آدمیزاد است دیگر!... گاهی وقت ها هم دلش می کشد که کسی باشد که گوشی تلفن را بردارد و به او که شعر را می داند و خوب هم می خواند بگوید شعری برایم بخوان... و آنگاه در سکوت ِ اینور ِ خط، چشمانش را ببندد، چشمها و لبهایش را که شعر را در این لحظه به نوازش نشسته اند، خیال ببافد و به طرز ِ تلفظ کلمات که از اعماق ادا می شوند و جایشان را دراین سطح های جمله به این خوبی می یابند، دل بسپارد... و وقتی گوشی را می گذارد، طنین ِ صدا در جانش نگاهش را به مهمانی ِ دوردستها ببرد...
آدمیزاد است دیگر... با این دلخوشانک های ساده و بیگناهش...
...
پاسخحذفدر وجشت شبانه ی تاریخ
در حاشیه
مثل گلی سپید نشسته ست
و دست هایش
- که اعتبار سادگی است -
پیراهن شبانه ی لیلی ست
و گوش هایش
چون پرده ی بکارت آهو هاست
و چشم هاش
جمهور آفتاب دمیده است
تغییر داده است الفبای عشق را
انگشت شعله ورش
زیرا
سبابه اش شهادت آهو هاست
حکمی صریح یافته ام من ، از او
که گیسوان شعله ورش را
بر صفحه ی مرده بیفشانم
و شاهد قیامت آهوها باشم
و وقتی می خواند اعماقش پلکی طویل دارند