خسته ام... از آن خستگی هایی که آدم بعد از تلاش و کوششی بی دریغ در انجام کاری می کند، اما هر چه بیشتر تلاش می کند کمتر نتیجه می گیرد... خستگی یی که توی تن آدم لانه می کند، میماند، بیرون نمیرود... سرم هم درد می کند. هی دلم نمی خواهد که اعتراف کنم که گوشه های پنهانی یی در من هست که به شدت شکننده اند!... که به فشاری خم می شوند!... هی تلاش می کنم این ماسک خونسردی را حفظ کنم... هی مکانیزم بیهوده یِ انکار!!... اما هی حالیم می شود که زیر این ماسک خندانم، دلم دارد بیش از تحملش تند تند می زند... اینکه خوابم نمی برد... اینکه چاره ای ندارم جز اینکه نفس های عمیق بکشم تا اکسیژن بیشتری به این قلب ِ تپش دار برسد، و هی منتظر بمانم...
جالب است!... اینکه رفتارم نشان دهنده ی حقیقت و واقعیت ِ درونم نیست!... اینکه تا کجاها کتمان کاری می کنم این گوشه هایم را... کتمان که نه... که بیشتر فراموشم می شوند!!... و چه خودی می نمایانند این گوشه ها با خردک تلنگری!...
حالا کمی زمان می برد تا باز فراموش کنم و در پستوهایم بچینم این تجربه ی بیهوده دردآور ِ نوین را!!!...
الهي كه من قربونت برم عزيزكم....
پاسخحذف