رونوشت ها 1 - ایران

آبجی کوچیکه را برده ام آرایشگاه. خودم دو روز پیش آمده ام پس می نشینم روی صندلی تا آبجی کوچیکه کارش تمام شود. آرایشگاه نسبتا بزرگی است با 3 آرایشگر و یک شاگرد. در واقع رییس اصلی که صاحب آرایشگاه است، دو آرایشگر ِ زیر دستش و یک بیچاره شاگرد که مجبور است به همه بخصوص به صاحب مغازه سرویس بدهد. صاحب مغازه از آن زنان گوشتالود است که می نشیند و برمی خیزد، آه از نهاد صندلی بلند می شود! و خدا هر چی داده لایه لایه پیه و چربی و طَبَق طَبَق افاده هم رویش!... دو آرایشگر مشغولند (که یک مشتری هم همین آبجی کوچیکه ی ماست) و شاگرد مغازه لای دست و پاها هی اینسو و آنسو می دود. صاحب مغازه چند صندلی آنطرفتر روبروی زن دیگری می نشیند. گمان می کنم دوستان قدیمی اند. شاگرد مغازه برایشان قهوه می آورد. دیگر شک ندارم که دوست اند. پس از دقیقه ای زن رو به صاحب مغازه می کند و می پرسد:

- بخورم خانوم؟!!!

- آره عزیزم. بخور!

عجیب اند!! نه اینکه بخواهم فضولی کنم! ولی کمی آنطرفتر نشسته اند و می شنوم خوب! تازه باکشان هم نیست گویا!... زن قهوه اش را می نوشد.

- تموم شد. برگردونمش خانوم؟

- آره عزیزم برش گردون!

و زن فنجان خالی قهوه را سر و ته روی سینی می گذارد. نیم دقیقه ای به دستور دادن ِ صاحب مغازه سر ِ شاگرد می گذرد. دوباره با لبخندی تصنعی برمیگردد سر زن.

-آماده ای عزیزم؟

-بله خانوم...

صاحب مغازه فنجان ِ چپه ی قهوه را برمی دارد و آنچنان نگاه موشکافانه ای درون فنجان می اندازد که من اینجا از روبرت هم ندیده ام!!!

-عزیزم! این خط نشون میده که شما یه ماجرای عمیق عاطفی داشتی، درسته؟

چشمان زن به نم می نشینند و گونه هایش گر می گیرند:

-بله خانوم.

-متولد چه سالی هستی عزیزم؟

-47

-اِ! پس دو سالی از من کوچیکترید. من متولد 45 هستم. خوب!... این ماجرا اثر عمیقی در روان شما گذاشته و این یکی خط کوچولو اینجا نشون میده که رقیب هم داری، درسته؟

-آه! بله خانوم! میتونم یه چیزی در ِ گوشتون بگم؟

صاحب مغازه گوشش را جلو می آورد. زن نیم خیز در گوشش چیزهایی می گوید و وقتی روی صندلیش دوباره جای می گیرد دو اشک درشت می بینم که از گونه هایش می زداید. دلم یک جورهایی برایش می سوزد. هم این حال و هوایش، هم آن حماقت آشکار در حرکاتش!

-خانوم! من این موضوع رو به هیچکی نگفتم. لطفا شما هم...

-نه عزیزم! من امین مردمم! این کار منه! خودم می دونم. نگران نباشید

-چه آدم نازنینی هستید

-خواهش می کنم عزیزم... این یکی خط ، خط سلامتی تونه و ...

خلاصه که... نمایشی داشتم تماشا می کردم دیدنی! خوب تا حالا ندیده بودم! فقط شنیده بودم. و شنیدن کی بُوَد مانند دیدن؟!

-خوب! حالا یه انگشت بزن این تو

و زن انگشتش با آن ناخن ِ خیلی بلندش را فرو می کند توی فنجان و بیرون می کشد. قهوه به ناخنش گرفته است.

صاحب مغازه دوباره آن نگاه موشکافانه اش را داخل فنجان می اندازد

-چه خط خوبی! در آینده نزدیک، مثلن یک ماه آینده، زندگی تون رو به بهبود خواهد بود، در انتظار خبر خوش هم باش و ...

چشمان زن دوباره نمناک می شوند. به گمانم این بار از خرسندی است.

-خیلی ممنونم خانوم. خیلی خوب بود. کلی سبکتر شدم!

-خواهش می کنم. کاری نبود. حالا این رو با آب ِ سرد بشور عزیزم!

و فنجان را می دهد به دست زن. زن برمی خیزد و فنجان را پای دستشویی می شورد و آنرا به سینی برمی گرداند. خودش را مرتب می کند.

-حساب من چقدر شد خانوم؟

-کار ِتون چی بود عزیزم؟

-بند و ابرو و فال!

-بند و ابروتون میشه شیش هزار تومن و فال هم ده هزار تومن. قابل شما رو هم اصلن نداره عزیزم

-خواهش می کنم

روسریش را می بندد، شانزده هزار تومان روی میز می گذارد و از در بیرون می رود

...

آبجی کوچیکه کارش تموم شده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر