از اینور اتاق نگاهم کش می آید تاااا آنطرف پنجره. تا باغچه... خیالم همراهش می شود... چقدر پنجره ها مهم اند در حس آرامشم از خانه. مطمئنم که در یک اتاق بی پنجره خفه خواهم شد. میدانی؟ اصلن دلم خانه ای میخواهد بی هیچ دیواری... نه که بی هیچ دیواری! که چهار دیوارش پنجره باشد... دیوارهای شیشه ای... خانه ای پنجره ای بر بالا بلندایی... با پرده های توری بلند ِ سفید که با نسیم که سرک میکشد از لای پنجره ها، نرم تاب بخورند از هر طرف... و آنوقت فکرش را بکن که مثل امروز خورشید مهربان باشد و سرخوشی اش گرفته باشد با این ابرهای پنبه ای سپید و من روی تختم که گوشه ای از این خانه ی شیشه ای ِ بالای ِ تپه ی مشرف به دوردستهاست، وسط این ملافه های سپید و آبی با بوی تمییز، هی از سرخوشی غلت بزنم و چشمانم را از لای بازوان تو رد کنم و به آن دوردست بدوزم...
پنجره های خوشبخت...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
آآآآخ پنجره و گذر نور و تماشاي مااه رو سقفشم يه پنجره
پاسخحذفتو خوشبختی؟
پاسخحذفبراستی خوشبختی یعنی چی؟
چطور آدم میتونه از زندگیش، از خودش، از پارتنرش راضی باشه؟
يه عالم پنجره...
پاسخحذف...
...
...
...
به شرط تو
كه گذر كني بر نور
و گذار نوور
اگر به دیدن من آمدی مهربان
پاسخحذفبرایم چراغ بیاور
و یک پنجره
که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...