من در حجمه ی صدای تو...

آدمیزاد است دیگر!... گاهی وقت ها هم دلش می کشد که کسی باشد که گوشی تلفن را بردارد و به او که شعر را می داند و خوب هم می خواند بگوید شعری برایم بخوان... و آنگاه در سکوت ِ اینور ِ خط، چشمانش را ببندد، چشمها و لبهایش را که شعر را در این لحظه به نوازش نشسته اند، خیال ببافد و به طرز ِ تلفظ کلمات که از اعماق ادا می شوند و جایشان را دراین سطح های جمله به این خوبی می یابند، دل بسپارد... و وقتی گوشی را می گذارد، طنین ِ صدا در جانش نگاهش را به مهمانی ِ دوردستها ببرد...


آدمیزاد است دیگر... با این دلخوشانک های ساده و بیگناهش...

۱ نظر:

  1. ...
    در وجشت شبانه ی تاریخ
    در حاشیه
    مثل گلی سپید نشسته ست
    و دست هایش
    - که اعتبار سادگی است -
    پیراهن شبانه ی لیلی ست
    و گوش هایش
    چون پرده ی بکارت آهو هاست
    و چشم هاش
    جمهور آفتاب دمیده است

    تغییر داده است الفبای عشق را
    انگشت شعله ورش
    زیرا
    سبابه اش شهادت آهو هاست

    حکمی صریح یافته ام من ، از او
    که گیسوان شعله ورش را
    بر صفحه ی مرده بیفشانم
    و شاهد قیامت آهوها باشم


    و وقتی می خواند اعماقش پلکی طویل دارند

    پاسخحذف