پرسیده بودی: چه برنامه ای برای لیزبون داری؟
می گویمت: که گم شوم در این شهر ناشناخته... که رد بوها را در کوچه پس کوچه هایش بگیرم و بی مقصد بروم... به چشمها و لبخندهای گرم مردمان ِ این شهر اعتماد کنم... غروب را بر وقار ِ رودخانه ی عظیم و زیبای تِجو تماشا کنم... شبها تا صبح با مردمانی که برخلاف بریتانیایی ها، شب را پاس میدارند و زنده نگهمیدارند، بنوشم و برقصم و بر نگاهی عاشق شوم و با عشق ِ آن نگاه سحرگاهان به خواب شوم...
در اولین برخوردم با لیزبون، این شهر را بسیار گرم و دوست داشتنی و نزدیک یافتم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر