ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشناییهاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت میسپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند
و از تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس...
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز!!!!
پاسخحذفهر غزلش برای خودش کتابیه این اعجوبه... مرسی شایا! عالی بود...
ساقـی حـدیـث سـرو و گـل و لالـه مـیـرود
پاسخحذفویــن بــحـث بـا ثـلالـه ی غـسـالـه مـیـرود
می ده که نو عروس چمن حد حسن یافن
کـار ایــن زمــان زصــنــعــت دلالــه مـیـرود
شـکـر شـکـن شـونـد هـمـه طـوطیان هند
زیـن قـنـد پــارسـی کـه بـه بنـگـالـه میـرود
طـی مـکـان بـبـیـن و زمـان در سلوک شعر
کـاین طفل یـک شبـه ره یـک سـاله میـرود
آن چـشــم جـاودانــه ی عـابـد فـریـب بیـن
کــش کــاروان سـحـــر زدنــبـــالـه مـیـــرود
از ره مـرو بـه عـشوه ی دنـیا که این عجـوز
مـــکـاره مـی نـشـیــنـد و مـحتـالـه مـیـرود