"خزان" گذاشته ام... نه خیلی بلند نه خیلی یواش... آنقدر که ضربآهنگ ها را جدا جدا و شفاف بتوانم بشنوم و بنوشم و در عین حال جا برای سکوتم هم باشد... موهایم را هم که دیگر دارند یواش یواش از شانه هایم فرومی ریزند، باز کرده ام... چراغ ها خاموش... اینجا و آنجای اتاق شمع افروخته ام... مهتاب ِ این شب پاییزی هم خوشکل افتاده وسط اتاق... حالا موافشان و پاکوبان چرخ می خورم تا تلوتلو... خودم را به دیوار می گیرم تا نیفتم... حالا دوباره ضرب می گیرم... پاها... دستها... موها...
یادم هست مشکاتیان در مصاحبه اش درمورد چگونگی ِ ساخت "خزان" می گفت: یکروز ِ پاییز ِ تهران، داشتم راه میرفتم. برگی را دیدم که ازبالا، از درخت کنده شده و آرام به سمت زمین می آید. گهگاه نسیمکی می وزید و آنرا برمی گرداند و این برگ چرخزنان می آمد تا به زمین رسید. فکر کردم که بهرحال احتمالن برگ چه می داند چه نمی داند، دارد به سمت خزان ِ زندگی می رود، ولی با رقص...
دارم تمامي سعي را مي كنم كه چيزي نگويم و اين back space مي داند چه مي گويم
پاسخحذفبا رقص نرم... آرام و بدون هیاهو...
پاسخحذفچه نگاه لطیفی به مرگ یک برگ... به خزان زرد...
پاسخحذفاما دلم نمی خواد تو خزونی باشی شایای همیشه بهار من.....
به یاد فیلم "رقصنده با مرگ" افتادم... دوست میدارمش
پاسخحذف