من ِ لخت!... من ِ عریان!...

دخترک می پرسد: چرا اینقده برای نوشتن دنبال سوژه های بی ربط می گردی؟ چرا از خود واقعی ات نمی نویسی؟ چرا اینقده لابلای پرده ها و لفافه ها می نویسی؟! چرا نمیتوانی بنشینی خودت را ببینی، و زوایایت را روشن، شارپ و تیز نگاه کنی و بعد بنویسی شان... آنوقت شاید چیزی شد!!...

جوابم با کمی تامل روشن است: من از نوشتن از خود واقعی ام گریزانم! از بس که از خودم را روی کاغذی، بلاگی، ثبت کردن می ترسم!... از بس که خودم را کامل لخت نکرده ام جایی!... از بس که تا ته ِ اصلی هیچی نرفته ام!!... از بس که می ترسم! و علایقم هم در راستای همین ترس ِ ریشه دار در وجودم، شکل گرفته اند!... از بس که عاشق تاریکی، نور ِ کم ِ شمع و رنگ آبی سیر و مشکی ام!... از بس که در سایه عاشق می مانم!... از بس که جوری شده ام که نور و صراحت و بی پردگی چشمم را می زند، هی ام می کند تا گریز کنم!... و من رم می کنم!!...

و دخترک معصومانه نگاهم می کند!...

۳ نظر:

  1. ولی اگه اصلا این پرده ها نبود و همه چیز لخت و صریح بود ، اگه همه چیز شفاف بود و اگر ابهامی نبود ترجیح میدادم علف باشم تا انسان. ابهام چیز خوبیه ، ترس چیز خوبیه . خیلی انسانیه. به خاک نزدیک تره تا به آسمون. من خاک رو ترجیح میدم

    پاسخحذف
  2. عریان شدن برای دیگران! که چه بشود؟؟؟ شاید چه چیزی بشود دوست من؟؟!!! تو پیش خود عریانی و میدانی، که چه به چه است! و اگر نیستی، از میان برخیز...
    عریان شدن برای دیگران جز باز کردن نگاههای حریصانه انسانها برای دانستن بیشتر، جز فرو نشاندن عطش فضولی برخی آدمها از زندگی، ثمری ندارد...روزنه امیدی از عریان شدن بر دیگران نمی بینم...

    پاسخحذف
  3. کلاغها حتی وقتی صابون همسایه را می دزدند،با خود ساده وصادق می مانند.می دانند هرچقدر صابون داشته باشند فرق چندانی در طبیعت شان اتفاق نخواهد افتاد. کلاغ بودن را دوست دارم با دو واقعیت سیاه بودن وپرواز هستی رازیباتر میشود دید.

    پاسخحذف