شب-تنگیها، دخترک و ابرشلوارپوش!...

دخترم را آرام می گذارم توی تخت. پتو را تا سینه اش بالا می کشم. دستهایش را از زیر پتو می کشد بیرون و قلاب می کند روی شکمش و با چشمهای درخشان و پاکیزه ی بعد از باران، با آن رنگین کمان ِ جمع شده پشت پلکهایش، صاف نگاهم می کند... و این یعنی اینکه خوابم نمی آید، برایم چیزی بخوان... نگاهم از روی کتابهای روی قفسه سُر میخورد به آرامی... هشت بهشت، روشن تر از خاموشی، دیوان حافظ (2 عدد)، غزلیات شمس، یک عالمه صادق هدایت، سیاه مشق، حکمت شادان، چنین گفت زرتشت، انسانی-زیاده انسانی، شامگاه بتان، ابله، دو قفسه کتاب انگلیسی، آواره و سایه اش، درس گفتارهایی در زیباشناسی، بار دیگر تولدی دیگر، حقیقت و زیبایی، تصنیف ها و ترانه ها و سرودهای ایران زمین... و نگاهم ثابت می ماند... بر "ابر شلوارپوش"... که وسط این قفسه ها و تفاخرِ این کتابها، نازک خودش را جا کرده ست... خم می شوم و برش میدارم از توی قفسه... انگشتانم بیشتر حالت نوازش می گیرند بر اخم ِ مایاکوفسکی اش... و بر جمع شدگی جوهر ِ خودکارش تهِ این دایره ی " ی" وقتی نوشته است " اگر بخواهی" و بر این "م" که ذاتش نرم و بی کنج است ولی کنجدار و بازاویه نوشته اش در "نرم تر از نرم می شوم" و "نه" ای پُرتحکم و مردانه در "مرد نه!" با آن علامت تعجب ِ خبردارش و انگشتم می لغزد بر "ابری شلوارپوش می شوم"...و تاریخ و امضایش...

برای دخترم می خوانم:

مردم بو می کشند

بو

بوی سوختگی است

آتش نشانی کمک!

اما

آتش نشانها! درنگ!

ترا به چکمه هاتان

ترا به برق کلاهتان

قلب مشتعلم را با ملایمت

خاموش کنید

خودم

برایتان

آب خواهم آورد...

...

دخترک خوابش نمی برد...

۴ نظر:

  1. تو دخترت کجا بود؟ بدجوری مشکوک میزنی شایا!!

    پاسخحذف
  2. چشمهای درخشان و پاکیزه ی بعد از باران، با آن رنگین کمان ِ جمع شده پشت پلکها!...

    صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
    هردم که خاطرات تو از خاطرم گذشت

    چه نگاه آشنایی...

    .
    .
    .
    قلب مشتعلم را با ملایمت

    خاموش کنید

    خودم

    برایتان

    آب خواهم آورد...

    پاسخحذف
  3. این دخترک شایای درون تو نیست یه وقت؟؟؟؟؟؟

    پاسخحذف
  4. ...
    ماريا
    مال من شو !

    ماريا
    مي ترسم از ياد ببرم اسمت را
    به سان شاعران
    كه مي ترسند از ياد ببرند
    آن كلمه را
    كه زاده شداز شكنجه ي شب
    آن كلمه را
    كه مي نمايد همتراز خدا
    اما
    هميشه به ياد خواهم داشت
    جسمت را
    اما
    هميشه دوست خواهم داشت
    جسمت را
    اما
    هميشه پاس خواهم داشت
    جسمت را
    بدان سان كه سرباز
    جنگش در هم شكسته
    بي كس و بي مصرف
    پاس مي دارد
    تنها پاي بر جاي مانده اش را

    ماريا
    مرا نمي خواهي؟
    مرا نمي خواهي
    افسوس
    بايد باز بكشم بار قلبم را
    با درد و با اندوه
    آن سان كه سگي
    باز مي كشد تا لانه
    اشكريزان
    پايش را
    كه ازجا كنده است قطار
    ...

    پاسخحذف