نیمه شب است... در تاریک روشنای خیابان ِ خلوت ِ پشت خانه شروع می کنم به قدم زدن... هوا پر است از سکوتی کمی خوشایند، بیشترهراسناک... راه رودخانه که چندان هم از خانه دور نیست در سر ِ گامهایم است. هوا نمناک است از بارش ِ بس ریزی... باران که نمشود نامش نهاد. خود ِ ابر است که آنقدر پایین آمده و بر چهره ام می نشیند. چراغهای خیابان در مه و تاریکی و سکوت این نیمه شب، خیال انگیز و ترسناکند. آن دورترها در سیاه روشن ِ نزدیک پل، پیرمردی گربه اش را فرا می خواند. کس دیگری در خیابان نیست. خلوت است و سکوت حکم میراند. صدای آوازی که احتمالن از باری است، از دور دور دستها به گوشم میرسد... و صدای ناله ی روباهی... به رودخانه میرسم. در خروشانش و افکارم غرق می شوم... ماه ِ درشت... عجب زیباست این شب ِ پاییزی ِ سپتامبر... دست در جیبم می کنم در جستجوی ِ سیگاری... سیگارم را به لب می گیرم.. باد از سمت دریا می وزد... آه! چه حیف! فندکم فراموشم شده است... سیگار ِ خاموش به لب، به تماشای آب می نشینم در مهتاب... ناگهان حواسم پرت می شود از رودخانه... شبح را می بینم روی پل!... وقعی نمی نهم... اما شبح قصد مرا کرده ست گویا... آلارم وار همچنان می ایستم... تمام حواسم جمع ِ حرکاتش است اما جوری میمانم انگار که ندیده امش!!... شبح به دو قدمی ام رسیده... می ایستد... فکر می کنم: صدای قلبم را می شنود!... لحظاتی کشدار نگاهم می کند... چهره اش در مهتاب سایه روشن است... چشمانش را درست نمی بینم ولی برقش بر صورتم خیره مانده... چیزی نمی گوید... چیزی نمی توانم بگویم... سرش را کمی خم می کند... جیب پالتویش را می کاود... قدمی به طرفم می آید... و فندکش را زیر سیگارم می گیراند... چشمهایمان در لرزان ِ شعله ی فندک لحظه ای درنگ می کنند...
فندک را در جیبش می گذارد و مسیر ِ آنطرف رودخانه را پیش می گیرد... بی حتی کلمه ای...
می نشینم... انگار که نفسم از بندش بالا می آید... پک محکمی به سیگارم می زنم، نفسی عمیق می کشم و نگاهم رد مسیر ِ شبحی پالتوپوش را می گیرد که در تاریکی ِ آن سوی پل گم می شود...
چه شبح پالتوپوش مهربوني...
پاسخحذفاين جمله رو يه بار از يه دوست شنيدم كه مي گفت:
صميميتي غريب بين مردم شهرهاي بزرگ وجود دارد، كه اي كاش آشنا بود!!...
شبحی بی حتا کلمه ای در مه آلود که از دور می آید لا در پالتو و سیگار یار را به آتش می کشد
پاسخحذفچه لذیذ در وقت بی آتش
چه وهم آلود