یلدانه...

وقت ناهار است که وارد محوطه ی سواَس (School of Oriental and African Studies) می شوم. گرچه ساختمان و طرز نگهداری این دانشگاه را دوست نمیدارم، اما کتابخانه اش غنی ترین کتابخانه ی اروپا در مطالعات خاورمیانه است. کافی شاپ و بار آنرا هم دوست میدارم چرا که انگار رفته ای توی یک قهوه خانه روبروی ترمینال جنوب تهران نشسته ای یا فکر کنی که یک بار توی خیابان جمهوری بغل کافه نادری باز شده! یعنی حال و هوایش اینجوری است... قیافه ها هم که یا خاورمیانه ای یا شرق دور بیشتر. دنیایی ست برای خودش این سواَس... اما قشنگترین تصویر برای من اینجا، این آقای دورگه ی هندی-اروپایی ِ هندوست که از وقتی من توی انگلیس هستم و به اینجا می آیم، هر روزِ هفته بجز شنبه ها و یکشنبه ها که تعطیلی آخر هفته ست، زمستان و تابستان، ساعت یک بعدازظهر با سه چرخه اش که شبیه ریکشاهای هند و پاکستان ست، می آید وسط محوطه ی جلویی ساختمان اصلی سواَس پارک می کند و بساطش را پهن. این آقا هر هفته، هر پنج روز کاری را، دانشجویان و حتی رهگذران را ناهار میهمان میکند. از ساعت یک تا دو بعدازظهرها. ساعت دو، دو دیگ خالی اش را جمع می کند، می گذاردشان پشت همان سه خرخه اش، و میرود. غذایش مجانی ست. قلکی هم کنار آن دو ظرف بزرگ می گذارد تا اگر کسی دلش خواست سکه ای تویش بیاندازد. این آقا چون هندو هست، غذایش همیشه گیاهی ست. انواع و اقسام سبزیجات را مثل خورشت میپزد و با برنج یا پوره ی سیب زمینی سرو می کند. انگیزه اش از اینکار چیست؟ نمیدانم. انگار هیچکس نمیداند! انگار این آقا عهدی دارد که ادا می کند! شاید هم فقط لذت دارد برایش؟! نمی دانم. پرسیده ام. انگار هیچکس نمیداند!... از خودش هم نمی پرسم! چرا که یک حسی حضورش میدهد که انگار بی حرف می گوید مهمان باشید و بخورید اما چیزی نپرسید!... این آقا لباسهای سنتی هند را بتن می کند و مثل بودایی ها سرش را می تراشد ولی فقط پشت موهایش را گذاشته خوب بلند شود و از پشت می بافدشان. این آقا کمتر حرف می زند. بیصدا بساطش را باز می کند و مردمان که حالا پس از سالها دیگر خوب می شناسندش و این صحنه دیگر جزو برنامه ی روزانه ی سواَس شده، صف می کشند. بشقابهایش کاغذی و قاشق هایش چوبی اند چرا که محیط زیست را آلوده نمی کنند و به چرخه ی طبیعی باز خواهند گشت. آنقدر این مرد آرامش دارد که میتوانم ساعتها بنشینم و تماشایش کنم که چطور آدمها بی توجه به او، توی صف می ایستند، ظرفشان را آرام، یکی پس از دیگری پر میکند و وقتی تشکر می کنند فقط سری آرام تکان میدهد... این آقا یکی از زیباترین تصاویری ست که اینجا برایم مکرر می شود...

از پشت ساختمان که پیچیدم توی محوطه ی اصلی سواَس، دیدمش توی این برف و سرمای استخوان سوز کنار بساطش تنها ایستاده. اولین بار بود که می دیدم صف طولانی یی نیست و در حالیکه بخار از دهانش و غذا برمیخزد، تنها ایستاده ست. ناخودآگاه راهم بسویش کج می شود... با لبخند آرامش مرا میپذیرد. می پرسم: امروز صف نیست؟ میگوید: فکر کنم هوا خیلی سرد است. دانشجویان هم اکثرن برای تعطیلات کریسمس و سال نو رفته اند. برایت بریزم؟ با سر میگویم که آری و سکه ای از توی کیفم درمی آورم و می اندازم توی قلکش. تشکر می کنم و می گویم یلدایت مبارک. می پرسد یلدا؟ می گویم امشب بلندترین شب سال خواهد بود. می داند، ولی نمیداند که ما اسمی هم برایش داریم. برایش خیلی خلاصه می گویم که در دینهای قدیم ایران زمین، یلدا از جشنهای بزرگ سال بوده و امروزه فقط نمادهایی از آنچه بوده را بیاد می آوریم و بهرحال هنوز در خودآگاه تاریخی مان هست و سمبل هایی هم دارد. آرام گوش می کند... مشتری بعدی رسیده است... باز هم از غذا تشکر می کنم و خداحافظی میکنم و بشقاب بدست میپیچم توی ساختمان سواَس...

بروم کمی به کارم برسم. امشب میهمانی دارم... به صرف شراب و شمع و فال حافظ و فال مولانا و انار دانه دانه و کلی خوشمزه جات یلدایی دیگر... کلی هم کاج و گل رنگ کردم دیشب... باید زود برگردم خانه...

یلدات خوش و پر از رنگ گلم...

۲ نظر:

  1. واسه امثال ما كه زندگي ها داريم در شب ها اين شب حس زيبايي داره چرايش را نمي دانم و مي دانم
    ياد كرسي مي افتم و انار...
    يلذات خوش گلكم...

    پاسخحذف
  2. سلام شایای من
    نمی دونم چرا بی اختیار بغض کردم وقتی گفتی که از یلدا براش گفتی... انگار که این صمیمیت غریب همیشه قراره اشک من رو در بیاره!....
    راستی خانومم.. یلدات مبارک هرچند که گذشت. زمستونت مبارک! دختر زمستونی.....

    پاسخحذف