بی ادبی ِ ادبی در روز روشن ِ ارتباطات

عصبانی ام!... خیلی هم!... تازه می توانم اندکی حس آدم هایی را که نوشته هایشان سرقت می شود، بفهمم!... و اینکه چرا دنیای مدرن حقی به اسم حق ِ کپی رایت ِ نویسنده را به این شدت، پافشارانه پاس می نهد!... میگویی حالاچی شده که آمپرت بالا زده!؟ همینجوری دارم می نویسم برای خودم بدون اینکه توضیحی بدهم؟! چشم!... توضیح می دهم:

امروز صبح که اینباکس ایمیلم را باز کردم، مثل همیشه لیستی از فورواردیهای دوستان هم طبق معمول بود که معمولن نود و نه درصدشان نخوانده دلیت می شوند و به فایل تِرَشم ریخته می شوند. از میان این فورواردیها اما، فورواردیهای گروه اندکی از دوستانم را می خوانم چرا که معمولن مطالب خوبی می فرستند. یکی شان همین تهمینه خانم خودمان است. ایمیل فورواردی ِ تهمینه را که باز کردم، چشمهایم از حدقه داشت میزد بیرون!... تهمینه مطلبی را از وبسایت "ایران ویج"، پس از چندین بار فوروارد شدن توسط افراد مختلفه ی ناشناخته، برای دوستانش فوروارد کرده بود. حالا چرا چشم ِبنده درآمد؟ چون آن مطلب را بنده نوشته بودم!!!...

یادت هست چندی پیش مطلبی در مورد ویلی برانت، وزیر امور خارجه وقت آلمان نوشته بودم ، با عنوان "قحطی چنین سیاستمدارانی"؟ حالا این وب سایت ِ "ایران ویج" بدون اینکه نامی هم از نویسنده ی مطلب ببرد، با بیشرمی نوشته را عینن، کلمه به کلمه، چاپ کرده و به نام ِ انجمن گفتگوی گروه اینترنتی ایران ویج با عنوان ِ " جایزه نوبل فقط با یک حرکت"، سند زده است!!!... حالا اگر به خودم میگفتند لابد ذوق هم میکردم مطلبم را چاپ کنند! لابد عضو وبسایتشان هم می شدم و بی شک می خواندمشان و لینک هم میدادم!! حالا اما?!!! حس آدمی را دارم که اول کتکش زده اند، بعد بهش تجاوز کرده اند!!!...

شاید مطلبی که من نوشته ام آنقدر اهمیتی نداشته باشد ولی باز علائم ِ این مرض ِ کهنه ی دنیای ادب ِ فارسی را نمایان می کند و اینکه تا کجاها ریشه دوانده است... و واقعا متاسفم که بسیاری از ما هنوز اینقدر در خم اولین کوچه ها هم نیستیم!...

آهای آقای ِ گرداننده ی ایران ویچ! حالا واسه چی و کی عِرض خود می بری و زحمت ما میداری؟ من جای شما بودم اینقدر رسوا در روز روشن و جلو چشم هزاران خواننده دزدی نمی کردم و کمی اعتبار برای خودم می خریدم و نگه میداشتم... و اصلن حواست هست که توی این مملکت امکانش برایم هست که خیلی جدی با این قضیه برخورد کنم؟


واقعن که خیلی جالب است!...

خانوم موشی!...

توی قطارم. هدفون توی گوشم، با صدای بلند، آنقدر بلند که انعکاسش توی تمام مغزم اکو میشه! شهر قصه گوش میدم. به آقا موشه که میرسم ناخودآگاه لبخندی درشت تمام صورتم رو میگیره:

"نه دیگه این واسه ما دل نمیشه

هر چی من بهش نصیحت می کنم

که بابا! آدم عاقل آخه عاشق نمیشه

میگه یا اسم آدم دل نمیشه

یا اگر شد، دیگه عاقل نمیشه !

بش میگم جون دلم! اینهمه دل توی دنیاست، چرا

یه کدوم مثل دل خراب ِ صاب مرده ی من

پاپی ِ زنهای خوشکل نمیشه؟

چرا از اینهمه دل یه کدوم مثل تو دیوونه ی زنجیری نیست؟

یه کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمیشه؟

این دل من مگه از فولاده؟

که تو این دور و زمونه چشاشو هم بذاره؟

هیچ چیزی نبینه

یا اگرچیزی دید خم به ابروش نیاره؟

میگم آخه بابا جون! اون دل ِ پولادی دست کم دنبال ِ کیف خودشه

دیگه از اشک ِ چشش زیر پاش گِل نمیشه !

میگه هر سکه میشه قلب باشه

اما هرچی قلب شد، دل نمیشه !

نه دیگه... نه دیگه... نه دیگه! این واسه ما دل نمیشه!..."

خداییش هم! نه دیگه !!... این دل واسه ما دل نمیشه !!...


زندگی اون وقتهایی نیست که نفس میکشی، اون وقتهایی یه که نفست رو بند میاره...

(از فیلم "مانع". ترجمه از خودم!)

آلفرد ِ ایران!!... از این دست خُردک آرزوهای دست یافتنی!...

آلفرد وین رایت (Alfred Wainwright) سنتی را در نیم قرن پیش در بریتانیا پایه گذاری کرد که امروزه بسیار در این کشور مرسوم است. سنت پیاده روی!! به همین سادگی! سنت پیاده روی!!!... آلفرد اولین کتابهای پیاده رویهای طولانی اش را که بعدها بنیانگذار دقیق ترین کتابهای راهنماهای مسیر شد را، به گفته ی خودش، فقط به خاطر علاقه ای که به راه رفتن و یافتن مسیرهای جدید داشت نوشت. او در طول زندگی اش، در این کشور قدم ها زد، نشانه ها را ثبت کرد، مسیرها را به دقت اندازه گیری کرد و مناظر را به تصویر کشید. کتابهایش بارها و بارها تجدید چاپ شده اند، با کتابهای جدید مقایسه شده اند و می شود به خوبی تغییرات را در مسیرهایی که آلفرد پیمود پیدا کرد. من این خصلت نگهداری، ثبت و ضبط دقیق، و این روح ِ عجیب ِ ماجراجویی را در این انگلیسی ها بسیار می یابم و همیشه برایم تحسین برانگیز بوده است.

این روزها هم، همچون همه ساله، برنامه ی "ساحل تا ساحل" (Coast to Coast)که برگرفته از نام یکی از کتابهای معروف وین رایت هست، به راه است و ملت درحال رکوردزنی! به پیشنهاد آلفرد در کتابش: شما کفشهایتان را در آب دریای ِ ساحلی که پیاده رویتان را شروع می کنید، خیس می کنید و بعد از اتمام پیاده روی طولانیتان، کفش ها را از پا درآورده، پاهای خسته تان را به آب ساحل مقصد می سپارید و این یعنی: آی دید ایت!...

رکورددار ِ این قضیه تا حالا، از آن ِ مایک هارتلی با 39 ساعت و 36 دقیقه و 52 ثانیه بوده است! مایک کف کفشهایش را در ساحل سینت بییز در ایرلند به آب زد و در دریای شمال در ساحل رابین هود کفش از پا کند و پاهایش را به آب های سرد دریای شمال سپرد و رکورددار شد.

تازه! اخیرن برنامه های دوچرخه سواری ِ ساحل تا ساحل، رونق این پیاده رویها را دارند خدشه دار می کنند.

حالا چرا اینها را اینجا مینویسم؟!؟ آخر با پویان بحثم شده! پویان که خود پاهای روانی دارد و بسیار ایران را گشته است و خوب هم می گردد و نگاه خوبی هم دارد، می گوید که می رود فقط ببیند و این کارها حوصله می خواهد و وقت!... راست می گوید البته! ولی می گویمش چیزی هم از گشتن و دیدنت کم نمی شود اگر ثبت کنی برای من هم؟ که هی همه جا نگردم یک محلی پیدا کنم که اگر بیاید یا نیاید تا مسیری را راهنمایم باشد؟ چه می شود اگر کتابها و راهنماهایی داشته باشیم توی آن کشور که از مکانها و مسیرها و کوهنوردیها و غار نوردیها و دشت ها و کویرهایمان بگویند و ثبت کنند؟ منظورم جاهای شناخته شده ی تاریخی مثل تخت جمشید نیست. منظورم مسیرهای پیاده روی و کوه پیمایی ها در کوره راه ها و بیراهه هاست. غارزیبای دانیال است و مسیر سیالان... حتی اگر در این حد که نامشان را بدانم، شهر ها و روستاهای نزدیکشان برایم ثبت شده باشد، چگونه خود را به آنجا برسانم؟ چند ساعت طول می کشد؟ از کدام جاده بروم؟ چی لازم دارم با خودم بردارم و ببرم؟ و نقشه ی ساده و حتی دست نویسی از مسیر که گم نشوم. نقشه های آنچنانی و ماهواره ای و فلان و بهمان پیشکش ِ آن روح ِ ماجراجویی مان...

می دانم که در پهنای کشوری به بزرگی ایران و تنوع مسیرها و مکانها کار بسیار مشکلی است اما می دانم که شدنی است. کسی لازم نیست همه جا برود و همه ی ایران را ثبت کند (که این نشدنی ست به نظرم)، اما به صورت منطقه ای و محلی می شود. و بعد یک روز می رسد که می بینی کلی از این راهنماهای منطقه ای داریم که کلی اطلاعات مفید به من می دهند که من هی کلی خوش به حالم بشه که هی برنامه بریزم و به مسیرها بپاشم... که شاید یک روز ما ایرانی ها هم مقصدهایمان از هتل های چهار و پنج ستاره و مرکزهای خرید، به سنت این راه ها و آن بیراهه یافتن ها نیز ختم شود!...


اینجا می نویسم شاید مسلمونی پیدا بشه و بخونه و روی این پیشنهادم فکر کنه!...

آرایشی پر از زندگی!...

بیفور: چشمها ورم کرده ، رنگ پریده، لبها کبود، گونه ها بیمار، موها به هم ریخته، نگاه بی رمق...

اَفتِر: چشمها پُر ِ شیطنت، لبها و گونه ها پُر ِ رنگ، موها پُر ِ تاب، نگاه درخشان...

راستی که دنیای زنانه هیچی که نداشته باشه، آرایش داره توش!...

من... در زمان...

نگاهم جوری از پنجره، منظره های روبرو را می بلعد... یکدفعه داد می زنم: نگهدار همین جا پیاده میشم!..

با ناباوری می پرسد: همینجا خانوم؟ اینجا که برهوته !...

میگم: بله همین جا پیاده میشم... همین دور و برا بود که خودم رو جا گذاشتم...

...

از دوردستها!...

گفتی: مسافری... و من آن قدر ساده ام که سالهاست نماز دلم را شکسته می خوانم

...

مُردم از خوشی!...

خوب اگه شما هم جای من بودید که بعد هفت سال زندگی ِ این مدلی، هنوز بهش عادت نکرده باشید، در راستای دلتنگی زدایی امروز از خودتون، میرفتین مغازه پرفیوم و بعد از امتحان کردن شونصد عدد بوی مختلفه و سواستفاده کامل کردن از خوش اخلاقی ِ دخترک مو زرد فروشنده ی مغازه، همون ادکلنی رو که از همون اول میدونستید که میخواید و آخر از همه می گید براتون بیاره! و بعد از کلی تفکر و ادای مشکل پسندی و کمک خواستن از دخترک مو زرد فروشنده همون رو می خریدید و هنوز تو مغازه رسیدتون رو نگرفته، جعبه ادکلن رو باز می کردید و یه دوش حسابی ادکلن بین مسیر خارج شدن از مغازه و خیابون می گرفتید تا حالتون جا بیاد...

بعدشم میرفتید یه عدد قهوه موکای اندازه ی قد خودتون با یه وجب کِر ِم و شکلات روش سفارش میدادید و می نشستید دو ساعتی با قهوه و دید زدن مردمان این شهر می گذروندید و حالا هم دراز می کشیدید و "آنجلا" رو که قرار بود دیشب ببینید ولی حواستون پرت بوسه بود و عوضش "فایندینگ نِو ِرلَند" رو دیدید،با زیرنویس فارسی تماشا می کردید...


میگید نه؟!!! به امتحانش نمی ارزه جانم!...

هیسسسسسس!...

خوب! دوباره برگشته ام به غار خلوتگاه خودم... انگار که وزوز هزاران کندو با هم قطع شده باشد یهو! به لحظه ای!... و تو هنوز ذهنت درگیر ِ دنباله ی آنهمه همهمه، ناگاه نگاهت از هجوم اینهمه سکوت و فضای خالی، به پنجره ثابت می ماند...

حالا کمی زمان می برد...

رونوشت ها 6 - ایران

و چقدر انتظار برای جدا شدن سخت تر و جانکاه تر است از انتظار برای رسیدن...

و...

و... اگر حرفهایم دلم بی اگر بود

اگر فرصت چشم من بیشتر بود

تو را میتوانستم

ای دور

از دور

یک بار دیگر ببینم

...

رونوشت ها 5- ایران

راستی دانی که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد؟!؟...

پ.ن. آنچنان سوخته ام که مامان گمان می برد که دروغش گفته ام و تو گرمای 45 درجه ی ظهر مرداد تو دریای نمک شنا کرده ام!!... می پرسد: کنار دریا بودی؟ می گویم: کنار دریای عزیزی بودم...

دیگر چیزی نمی پرسد...

...

رونوشت ها 4 - ایران

یکی از چهره های تهران که بسیار دوست میدارم، زندگی ِ شبانه ی مردمان این شهر است، بخصوص در تابستان (نمیدانم! شاید هم خصلت ایرانی باشد؟). اساسن شب گردی را خیلی دوست میدارم.اصلن! دختر شبم من. شب ها راحت تر نفس می کشم. تا دیر وقت ها بیدارم و شبانه هایم همیشه به راهند. شب برایم شگفتیهایی در خود نهفته دارد که روز ندارد. حال و هوایی دارد که روز ندارد. رنگ و حسی دارد که روز ندارد... حتی شب ها بهتر کار می کنم...

این روزها، اینجا، تهران، هوا شب ها خیلی خوب می شود. نسیم خنکی هُرُم روز را می زداید و تازه هوس شبگردی ام ماغ می کشد. با دوست سوریه ای ام ساعت 11:30 شب قرار می گذارم. با هم میرویم پارک "آب و آتش". اینجا از گوشه های دوست داشتنی ِ تهران است برایم. فقط در شب البته... نه منی که آشنایم به این شهر و نه دوست ِ سوری ام باورش می شود! نیمه شب است اما پارک مملو است از مردم! خانواده ها، جوان ترها، مسن ترها، زن و مرد. اینجا و آنجا... گروهی به پیک نیک آمده اند، قلیان ها به راه است، کافه شاپ رونق دارد، سرگرمیهای تسمه-نقاله و اسب سواری هم به راه است. دوستم که اصرار دارد فارسی صحبت کند برایم بستنی می خرد. می نشینیم گوشه ای که مشرف است به جهان کودک و شمال تهران، و به نظاره ای لذتبخش می نشینم این زندگی شبانه را. عاشقم این زندگی شبانه شان را... و بنظرم انگلیسی ها در این زمینه کسل کننده ترین مردمان روی زمین اند! ساعت 7 شب تمام مغازه ها بسته اند، 11 تا 12 شب تمام بارها بسته اند، پارک ها همیشه شبها تاریک و خالی اند، کسی در آن آب و هوا اینچنین پیک نیک نمی کند و بعد از نیمه شبان فقط کلاب ها باز اند که اولن خیلی گران اند، دومن فقط میروی که مست ِ پاتیل کنی یا همخوابه ای برای شبت بیابی!... زندگی ِ شبانه ندارد... رنگ ِ آتش در زمینه ی آبی ِ سیر ِ مایل به مشکی ندارد... و اینچنین شادی یی زیر پوستش نمی دود!...

3 صبح برمی گردم خانه... پارک اما هنوزبیدار است وسرخوش، از همهمه ی زندگی ِ شبانه ی این مردمان...

رونوشت ها 3- ایران

پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وانهم

سکان رها کنم

به خلوت لنگرگاهت درآیم و در کنارت پهلو گیرم

آغوشت را باز یابم

استواری امن ِ زمین را

زیر پای خویش

...

دلم برایت تنگ است... سخت...

...

رونوشت ها 2 - ایران

چقدر دلم برای این شهر بدقواره تنگ شده بود... تهران را با تمام این شلوغی، بی در و پیکری و آلودگی اش عاشقم من... کاش گوشه ای از این شهر آن ِ آرامش ما بود!...

رونوشت ها 1 - ایران

آبجی کوچیکه را برده ام آرایشگاه. خودم دو روز پیش آمده ام پس می نشینم روی صندلی تا آبجی کوچیکه کارش تمام شود. آرایشگاه نسبتا بزرگی است با 3 آرایشگر و یک شاگرد. در واقع رییس اصلی که صاحب آرایشگاه است، دو آرایشگر ِ زیر دستش و یک بیچاره شاگرد که مجبور است به همه بخصوص به صاحب مغازه سرویس بدهد. صاحب مغازه از آن زنان گوشتالود است که می نشیند و برمی خیزد، آه از نهاد صندلی بلند می شود! و خدا هر چی داده لایه لایه پیه و چربی و طَبَق طَبَق افاده هم رویش!... دو آرایشگر مشغولند (که یک مشتری هم همین آبجی کوچیکه ی ماست) و شاگرد مغازه لای دست و پاها هی اینسو و آنسو می دود. صاحب مغازه چند صندلی آنطرفتر روبروی زن دیگری می نشیند. گمان می کنم دوستان قدیمی اند. شاگرد مغازه برایشان قهوه می آورد. دیگر شک ندارم که دوست اند. پس از دقیقه ای زن رو به صاحب مغازه می کند و می پرسد:

- بخورم خانوم؟!!!

- آره عزیزم. بخور!

عجیب اند!! نه اینکه بخواهم فضولی کنم! ولی کمی آنطرفتر نشسته اند و می شنوم خوب! تازه باکشان هم نیست گویا!... زن قهوه اش را می نوشد.

- تموم شد. برگردونمش خانوم؟

- آره عزیزم برش گردون!

و زن فنجان خالی قهوه را سر و ته روی سینی می گذارد. نیم دقیقه ای به دستور دادن ِ صاحب مغازه سر ِ شاگرد می گذرد. دوباره با لبخندی تصنعی برمیگردد سر زن.

-آماده ای عزیزم؟

-بله خانوم...

صاحب مغازه فنجان ِ چپه ی قهوه را برمی دارد و آنچنان نگاه موشکافانه ای درون فنجان می اندازد که من اینجا از روبرت هم ندیده ام!!!

-عزیزم! این خط نشون میده که شما یه ماجرای عمیق عاطفی داشتی، درسته؟

چشمان زن به نم می نشینند و گونه هایش گر می گیرند:

-بله خانوم.

-متولد چه سالی هستی عزیزم؟

-47

-اِ! پس دو سالی از من کوچیکترید. من متولد 45 هستم. خوب!... این ماجرا اثر عمیقی در روان شما گذاشته و این یکی خط کوچولو اینجا نشون میده که رقیب هم داری، درسته؟

-آه! بله خانوم! میتونم یه چیزی در ِ گوشتون بگم؟

صاحب مغازه گوشش را جلو می آورد. زن نیم خیز در گوشش چیزهایی می گوید و وقتی روی صندلیش دوباره جای می گیرد دو اشک درشت می بینم که از گونه هایش می زداید. دلم یک جورهایی برایش می سوزد. هم این حال و هوایش، هم آن حماقت آشکار در حرکاتش!

-خانوم! من این موضوع رو به هیچکی نگفتم. لطفا شما هم...

-نه عزیزم! من امین مردمم! این کار منه! خودم می دونم. نگران نباشید

-چه آدم نازنینی هستید

-خواهش می کنم عزیزم... این یکی خط ، خط سلامتی تونه و ...

خلاصه که... نمایشی داشتم تماشا می کردم دیدنی! خوب تا حالا ندیده بودم! فقط شنیده بودم. و شنیدن کی بُوَد مانند دیدن؟!

-خوب! حالا یه انگشت بزن این تو

و زن انگشتش با آن ناخن ِ خیلی بلندش را فرو می کند توی فنجان و بیرون می کشد. قهوه به ناخنش گرفته است.

صاحب مغازه دوباره آن نگاه موشکافانه اش را داخل فنجان می اندازد

-چه خط خوبی! در آینده نزدیک، مثلن یک ماه آینده، زندگی تون رو به بهبود خواهد بود، در انتظار خبر خوش هم باش و ...

چشمان زن دوباره نمناک می شوند. به گمانم این بار از خرسندی است.

-خیلی ممنونم خانوم. خیلی خوب بود. کلی سبکتر شدم!

-خواهش می کنم. کاری نبود. حالا این رو با آب ِ سرد بشور عزیزم!

و فنجان را می دهد به دست زن. زن برمی خیزد و فنجان را پای دستشویی می شورد و آنرا به سینی برمی گرداند. خودش را مرتب می کند.

-حساب من چقدر شد خانوم؟

-کار ِتون چی بود عزیزم؟

-بند و ابرو و فال!

-بند و ابروتون میشه شیش هزار تومن و فال هم ده هزار تومن. قابل شما رو هم اصلن نداره عزیزم

-خواهش می کنم

روسریش را می بندد، شانزده هزار تومان روی میز می گذارد و از در بیرون می رود

...

آبجی کوچیکه کارش تموم شده...

خانه ی آرام و پذیرا...

از قدیم الایام چه راست گفته اند که هیچ جا مثل خونه ی خود آدم نیست...

حتی بهشت ِ با تو بودن!...