هوا عجیب سوزی دارد... از آن سوزها که کویری ها خوب می فهمند که چه می گویم و استخوان سوز می گویندش... من اما خوشحالم... دختر ِ سرما چشمهایش در برف و یخ برق دیگری دارد... در سرما احساس زنده بودن بیشتری دارم... میدانی! اینجا می شود با تمامی حجم ِ لذت سرما را فرو داد و ابری از آن لذت را بازدم... میتوان بی خدشه ی افکاری خط خطی در برف قدم زد؛ چرا که در سرزمینی که کسی از گرسنگی و بی خانمانی نمی میرد، در سرزمینی که مردمانش را من خوشبخت می نامم، می شود بی دغدغه ی خانه بدوشی ِ مردی یا زنی در این سرمای بی سابقه، پشت ِ سرمای پنجره، نشست و به بخار چای خیره شد و گاه با انگشت شعری هم بر بخارِ شیشه نوشت... اینجا می شود بی دغدغه، سرخوشی را در سرما پیدا کرد و محکم به آغوش کشید...
در شهر من اما...
در شهر من اما...
پاسخحذفآره شایای من
پاسخحذفمثل من که همیشه وقتی رعد و برق می زنه نگران اونایی هستم که ممکنه این برق بهشون بگیره.. یا وقتی که برف میاد نگران اونایی هستم که مجبورن توی برف کار کنن مثل کارگرای شهرداری و وقتی که بارون میاد نگران اونایی که سقف خونه هاشون مشکل داره یا اصولا سقفی ندارن که زیرش باشن یا.......
شهر من هم اما....