هق هق از نوع مخصوص!...

دو-سه باری بیشتر ندیده بودمش. دورادور آنهم. آشنایی مان تازه بود اما یک جورهایی ته ِ نگاهش موج ِ آشنایی ِ دیرینه ای خیز برداشته بود از همان اولش . یک جور خوشایندی دوستی اش و شوخ طبعی اش به دلم نشسته بود. زنگ زد. - کجایی؟ وقت داری ببینمت؟ برای بعضی آدم ها همیشه وقت دارم... خواستم بپرسم برای چه کاری؟ که نپرسیدم اما. گفتم می آیم سر ایستگاه. روبروی ایستگاه توی ماشین منتظرم بود. سوار شدم. دستم را فشرد. - برویم خانه؟

تا حالا خانه اش نرفته بودم. او یکبار، آنهم مهمانی داده بودم، به خانه من آمده بود، همراه دختری روسی که دوستش معرفی اش کرد...- بیا کلبه ی محقر مرا هم ببین، هم یک چای با هم بنوشیم.- باشد! گرچه کمی مردد بودم!... در سکوت می راند. منتظرم چیزی بگوید، اما چیزی نمی گوید. گونه هایش بنظرم برافروخته می آیند وانگار غرق است جایی بیرون این دنیا... در ِ خانه را که باز می کند، بوی نم و بوی وسایل ِ چوب ِ کهنه ی ساده ای با بوی خانه های تریاک و حشیش اولین چیزی ست که حس می کنم. دستش راروی پشتم می گذارد و به داخل راهم میدهد. خانه اش سرد است و بی زیور. سیاهی و تیرگی ِ دود بر دیوارها هم همچون لبانش و زیر چشمانش نشسته است. - چای؟ - حتمن. راهی آشپزخانه می شود. من فرصتی دارم خودم را جمع کنم. پاهایم یخ کرده اند. جمعشان می کنم زیرم و دو زانو می نشینم روی کاناپه. - با نبات دوست داری؟ - دوست میدارم. با سینی چای برمی گردد و کنارم می نشیند. آرام است. - ببخشید. من زیاد می کشم. خودت لابد فهمیدی که... سرم را بلند می کنم و صاف نگاهش می کنم. صاف نگاهم می کند. آنقدر چشم از چشمش بر نمیدارم تا خیالش راحت شود. می شود. با تلخ-خندی می گوید: - دخترای ایرانی با ما معتادا حال نمی کنن! چند بار رفتم برای ترک هم اما... حرفش را میخورد. - چاییت سرد نشه دختر...

می دانم که دانشجوی دکتراست. از آن قیافه هایی ست که هوش و خوش قیافگی شان با هم به چشم می آیند. فقط می گویم: من راحتم. راحت باش... نگاهم نمی کند و چای می ریزد از قوری. پشتش را که صاف می کند، به نجوا می گوید: - داغونم... انگار که نشنیدم... دست می برم تا چای. اما پیش از آنکه دستم به فنجان برسد، دستش را روی کتفم حس می کنم. نگاهش می کنم. انگشتش را به نرمی می کشد زیر چانه ام و سرم را می چرخاند طرف خودش... آن ته ِ چشمانم را می کاود! نگاهش جدی است. انگار که بخواهد بررسی کند که تا کجاها می شود به آن خلوت ِ خصوصی و شخصی ِ نگفتنی هایش راهم دهد؟!... می بینم که چقدر حرف دارد آن ته چشمانش که حالا خسته و کمی نمدار می زنند... دستش را برای گرفتن دستم دراز می کند. دست یخ زده ام را در دستانش می گذارم... چشمانش را می بندد. نگاهش می کنم. دو قطره اشک درشت می چکد روی گونه هایش. درد می کشد. دارم می بینم تجسم ِ درد را که ته دلش لانه کرده... چرایش را نمی دانم. نمی پرسم هم. لحظه ای می گذرد، کشدار... با آن یکی دستم اشکش را از گونه هایش می گیرم. دستم را روی گونه اش نگهمیدارد. همانطور نشسته، سرم را بطرف خودش می کشد. مقاومتی نمی کنم. بوسه ای بر موهایم میزند و می فشارد سرم را به سینه اش. حالا من مانده ام گم شده در حس ِبی دست و پای مبهوتی بر سینه ی مردی که حالا نفس های عمیق با هق هق ها و سکته های سینه اش، سرم را با هر تکانش بیشتر بخود می فشارد... پلیورش بوی دود میدهد با هوگو... میدانی؟ دوست میدارم این بلند بلند هق هق ش را... که هق هق بلند ِ مرد فقط میتواند در دستان زن، مرد بماند بی هیچ ترسی و شکی از کم بودگی ِ مردانگی اش... آرامم. و اجازه می دهم خوب اشک بریزد. چه غریب اند این دست لحظه ها... که دردی و حضوری، بی حرفی عجین می شوند... که او حتی نگفته باشد چه اش می رود که اینگونه به اشکش نشانده، که لزومی بر مقدمه چینی نبود، و من هیچ ندانمش، اما بی حرف، دیده باشم دردش را...

حلقه‌ی دست‌اش که تنگ‌تر ‌می شود، من منقبض ‌می شوم... دست‌ش را من آرام و او به اکراه از دورم باز می کنم... چشمانم لبخندشان را به چشمانش می ریزند...- تا تو صورتت را بشوری، من چایی را داغ می کنم، از دهن افتاده... بلند می شوم و سینی بدست راهی آشپزخانه می شوم. صدای پایش را می شنوم که خودش را می کشد تا دستشویی. بر که می گردد پوستش می درخشد و چشمانش کمی قرمزند... دوباره کنارم می نشیند. آنطرف کاناپه. کمی نگاهم می کند. حرفی نمیزنیم. دستش را میبرد به جیب کاپشنش که آویزان است از دسته ی کاناپه. توتون و کاغذ می کشد بیرون. یکی برای خودش می پیچد، یکی برای من. در سکوت سیگارمان را می کشیم و چای با نبات می نوشیم. توی هوا سکون و سکوت و دود معلق است. آزارمان نمی دهد اما. انگار دکمه ی پاز زندگی ِ بیرون را زده اند. انگار برش زده اند قاعده های معمول را از این چارچوب... همه چیز در کِش آمدگی یی مطبوع معلق مانده است. چایی م را سر میکشم. نگاهش می کنم. نگاهمان تلاقی می کند. چه آشناها شده ایم به همین یک ساعتی... پکی عمیق به سیگارش میزند. و لبخندی. - شام میمانی؟ -نه... - باشد...

حالا او دیگر اینجا نیست. مدتهاست که به کانادا مهاجرت کرده. روی اسکایپ امشب باهم حرف زدیم. می گویم: دلم امشب هق هق دارد. می پرسد: از نوع مخصوص؟!... می گویم: آری! از نوع مخصوص!... و هر دو میخندیم...

۲ نظر:

  1. نمی دونم چی بگم شایا؟
    برای این مطلبت واقعا حرفی ندارم.. خودت بهتر می دونی.....
    فقط من هم حس می کنم دلم هق هق دارد.. از همان نوع مخصوصش!

    پاسخحذف
  2. چه رابطه ی لطیف و قشنگی... حسودیم شد راستش! آخه منم یکی رو اینجوری می شناختم که متاسفانه از خودم رنجوندمش :( الان که این پستت رو میخونم آه از نهادم بلند میشه که چه ناشی و نپخته رفتار کردم. خوشم اومد.

    پاسخحذف