گم شده در ترجمه ها...

نمی دانم چرا وقتی همان حرف را به انگلیسی می زنم، عمق ِ درد و شادی اش، وجد و رنج اش، فرق می کند! حس اش کمتر است!... البته این را هم بگویم که با انگلیسی اندیشه ام بهتر فرم می گیرد. بسی راحت ترو فصیح تر و شفاف تراز فارسی، اندیشه ام در زبان انگلیسی منطقش را پیدا میکند و قابل بیان می شود. اما در مقوله جات حسی برایم اینجور نیست!... فارسی برایم زبان حس های بلند است. مثلن همین کلمه ی "عشق" را بگیر. به هیچ رو، "love" آن عمق ِ عظیم ِ کلمه ی "عشق" را برایم ندارد!... یا وقتی می گویم: "I am happy today"، کجا بار ِ " شادمانم امروز" را داراست؟... یا " sparkling eyes" کمترند از آن "چشمان ِ درخشان"!... واقعن نمی دانم که چون من حس هایم هنوز در قلمرو ِ زبان پارسی عمق خود را می یابند، این حس کمتر بودنشان را در زبان انگلیسی دارم؟ یا اینکه خصلت این دو زبان و نوع استفاده ی این دو زبان با هم فرق دارد و هم سطح نیست؟

یادم هست روز اولی که آمده بودم اینجا. توی هیتروی لندن. یکی از دو چمدانم را گم کرده بودم. غلتک دیگر ایستاد و چمدان ِ کوچک من نیامد. کمی دور و برم را با نگرانی پاییدم و بعد به طرف مامور فرودگاه رفتم. مرد جوان بلند قامتی با یونیفورم فرودگاه بود. موضوع را برایش گفتم. با مهربانی گفت که احتمالن با بار یک هواپیمای دیگر قاطی شده است و وقتی مرا به مامور بعدی سپرد، گفت:

Don’t worry my love...

کمی یکه خوردم. اما مرد با خونسردی تمام راهش را گرفت و رفت. بعدها فهمیدم که " my love" مثل و نقل و نبات برای هر کسی می تواند استفاده شود و نیازی نیست طرف لزومن "عشق"ِ تو باشد!!!... در زبان فارسی اما، این کلمه بار معنایی رفیعی دارد. هر کسی را "عشق من" صدا نمی زنند! بسیار شخصی است. خیلی درونی تر از این حرفهاست... یا مثلن در محدوده ی زبان فارسی ِ ایرانی، وقتی مردی به زنی می گوید: " امروز زیبا شده ای"، اگر آن رابطه ی تنگاتنگ ِ خصوصی و شخصی بینشان نباشد، خیلی راحت می شود متلک و لاس زدن تعبیرش کرد!... جلوی محارم خانم هم که عمرن مردی همچین کامنتی در مورد زنی بدهد! رگهای گردن محارم مربوطه بالا زده و خون جلوی چشمانشان را می گیرد و قضیه در چشم بر همزدنی ناموسی می شود!... اینجا اما... وقتی زن مردی را خطاب می کنند که: " you look good today"، حتی لبخند رضایت بر چهره ی مردی که از زیبایی زن همراهش تعریف شده، می نشیند و به خود می بالد که همراه زنی زیباست!...

نمی دانم... وقتی از دردهایم به انگلیسی می گویم دردشان کمتر است!... هپینس هایم هم آن عمق ِ شادیهایم را ندارد!... عجیب است!...

سیاه مشق!...

اینجا توی دانشگاه یکی از مباحثی که آموزش داده می شود، روشهای یافتن شواهد در مساله ای تاریخی است. بخش مورد علاقه ی قضیه برای من مبحث پرداختن به اطلاعات غلط است! وقتی متوجه می شوی که فلان اطلاعاتی که تا حالا به عنوان واقعیت میشناختی، اطلاعات غلطی که با پیش فرضهای غلطی به خوبی روی هم سوار شده اند، بیش نبوده اند... هیجان انگیزترین بخش اش بنظر من دیدگاه قشنگی است که آموزش می دهد که وقتی دریافتی آن واقعیت ها، اطلاعات غلطی بیش نیستند، نباید به سادگی آنها کنار گذاشت. اینها اطلاعات غلط، اما ارزشمندی هستند که می توانند راه به واقعیت قضایا ببرند. فقط باید یاد بگیری که با این غلط ها چگونه برخورد کنی و چگونه از دلشان واقعیت را بیرون بکشی...

هوم! دارم روشها رو رو خودم اپلای می کنم قربتن الی الله!!!...

پررنگترین هجای زندگی: شانس!!...

The man who said "I'd rather be lucky than good" saw deeply into life. People are often afraid to realize how much of an impact luck plays. There are moments in a tennis match where the ball hits the top of the net, and for a split second, remains in mid-air. With a litte luck, the ball goes over, and you win. Or maybe it doesn't, and you lose…

(Match Point - Woody Allen)

تهران زنی است!!

تهران مانند زنی است که پاهایش را روی هم می گرداند و سیگار «کنت» می کشد، عینک دودی می زند و «ودکالایم» می خورد؛ «بی کینی» می پوشد و حمام آفتاب می گیرد، اما وقتی پای صحبتش بنشینید، از اُملّی و سبک مغزی و حمق و پرمدّعایی و شلختگی و ورّاجی او، آدم تا سر حدّ مرگ ملول می شود...

محمد علی اسلامی ندوشن

!!...

قصار!

می پرسد: چیزی توی دنیا بهتر از همآغوشی هست؟

می گویم: آری... آغوش...

قانون اول

نمیخواهم قانون صادر کنم! ولی بنظرم همیشه خواستن توانستن نیست!... گاهی وقتها حتی تلاش نکردن بهتر است... یکسری چیزها را باید به حال خودشان گذاشت تا خودشان بیایند یا بروند!...

نیمه راه...

نیمه ی یک راهم
که گم کرده ست پایانش را و
فراموش کرده آغازش را
مثل قطاری که ریل را به یاد نمی آورد
و کودکانی که عصر های منتظر،
دست تکان می دادند عقربه های دونده را.
مثل رودی که در میانه ی راه پشیمان شده از رفتن
و پایش نمی رسد به کوه زاینده.
مثل ستاره ای که از چشم خدا افتاده
ول شده ام در خیابان شلوغ شب.


سرنوشتم انتظار کشیدن حادثه ایست
سنگی به سمت قطار ایستاده پرت نمی شود.
رود، تشنه فرو می رود در خاطرات ابر
ستاره ای که "شمال" نیست گم می شود
و فراموش می شود

طی کن مرا شبی
و تمامم کن

عاشقی از دور!...

چه آشنا!...

اشباح سرگردان این شهر...

نیمه شب است... در تاریک روشنای خیابان ِ خلوت ِ پشت خانه شروع می کنم به قدم زدن... هوا پر است از سکوتی کمی خوشایند، بیشترهراسناک... راه رودخانه که چندان هم از خانه دور نیست در سر ِ گامهایم است. هوا نمناک است از بارش ِ بس ریزی... باران که نمشود نامش نهاد. خود ِ ابر است که آنقدر پایین آمده و بر چهره ام می نشیند. چراغهای خیابان در مه و تاریکی و سکوت این نیمه شب، خیال انگیز و ترسناکند. آن دورترها در سیاه روشن ِ نزدیک پل، پیرمردی گربه اش را فرا می خواند. کس دیگری در خیابان نیست. خلوت است و سکوت حکم میراند. صدای آوازی که احتمالن از باری است، از دور دور دستها به گوشم میرسد... و صدای ناله ی روباهی... به رودخانه میرسم. در خروشانش و افکارم غرق می شوم... ماه ِ درشت... عجب زیباست این شب ِ پاییزی ِ سپتامبر... دست در جیبم می کنم در جستجوی ِ سیگاری... سیگارم را به لب می گیرم.. باد از سمت دریا می وزد... آه! چه حیف! فندکم فراموشم شده است... سیگار ِ خاموش به لب، به تماشای آب می نشینم در مهتاب... ناگهان حواسم پرت می شود از رودخانه... شبح را می بینم روی پل!... وقعی نمی نهم... اما شبح قصد مرا کرده ست گویا... آلارم وار همچنان می ایستم... تمام حواسم جمع ِ حرکاتش است اما جوری میمانم انگار که ندیده امش!!... شبح به دو قدمی ام رسیده... می ایستد... فکر می کنم: صدای قلبم را می شنود!... لحظاتی کشدار نگاهم می کند... چهره اش در مهتاب سایه روشن است... چشمانش را درست نمی بینم ولی برقش بر صورتم خیره مانده... چیزی نمی گوید... چیزی نمی توانم بگویم... سرش را کمی خم می کند... جیب پالتویش را می کاود... قدمی به طرفم می آید... و فندکش را زیر سیگارم می گیراند... چشمهایمان در لرزان ِ شعله ی فندک لحظه ای درنگ می کنند...

فندک را در جیبش می گذارد و مسیر ِ آنطرف رودخانه را پیش می گیرد... بی حتی کلمه ای...

می نشینم... انگار که نفسم از بندش بالا می آید... پک محکمی به سیگارم می زنم، نفسی عمیق می کشم و نگاهم رد مسیر ِ شبحی پالتوپوش را می گیرد که در تاریکی ِ آن سوی پل گم می شود...

موضوع هفته

خوب! این هفته، هفته ی بازگشایی دوباره ی مدارس و دانشگاهها بود.

موضوع انشا: تابستان خود را چگونه گذراندید؟

-تابستان را نگذراندیم... گذشت...

ماجراهای حق به جانب!

لطفن اینو بفهمم که گاهی هم حق با بنده هست و دست از سرزنش کردنم برای کار درستی که کرده ام بردارم هرچند دیگری را رنجانده باشم!...

مگر من نرنجیده ام؟؟!!!...

هنوز یاد نگرفته ام که از حقوقم دفاع کنم! مبادا کسی برنجد!... از بچگی یادم نداده اند و الان سختم می شود اگر حرف درستی زده باشم و عالم و آدم بگویند کار درستی کردی... ولی برای من؟!؟ - طرف را رنجانده ام!!!

پوووووووووووف!...

یک راه حل!...

تمام شب خوابم نبرد!... تا یک ربع به هفت صبح دو تا فیلم با صدای بلند دیدم!!!... راه حل بدی برای کندوی پر هیاهوی ذهنم نبود!

یک تجربه!

خسته ام... از آن خستگی هایی که آدم بعد از تلاش و کوششی بی دریغ در انجام کاری می کند، اما هر چه بیشتر تلاش می کند کمتر نتیجه می گیرد... خستگی یی که توی تن آدم لانه می کند، میماند، بیرون نمیرود... سرم هم درد می کند. هی دلم نمی خواهد که اعتراف کنم که گوشه های پنهانی یی در من هست که به شدت شکننده اند!... که به فشاری خم می شوند!... هی تلاش می کنم این ماسک خونسردی را حفظ کنم... هی مکانیزم بیهوده یِ انکار!!... اما هی حالیم می شود که زیر این ماسک خندانم، دلم دارد بیش از تحملش تند تند می زند... اینکه خوابم نمی برد... اینکه چاره ای ندارم جز اینکه نفس های عمیق بکشم تا اکسیژن بیشتری به این قلب ِ تپش دار برسد، و هی منتظر بمانم...

جالب است!... اینکه رفتارم نشان دهنده ی حقیقت و واقعیت ِ درونم نیست!... اینکه تا کجاها کتمان کاری می کنم این گوشه هایم را... کتمان که نه... که بیشتر فراموشم می شوند!!... و چه خودی می نمایانند این گوشه ها با خردک تلنگری!...

حالا کمی زمان می برد تا باز فراموش کنم و در پستوهایم بچینم این تجربه ی بیهوده دردآور ِ نوین را!!!...

بدون تیتر!

یک عدد یابوی ِ چموش ِ دورگه که به شدت از جبروتش خری پیداست، وسط همه ی این زن ها-من ها- در درونم کشف کرده ام!!!... این کشف ِ امروزم بود!... و من موندم که این یابوی عزیز رو با این جبروتش آنهم با این سُم های باریک که تق و تق ِ پاشنه ی بلندش تو تمام درونم اِکو میشه رو چرا من تا حالا ندیده بودم؟!! کر هم هستم احتمالن!...

گرچه مرگ پایان کبوتر نیست اما...

باورش سخت که نه ولی رنجور است... از جنس رنج است... من تسلیت را نمی دانم... همیشه وقتی کسی میمیرد، هجای تسلیت بر زبانم نمی چرخد یا اگر بچرخد، به سختی می چرخد... با مرگ حسی از جنس "مبهوت" دارم... امروز بزرگ استادم، محمد آرکون درگذشت... و من دلم در نبود ِ نَفَس و لبخند ِ گرمش، مرثیه خوان است...

هیچوقت یادم نمی رود... سر کلاس، جلسه ی اول، از تک تکمان پرسید که از کجا می آییم و پیشینه ی دانشگاهیمان چیست. به من که رسید گفتم از ایرانم... تنها ایرانی ِ کلاس بودم. به من خیره شد... چشمانش را تنگ کرد... حالا دو دستش را که روی شکمش قفل شده بودند بلند کرد و بلند خندید:

“So! Now Ayatullah speaks” ...

من و کلاس هم خندیدیم. گفتم: خیلی شبیه آیت الله م؟ نگاهی با شیطنت به سر تا پایم کرد و گفت:

“ a slim and pretty lady like you should be wrapped in chador... these mullahs are understandable in circumstances..”

و من آن خنده ای که همیشه برایم از آرکون به یادمان ماند، را برای اولین می دیدم! دستش را می گذاشت روی شکم برآمده اش و با تمام حجم سپید تنش، صورتش و شکمش، می خندید.

دلم برایش سخت گرفته است امروز... قرار بود تا آ خر امسال بروم پاریس و ببینمش و گفتگویی برای تزم با او داشته باشم... که مرگ امانش نداد... امانم نداد...

روحش شاد و یادش گرامی و جاودان...

من در حجمه ی صدای تو...

آدمیزاد است دیگر!... گاهی وقت ها هم دلش می کشد که کسی باشد که گوشی تلفن را بردارد و به او که شعر را می داند و خوب هم می خواند بگوید شعری برایم بخوان... و آنگاه در سکوت ِ اینور ِ خط، چشمانش را ببندد، چشمها و لبهایش را که شعر را در این لحظه به نوازش نشسته اند، خیال ببافد و به طرز ِ تلفظ کلمات که از اعماق ادا می شوند و جایشان را دراین سطح های جمله به این خوبی می یابند، دل بسپارد... و وقتی گوشی را می گذارد، طنین ِ صدا در جانش نگاهش را به مهمانی ِ دوردستها ببرد...


آدمیزاد است دیگر... با این دلخوشانک های ساده و بیگناهش...

فراخوان عمومی!!

اینجانب فرزند صفورا و شوهرش به علت اشدّ ِ ضیق به یک عدد آدم که بشود دوست نامش نهاد با شرایط ویژه نیازمندیم. جانمان از تنهایی به اینجایمان (با دست نشان میدهیم!) رسیده عاجزانه تقاضامندیم که اگر واجد شرایط هستید محض رضای خدا اَپلای بفرمایید!

شرایط به قرار زیر می باشد:

* در فاصله ی امکان پذیر به دیدار ِ زود به زود و به عبارتی در همین حوالی باشد. برای دیدارش مجبور به استفاده از هواپیما که اصلن نباشیم و نهایتن با یکساعت قطار آماده ی مراسم چای و موسیقی باشیم

*دوستی ِ مجازی ِ اینترنتی ِ از راه دور ِ کلیشه ای ِ این روزهای ِ دنیای ِ مدرن هم که اصلن حرفش را نزنید

* حداقل تا 10 سال آینده برنامه ی مهاجرت به کانادا یا آمریکا نداشته باشد که از همین حالا بگوییم که لطفن وقتمان را نگرفته و اقدام نفرمایند

* اهل پیاده روی باشد حتی اگر از آسمان سنگ ببارد

* حداقل هفته ای یکبار همدیگر را ببینیم

* شبهایی را نه زیاد ولی گاهن بیرون از خانه بتواند سر کند

* منظورش از تفریح و بیرون رفتن فقط شاپینگ و عرق و سیگار نباشد

* کمی تا اندکی شبیه ایرانی ها مانده باشد! بخصوص لهجه شان!!! این موضوع بخصوص درمورد خانمهای محترمی که اَپلای می کنند در نظر گرفته می شود

* کمی تا اندکی سَرش بوی قورمه سبزی بدهد

* هی آدم نخواهد خودش را برایش اثبات کند

* هی خودش هم نخواهد خودش را برای آدم اثبات کند

* یکسری مسایل پیشاپیش برایش حل شده باشد و هی نخواهیم به هم یادآوری کنیم

* مسایل عاطفی، عشقی و خانوادگی را فقط تا آنجایی که اجازه داریم، تماشا کنیم. هی زل نزند و سرک نکشد به زندگی شخصی م. آخه این چه مرضی یه وقتی دوست ندارم!

* رنگ دوستیهای آن روزهایم را داشته باشد

* حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن را با حضورش جاری کند

* یکسری مدل ِ نگاه و لبخند و حرکات دست داشته باشد که این مورد آخری حضورن ارزیابی خواهد شد

* نگران نباشد! موارد بالا را خودم هم با جدیت رعایت می کنم


واجدین محترم شرایط لطفن رزومه شان را با آدرس اینترنتی شان همینجا کامنت بگذارند. نگران ِ پرایوسی ِ رزومه و آدرستان هم نباشید، فقط خودم می خوانم و پابلیش نمی کنم.

مِهر- نبشته

فقط میخواهم بدانی که جای مِهر نبشته هایم به تو بی شک اینجا نیست!... دفتری هم دارم که جلدش از برگ است و برگه هایش کاهی اند و کمی آنجا راحت تر نرد عشق می بازم!... این دفتر را تو ندانی پس می نویسم اینجا که امشب آنجا نبشتم: که زمان را و باد را فرموده ام که با خود ببرند هر آنچه از من بُردنی ست... که بگذرند و بگذارندشان...

تکلیف ِ ماندنی ها هم که ناگفته از قبل معلوم است...

اندر باب ِ خاله زنک/عمو مردک!

اصولن آدمها قابلیت غریبی در پسر خاله و دختر خاله شدن دارند و همینکه یه لبخند به روی مبارکشان بزنی، آغاز ِ درآمدن ِ دخلی ست که فکرش را هم نمی کردی!! چرا که حواسشان نیست که تو فقط یه لبخند از روی کمی محبت و بیشتر از روی عادت زده ای و حالا می خواهند به اعتبار همان یه نرمه لبخند، از جیک و پوکت سر در بیاورند!!!... یکی هم نیست که معنی ِ واژگان ِ "زندگی شخصی" و "زندگی خصوصی" را برایشان شیر فهم کند...

نوستالژیک!...

نمی دانم به چه می اندیشند آدمیان ِ زادگاهم
می دانم اما گلهای آنجا هنوز
همان عطر همیشگی را دارند...

(کی تسورایوکی)

ویلز

برگشته ام به جزیره. ویلز (Wales) را آشناتر، زیباتر و بسی بکرتر از جزیره یافتم. بخصوص بالا و پایین ها و گردنه هایش... و بیشتر از همه، آبشارها و کوهنوردی و پیاده رویهای طولانی در بالا و پایین ِ دریاچه ها را خوش داشتم...