آرامش...

در تداوم ِ يك ترس ِ موروثی و مبهوت از تمام ِ اين معادلات ِ ناممكن، سكوت كرده ام… می دانم سكوت، يك اشتباه ِ تاريخی ست. می دانم سكوت، انزوای ِ زندگی ام است. می دانم. و ساكت تر از هميشه، با نگاهی تهی، فقط نگاه می كنم... آنسو تر نمی شناسندم. شايد مُرده باشم. بگذريم؛ اما ببين كه همچون نبض ِ يك مُرده سخت آرامم...


(ولادیمیر مایاکوفسکی)

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

(فال امروز):

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنایی‌هاست با میر عسس

عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس

طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند
و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس...

رقصنده با برگ...

"خزان" گذاشته ام... نه خیلی بلند نه خیلی یواش... آنقدر که ضربآهنگ ها را جدا جدا و شفاف بتوانم بشنوم و بنوشم و در عین حال جا برای سکوتم هم باشد... موهایم را هم که دیگر دارند یواش یواش از شانه هایم فرومی ریزند، باز کرده ام... چراغ ها خاموش... اینجا و آنجای اتاق شمع افروخته ام... مهتاب ِ این شب پاییزی هم خوشکل افتاده وسط اتاق... حالا موافشان و پاکوبان چرخ می خورم تا تلوتلو... خودم را به دیوار می گیرم تا نیفتم... حالا دوباره ضرب می گیرم... پاها... دستها... موها...

یادم هست مشکاتیان در مصاحبه اش درمورد چگونگی ِ ساخت "خزان" می گفت: یکروز ِ پاییز ِ تهران، داشتم راه میرفتم. برگی را دیدم که ازبالا، از درخت کنده شده و آرام به سمت زمین می آید. گهگاه نسیمکی می وزید و آنرا برمی گرداند و این برگ چرخزنان می آمد تا به زمین رسید. فکر کردم که بهرحال احتمالن برگ چه می داند چه نمی داند، دارد به سمت خزان ِ زندگی می رود، ولی با رقص...

تو، تکرار در لحظه...

خاطره ها را دوست نمی دارم... شیرین ترین شان را بیشتر دشمنم من!... خاطره یعنی چیزی که نیست... یعنی امروز دیگر نیست... زندگی روزمره که خاطره نمی شود... خاطره رنگی از گذشته دارد... رنگی از نبودن... رنگی از گرد زمان دارد... چیزی است که امروز نیست... امروز به یاد می آید...

تو را خاطره نمی خواهم... تو را امروز و در لحظه... هر لحظه می خواهم...

شب-تنگیها، دخترک و ابرشلوارپوش!...

دخترم را آرام می گذارم توی تخت. پتو را تا سینه اش بالا می کشم. دستهایش را از زیر پتو می کشد بیرون و قلاب می کند روی شکمش و با چشمهای درخشان و پاکیزه ی بعد از باران، با آن رنگین کمان ِ جمع شده پشت پلکهایش، صاف نگاهم می کند... و این یعنی اینکه خوابم نمی آید، برایم چیزی بخوان... نگاهم از روی کتابهای روی قفسه سُر میخورد به آرامی... هشت بهشت، روشن تر از خاموشی، دیوان حافظ (2 عدد)، غزلیات شمس، یک عالمه صادق هدایت، سیاه مشق، حکمت شادان، چنین گفت زرتشت، انسانی-زیاده انسانی، شامگاه بتان، ابله، دو قفسه کتاب انگلیسی، آواره و سایه اش، درس گفتارهایی در زیباشناسی، بار دیگر تولدی دیگر، حقیقت و زیبایی، تصنیف ها و ترانه ها و سرودهای ایران زمین... و نگاهم ثابت می ماند... بر "ابر شلوارپوش"... که وسط این قفسه ها و تفاخرِ این کتابها، نازک خودش را جا کرده ست... خم می شوم و برش میدارم از توی قفسه... انگشتانم بیشتر حالت نوازش می گیرند بر اخم ِ مایاکوفسکی اش... و بر جمع شدگی جوهر ِ خودکارش تهِ این دایره ی " ی" وقتی نوشته است " اگر بخواهی" و بر این "م" که ذاتش نرم و بی کنج است ولی کنجدار و بازاویه نوشته اش در "نرم تر از نرم می شوم" و "نه" ای پُرتحکم و مردانه در "مرد نه!" با آن علامت تعجب ِ خبردارش و انگشتم می لغزد بر "ابری شلوارپوش می شوم"...و تاریخ و امضایش...

برای دخترم می خوانم:

مردم بو می کشند

بو

بوی سوختگی است

آتش نشانی کمک!

اما

آتش نشانها! درنگ!

ترا به چکمه هاتان

ترا به برق کلاهتان

قلب مشتعلم را با ملایمت

خاموش کنید

خودم

برایتان

آب خواهم آورد...

...

دخترک خوابش نمی برد...

خاکستر...

منت کش خیال توام کز سر کرم

همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت


خوناب درد گشت و زچشمم فرو چکید

هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت


صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ

هردم که خاطرات تو از خاطرم گذشت

...

قانون دوم

به خدا که این دوری ها دوستی نمی آورد...

آسیب شناسی شایا!!...

نشسته ام و این مصاحبه جدید محسن نامجو را با دقت گوش کرده ام. دوبار هم. راستش بیشتر نشسته ام و چشمها و دهانش را و طرز ادای کلماتش را هی نگاه کرده ام. انگاری که بخواهم چیزی ورای آنچه می گوید، در حالت نگاه و طرز حرف زدنش، بیرون بکشم!!... من اولین بار محسن نامجو را با "زلف بر باد مده" اش شناختم. یادم هست. صبح یکشنبه ای بود. سید فایلش را برایم ایمیل کرده بود. چندان به این ایمیل وقعی ننهاده بودم اولش. بعد که باقی ایمیل ها را خواندم، این فایل را باز کردم و راهی آشپزخانه شدم چایی برای خودم بریزم. صدای نامجو و طرز خواندنش میخکوبم کرد. برگشتم به اتاق و صدای بلندگوها را زیاد کردم. اصلن خوش خوشانی م شده بود اساسی. نیشم تا بناگوش باز شد. مردک این مدلی حافظ می خواند!... و بلند خندیدم. شاید ده بار هی پلی- بک زدم و گوش کردمش، دوباره و ده باره. صدا و حجمه ی موسیقی اش برایم هم تازه بود هم بسیار جذاب. سرچ کردم و چند آهنگ دیگرش را هم همان روز یافتم و هی گوش کردم. بعدها تقریبن همه ی آهنگهایش را از اینجا و آنجا جمع آوری کردم و حالا مجموعه ی خوبی از آهنگهایش دارم...

اما حالا که دارد با وی او اِی مصاحبه می کند، هی غمم می گیرد. هی با خودم می گویم کاش از ایران بیرون نیامده بود! راستش همیشه دلم می گیرد وقتی می بینم و می شنوم که باز یکی دیگر از هنرمندان و با استعدادهایمان از ایران خارج شد. دوستانم منت ام می کنند که تو خودت آمده ای بیرون و راحتی را برای خودت میخواهی، ولی به دیگران نمی پسندی؟ راستش بنظرم همه کسانی که جلای وطن می کنند آسیب می بینند... حالا انواع و اقسام دارد و کم و زیاد هم. میدانم هم که چه سخت میگذرد بر مردمان کشورم. باز هم فکر میکنم که برای کار و تحصیل در بسیاری رشته های تحصیلی غرب بسی غنی تر و پیشروتر است و بسا که فرصتی باشد برای جهش به جلو... اما در مقوله ی هنر و ادبیات کمی بدبین ام! هنر و ادبیات بنظرم از چشمه هایی می نوشند که عمیقن ریشه در خاک و فرهنگ یک مرز و بوم دارند. کمتر هنرمندی از ایران را می شناسم که آنجا جوشیده باشد و بعد از ترک وطن همچنان تراویده باشد. بیرون از ایران معمولن پراکندگی های فکری و فرهنگی و جغرافیایی و سیاسی بیشتر از آن اند که جایی برای شکوفایی هنرمند بگذارند. انگار که حل می شوند و ذوب می شوند و تمام می شوند در یک همچین فضای بی ته و بی در و پیکری، و دیگر جمع نمی شوند...

پنجره های خوشبخت...

از اینور اتاق نگاهم کش می آید تاااا آنطرف پنجره. تا باغچه... خیالم همراهش می شود... چقدر پنجره ها مهم اند در حس آرامشم از خانه. مطمئنم که در یک اتاق بی پنجره خفه خواهم شد. میدانی؟ اصلن دلم خانه ای میخواهد بی هیچ دیواری... نه که بی هیچ دیواری! که چهار دیوارش پنجره باشد... دیوارهای شیشه ای... خانه ای پنجره ای بر بالا بلندایی... با پرده های توری بلند ِ سفید که با نسیم که سرک میکشد از لای پنجره ها، نرم تاب بخورند از هر طرف... و آنوقت فکرش را بکن که مثل امروز خورشید مهربان باشد و سرخوشی اش گرفته باشد با این ابرهای پنبه ای سپید و من روی تختم که گوشه ای از این خانه ی شیشه ای ِ بالای ِ تپه ی مشرف به دوردستهاست، وسط این ملافه های سپید و آبی با بوی تمییز، هی از سرخوشی غلت بزنم و چشمانم را از لای بازوان تو رد کنم و به آن دوردست بدوزم...

اين‌جا خواهم ماند...

به جای "هميشه اين‌جا خواهم ماند" بس بود بنويسی "اين‌جا خواهم ماند" و خودت را با هميشه اسير نکنی. هميشه هرگز وجود ندارد. به‌زودی می‌بينی که هميشه آن‌جا نمانده‌ای. آن‌وقت شايد از خودت بدت بيايد....

(شب‌يک شب‌دو- بهمن فرسی)

ادیب من...

می گویی: تن ات آدابی دارد...

می گویم: آری جان من... ادبی دارد و آدابی...

ادبیاتی هم...

دوش!

سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان ، درطراری
و درخشیدن عریانی مان
مثل فلس ماهی ها در آب
...