دوست داشتنی ترین مکانهاست... و همیشه هیجان ِ سفر لرزه ی شعف ِ کودکانه ای به سینه ام می بخشد و شادی یی زلال زیر پوستم می دود...


در هیتروی لندن منتظر باز شدن گیت ِ پروازم هستم...