و همین گویا!...

ولادیمیر عزیز

گفته بودی که دیگر برایت ننویسم... بر همان قول هستم... این نامه هم مخاطبش تو نیستی! می فهمی که چه می گویم؟...

حال همه ی ما خوب است. مامان فقط بیخودی کمی نگران روز- زل زدن ها و شب-سروصداها و رقص های بی هنگام من است... می گوید زیاد می نوشم. اما نمی بیند که گاه هیچ نمی نوشم. چای هم که میدانی نوشیدنی محبوب من است، با سیگارم که حالا یک برگ کوبایی ست، به راه است همچنان. راستی! گفته ام که من با چای هم مست می کنم؟! گاهی خیلی بیشتر هم ازهر الکلی!... این است که مامان نمی داند! تو که میدانی که؟!...

اینجا پاییز شده... حالا شاید برایت عکسی فرستادم تا ببینی چه آتشی افتاده به جان این درختهای کوچه مان و چه گرگری گرفته اند و چه خش خشی دارد این راه رفتنم توی این کوچه های ولگرد... راستی ولادیمیر! خوابهای عجیب می بینم این روزها... گفته بودی که خواب زن چپ است؟!... پس خیالم راحت باشد...

حالا دیگر از 7 دخترانم، فقط یکی با چشمهای درشتش زل می زند به چشمانم... آن 6 تای دیگرشان، یکی یکی از کوچک به بزرگ رفتند توی دل آن یکی دیگر بس که جا نبود برای همه شان!... یعنی درست ترش بود بنویسم الان 14 چشم از توی این دو تا چشم خیره خیره نگاهم می کنند!... جای نگرانی نیست... آنقدر خوب جاشان داده ام توی دل ِ آن دیگری که خیال می کنی هیچوقت نبوده اند بیرون دل ِ آن دیگری!...

زن همسایه را یادت هست؟ همان که سالها بود حامله بود و بچه اش به دنیا نمی آمد؟ حالا مامان می گوید دردش گرفته و میخواهد بزاید... شبها صدای ناله هایش را از پشت دیوار می شنوم... برایش دعا کن زایمانش اندازه ی بارداری اش طول نکشد وگرنه حس غریبی دارم که این زن سر ِ زا خواهد رفت... برایش دعا کن ولادیمیر... من هم که می دانی دعا بلد نیستم ولی نذر کرده ام که اگر حالش خوب شود این دو تا ماهی کوچک و این گل مریم و این شازده کوچولو را ببرم بدهم به این دلقک ِ سر کوچه مان که حشیش هم می فروشد یواشکی... مامان هم هر یکشنبه میرود کلیسا و برایش شمع روشن می کند و دعا می خواند... برایش دعا کن ولادیمیر...

کتابهایم هم نمی دانم چرا همه شعر شده اند؟!... میدانی که؟ مرا چه به شعر و این هجمه ی ادبی شان؟! هیچوقت نفهمیدمشان... فقط نمی دانم چرا هی هی کتابهایم رنگ و وارنگ شعر می شوند این روزها؟!!... سینما و تئاتر و کنسرت و نمایشگاه هم نمی دانم از کی نرفته ام!... تلویزیون هم که میدانی، راه ندارد به این خانه از اصلش!...

از همه ی اینها و یکسری چیزها که ننوشتم که بگذری، دارم زندگی ام را می کنم... حال همه ی ما خوب است...

جایت خالی ست...

می بوسمت...

۱ نظر:

  1. بانو سیمین بهبهانی - نغمه ی روسپی

    بده آن قوطی سرخاب مرا
    تا زنم رنگ به بی رنگی ِ خویش
    بده آن روغن ، تا تازه کنم
    چهره پژمرده ز دلتنگی خویش
    بده آن عطر که مشکین سازم
    گیسوان را و بریزم بر دوش
    بده آن جامه ی تنگم که کسان
    تنگ گیرند مرا در آغوش
    بده آن تور که عریانی را
    در خَمَش جلوه دو چندان بخشم
    هوس انگیزی و آشوبگری
    به سر و سینه و پستان بخشم
    بده آن جام که سرمست شوم
    به سیه بختی خود خنده زنم
    روی این چهره ی ناشاد غمین
    چهره یی شاد و فریبنده زنم
    وای از آن همنفس دیشب من
    - چه روانکاه و توانفرسا بود
    لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم
    : کس ندیدم که چنین زیبا بود !
    وان دگر همسر چندین شب
    پیش او همان بود که بیمارم کرد :
    آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
    درد ، زان بیشتر آزارم کرد .
    پُر کس بی کسم و زین یاران
    غمگساری و هواخواهی نیست
    لاف دلجویی بسیار زنند
    لیک جز لحظه ی کوتاهی نیست
    نه مرا همسر و هم بالینی
    که کشد دست وفا بر سر من
    نه مرا کودکی و دلبندی
    که برد زنگ غم از خاطر من
    آه ، این کیست که در می کوبد ؟
    همسر امشب من می آید !
    وای، ای غم، ز دلم دست بکش
    کاین زمان شادی او می باید !
    لب من - ای لب نیرنگ فروش -
    بر غمم پرده یی از راز بکش !
    تا مرا چند درم بیش دهند
    خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش !

    پاسخحذف