آخ که روزی روزگاری...

مراد بیگ: مگه تو کی هستی؟ اصلن تو چیکاره ای اومدی داری از آدمای من حرف میکشی؟

قلی خان: قلی خان دزد بود. خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی سن و سال تو بود، به خودش گفت تا آخر عمرم ببینم می تونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم! با همین یه حرف پای جونش وایستاد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت: هزارتات تموم شد! حالا ببینم عرضه شو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد... نشد... نتونست و مشغول ذمه ی خودش شد! تقاص از این بدتر؟...

مراد بیگ: تو قلی خانی؟ آری؟؟! تو قلی خانی؟! آی... تو قلی خانی! قلی خان! هی قلی خان!...

(پیرمرد جوابی نمی دهد... همانطور نسشته مرده ست...)

۳ نظر:

  1. جدا که یادش بخیر!
    چقدر قشنگ بود این فیلم.. هنوز هم وقتی می بینی لذت می بری!
    یادته یه صحنه ش غنایم رو چیده بودن که رئیسشون بیاد ببینه توی یکیش یه کله ی آدم بود! طرف زنده بود خودشو زده بود به مردن مثلا؟!
    آی که این فیلم چقدر قشنگ بود...
    حیف که آخرش حسام بیگ (درست می گم؟) مرد! من این محمود پاک نیت رو خیلی دوستش دارم... توی اون فیلم هم که خدایی خیلی قشنگ بازی می کرد...

    پاسخحذف
  2. آخ گفتی... روزی-روزگاری

    پاسخحذف
  3. البته سریال بود ، خانم مهدیه

    پاسخحذف