با سارا رفته ایم کتابخانه درس و مشق هایمان را بنویسیم!... 2 ساعتی که می گذرد میفهمم که باز هم طبق معمول، باز هم همین صندلی یی که میخ دارد، افتاده به من!... به سارا می گویم: - باز هم میخداره به من افتاده! شانس رو می بینی تو رو خدا؟! ابروهایش را بطرز شدید ساراگونه ای بالا می اندازد: - باز هم؟ تو باید حساب کنی ها! خرج قهوه م خیلی بالا میره هر وقت با تو قرار کتابخونه میذارم! می گویم – باشه بابا! ایندفعه با من!
سه طبقه میرویم پایین... وه که چه فضای این کافی شاپ را دوست میدارم... با این نورپردازی خیال گونه و این فضای شلوغ ِ آرام ش، آنهم با این قهوه موکای دوبل شکلات و کِرِم روش... سارا قهوه اش را هم میزند. بعد دستهایش را پشت گردنش گره می زند و بدنش را خوب کش میدهد: -آخیش! خسته م شده. میگما! خودمونیما شایا! ولی اگه ما نصف این زحمتی که اینجا می کشیم، تو کشور خودمون می کشیدیم تا حالا حتمن یه چیزی شده بودیم! ای روزگار... و سرش را جوری تکان میدهد یعنی اینکه حیف شدیم رفت! می گویم: - سرت رو بیار جلو. و دستهایم را فرو می کنم توی موهایش و سر و گردنش را آرام ماساژ می دهم. خوشش می آید. سرش را می گذارد روی میز و کمی با صندلی می چرخد بطرفم و این یعنی اینکه دیگه خیلی خوشم آمده، ادامه بده... ومن انگشتهایم را همچنان بر رگ و پوست و اعصابش آرام و نرم می کشم... -واسه چی پس پا شدی اومدی اینجا؟ دانشگاه شریف کمترازاینجا نبود که! بود؟ سرش را بالا می گیرد و از لای موهایش که من حالا کلی به هم ریخته امشان می گوید: - بخاطر جنده نبودن!... خشکم می زند! – ببخشید! برای چی؟ - برای اینکه دوست پسر داشتم ولی جنده نبودم!... متوجه نمی شوم. حالا راست نشسته و صاف نگاهم می کند، با آن نگاهش که برای من برق هوش عجیبی دارد. - ببین خواهر من! تو که میدونی تو اون خراب شده چی به سرمون میاد. دختر و پسر هم نداره. ولی برا ما دخترا سخت تره خوب! من به یه جایی رسیدم که با اینکه درسم و دانشگاهم رو خیلی هم دوست میداشتم، تمام انرژیم رو گذاشتم که بکنم از اون خراب شده! از بس فشار روم بود! خونه از یه طرف، فرهنگ و اجتماع مزخرفمون با اون نافهم شدگی هاش از طرف دیگه! اونجا دقیقن یه اره ی اینقدی (با دست نشان میدهد!) تو باسن مبارکم بود! آدم به یه جایی میرسه که دیگه باید برا خودش باشه و برا خودش هم بتونه زندگی کنه! من آماده ی ازدواج نبودم و نمیخواستم. حالا اگه تو اون مملکت نخوای ازدواج کنی و بخوای کمی هم به خودت حق نفس کشیدن بدی و دختر هم باشی، که دیگه واویلا! دو راه که بیشتر نداری: یا تحمل کنی و با پدر مادرت همچنان زندگی کنی یا یه خونه برا خودت بگیری و جدا زندگی کنی. حالا اگه بخوای مستقل باشی و برا خودت خونه ای بگیری و جدا از پدر مادرت زندگی کنی، در و همسایه و فامیل همه یه جوری باهات برخورد میکنن که خووووب حالیدونت کنن که میدونیم که جنده ای! فکر نکنی ما نمیدونیم تو خونه مجردی داری! و خونه ی یه دختر مجرد معادل ِ با جنده خونه!!! اگرم با ننه بابات زندگی کنی و بعد ساعت 9 شب بیای خونه، همین مامان خودت دهنش رو پر میکنه و میگه جنده! در هر صورت، تو هر کاری کنی، تو اون مملکت جنده ای!... اصلن فکرش رو که می کنم انگاری جنده باشی تو اون کشور راحت تری و زندگیت راحت تر میگذره تا یکی مثل من!!!... دیگه اون اواخر همه چی خیلی بدجور رو اعصابم بود. نه میتونستم کار کنم، نه میتونستم خونه رو تحمل کنم، رابطه مم با فرزاد به خاطر تمام این عصبیت هام به گا رفت! و به جایی رسیدم که گفتم نه دیگه اینجوری نمیتونم ادامه بدم و زندگی سگی اون مدلی رسمن هم من و هم مامان رو به مرز جنون گاوی رسونده بود... این بود که فرمهای دانشگاه رو پر کردم... گرچه یه سال قبل ترش اونقدی تمایل نداشتم. و این بود که حالا اینجام. یه حمال ِ سُر و مُر و گنده!... و البته آرام ترم! دلم گاهی خیلی تنگ میشه، برا همه چیز، ولی میدونم اینجوری بهترم. اعصابم راحت تره. حداقل میتونم کار کنم حالا تو بگو حمالی!...
نگاهم می کند. احتمالن میخواهد بداند چه فکری می کنم. چه فکری می توانم بکنم؟ دستم را دوباره فرو می کنم توی موهایش و اینبار فشار محکمتری میدهم به پشت گردنش...- قهوه ت یخمک شد دختر...
سارا سارا سارا
پاسخحذفخائن :)))
پاسخحذف:-*
بمانيم تا کاری کنیم، نه اين كه کاری کنیم تا بمانیم... دکتر شریعتی
پاسخحذفمن هم نماندم ها! اما کاش میشد ماند و کاری کرد.. ماند و این عقاید مانده را کمی خانه تکانی کرد
کاش اینقدری مثل سارا عرضه داشتم که برم و با همه دلتنگی هاش بسازم و برای خودم باشم..
پاسخحذفمن که نتونستم طاقت بیارم.. 36 سالم شده دارم مثل یه دختر دوازده ساله تحت امر خانواده و اجتماع زندگی می کنم. سر به زیر.. دختر خوب!!! می دونی؟ باز هم انگار همونم که سارا گفته... فرقی نمی کنه. سر به زیر باشی هم همونی.. توی این خراب شده دختر باشی همونی...
ای بابا.. چقدر دلم پره این روزها!