بندی از جنس مرگ...

بنظرم آدمیزاده بندهایی دارد و بند ِ این بندهایش است!...

بندهایی هستند که آدمی را دربند می کنند، به دست و پایش می پیچند، درگیرش می کنند، سنگینش می کنند و انگار که به گِل می نشانندش... بندهایی که بریدنشان از جنس زندگی ست، چرا که رهایی، نگاهش به دندان و دستان توست تا این بندها را بکََنی و ببُری و خلاصی بخشی نَفَسی را که در تنگناهای این بندهاست...

بندهایی اما هستند که گویا جان آدمی وصل ِ به آنها است... سر این بندها آن ته ته های عمیق گره می خورد... با همین بندهاست گویا که آدمی سرپا می ماند... سقوط از این بندها از جنس مرگ است چراکه اگر پاره شوند، گاه تمام و گاهی بخشی از خود را با خود می برند... بند ِ دل هم باید از همین بندها باشد...

راستش را بخواهی، بند دلم این روزها نخ نما می زند...

۳ نظر:

  1. بند دل من از اول 2010 نخ نما میزنه... یه تلنگر کوچیک میخواد تا پاره بشه... اما نمیدونم بعدش چه اتفاقی میفته ... :(

    پاسخحذف
  2. (در لحظه ی خاکستر)

    در لحظه ی خاکستر

    رفتارم از آتش بود

    وقتی که می دیدم ابری قفسم را می گریید





    زندانم در صدای آتش می بارید

    وقتی که رفتارِ بلندِ آب

    با حاشیه های سرنگون می آمد

    پر می شدم از خیال های مصنوع





    انگار که گردبادها و نور

    بر روی جهان ناشکفته ی مرگ

    بی شکل شود

    در سینه ی آسمانی از باد و صداهای بلور





    در لحظه ی خاکستر

    ابری قفس جهانی ام را می گرید

    وقتی که رفتارِ بلندِ آب

    شکل قفس است

    وقتی که مرگ، شکل آزادی است

    در لحظه ی خاکستر.

    رویایی

    پاسخحذف
  3. ای روزگار!
    کلللی نوشتم همه ش پرید...
    اشکالی نیست از اول می نویسم:
    سال نوتون مبارک خانومی..
    انشالله که 2011 برات یه سال عالی باشه و در ضمن سرآغاز یک دهه ی خیلییییییییی خوب و پر از شادی و پیروزی توی زندگیت...
    من قربون اون بند دلت برم...
    بند دل شایای من اصل اصله... نخ نما شدنی نیست!!!

    پاسخحذف