باورش سخت که نه ولی رنجور است... از جنس رنج است... من تسلیت را نمی دانم... همیشه وقتی کسی میمیرد، هجای تسلیت بر زبانم نمی چرخد یا اگر بچرخد، به سختی می چرخد... با مرگ حسی از جنس "مبهوت" دارم... امروز بزرگ استادم، محمد آرکون درگذشت... و من دلم در نبود ِ نَفَس و لبخند ِ گرمش، مرثیه خوان است...
هیچوقت یادم نمی رود... سر کلاس، جلسه ی اول، از تک تکمان پرسید که از کجا می آییم و پیشینه ی دانشگاهیمان چیست. به من که رسید گفتم از ایرانم... تنها ایرانی ِ کلاس بودم. به من خیره شد... چشمانش را تنگ کرد... حالا دو دستش را که روی شکمش قفل شده بودند بلند کرد و بلند خندید:
“So! Now Ayatullah speaks” ...
من و کلاس هم خندیدیم. گفتم: خیلی شبیه آیت الله م؟ نگاهی با شیطنت به سر تا پایم کرد و گفت:
“ a slim and pretty lady like you should be wrapped in chador... these mullahs are understandable in circumstances..”
و من آن خنده ای که همیشه برایم از آرکون به یادمان ماند، را برای اولین می دیدم! دستش را می گذاشت روی شکم برآمده اش و با تمام حجم سپید تنش، صورتش و شکمش، می خندید.
دلم برایش سخت گرفته است امروز... قرار بود تا آ خر امسال بروم پاریس و ببینمش و گفتگویی برای تزم با او داشته باشم... که مرگ امانش نداد... امانم نداد...
روحش شاد و یادش گرامی و جاودان...
روحش شاد دوست خوبم...
پاسخحذفhttp://www.bbc.co.uk/persian/arts/2010/09/100915_u04_arkoun.shtml
پاسخحذفروحش شاد..
پاسخحذفچي بايد بگم شاياي من؟
به قول خودت تسليت حرف سختيه....