بگذار خیالت را راحت تر کنم!... اصلا صمیمانه ترین هایم به همین پرده ها و لفافه هایم چکه می کنند!... و حواسم هست که اینجا، که حالا دیگر یک جورهایی کنج ِ دنج ِ من شده، خواننده دارد!... مجمع عمومی ِ خصوصی است! که گرچه یکطرفه است، ولی هیچ یکطرفه نیست!!... که گر چه تنها من اینجا می نویسم، اما تو هم آن سر نشسته ای;حتی اگر در ناخودآگاهم!... و حواسم البته بیشتر هست که حتی اگر نخوانی ام، اما همین خوانده شدن ِ بالقوه، همین حس ِ خوبی که کسی آنطرفتر ِخط، شاید، بخواندم-بداندم، لفافه ها یم را بفهمد و لابلای خطوطم را بخواند، شوقی میدهد که منی را که بارها خودم را به دفترچه های خاطرات آزموده ام و پایان حوصله ی همه شان بس اندک بود، باز و باز به پای این صفحه می کشاندم... اینجا دفترچه ی خاطرات من نیست... گرچه از من است اما "من" ِ اینجا هم چندان "من" نیست... همانطور که "تو" که می خوانی ام... که نمی شناسمت، که نمی دانی ام... اما "اینجا" می شود جوری، نامرئی، "بود"... نوعی از هروله ی بودن-نبودن را به تماشا نشست... می دانی؟ اصلا "اینجا"، این "من"با "تو" معنا دارد... "اینجا"، "من" جایی است در متن "تو"... و اصلا!! مثل این قرارهای عاشقانه ای میماند که هی دو طرف نمی گویند که چه مشتاقانه عاشقانه است ولی هی هی با هم قرار ساندویچی آیدا و کله پاچه ای فرشته و قهوه ی برج سفید و ناهار کافه نادری و رضاییه می گذارند!!!...