و تو چه دانی حال و روز انگشتانی را که در اشتیاق به آغوش کشیدنت اینچنین مظلومانه می سوزند و به خاکستر می نشینند...
خواب میدیدم...
نشستم کمی در مورد "پاپانوئل" وب-گردی میکنم و جسته گریخته مطالبی میخونم. خیلی جالبه. زادگاه پاپانول، که یک قدیس ِ یونانی زاده ی کلیسای روسیه هست به همین نام، ولی در غرب به سنتاکلاز که همان سنت نیکولاس است، معروف است (اینجا کسی بابانوئل نمیشناسه که!)، ترکیه هست. پاپانوئل که برایش معجزاتی قائل اند و نیکوکاریهایش که معروفترینش همان پول گذاشتن در کفشهای مستمندان بوده، سرزبانهاست ( وامروزه بصورت سمبلیک هدیه های کریسمس را در جوراب و کفش میگذارند)، معروفترین قدیس کلیسای ارتودکس روسیه است. سنت نیکولاس، پدرارشد روحانی کلیسای شهر باستانی "میرا" بود. میرا (در آنتالیای ترکیه امروزی) تا کمتر از هزار سال پیش مدفن سنت نیکولاس بود، اما در گرماگرم فتوحات ترکان سلجوقی، دریانوردان مسیحی استخوانهای سنت نیکولاس را از قبرش برداشتند و به کلیسایی در باری، در جنوب شرق ایتالیا بردند. دولت ترکیه چند سالی ست که رسمن تقاضای بازگرداندن استخوانها را کرده ( تا این را هم مثل مولانا سند ترکی بزنند که البته من تا حدی حق میدهم).
جالبتر اینکه این پاپانوئل امروزی با آن لباسهای قرمز و ضخیم و سوار بر درشکه ای که گوزنها میکشندش و از دل سرما از توی دودکش خانه ها بیرون می آید، افسانه ی متاخری بیش نیست که محصول تبلیغ شرکت کوکاکولا و فانتای آمریکایی ست! اما زادگاه و شهری که سنت نیکولاس واقعی در آن زندگی کرد و درگذشت، سرزمینی ست گرم که این قدیس به آن لباسها هیچ احتیاجی نداشت و در سرزمینش گوزن یافت نمیشود و امروزه از سایتهای گردشگری و زواری ترکیه ست.
روز کریسمسه... و این یعنی هیچ جا باز نیست، جایی هم نمیشه رفت چرا که نه قطاری حرکت میکند نه اتوبوسی، نه بین شهری، نه توشهری، حتی تاکسیها هم باید زنگ بزنی ببینی کسی شیفت هست یا نه، هیچ مغازه و رستوران و بار و پابی هم باز نیست. دیشب را مهمان بودم برا شام کریسمس. رفتم. خانوم "ل" که مسیحی مجارستانی ست و بسیار هم خوش سلیقه. کلاه قرمز بسر کردیم و پودینگ کریسمس خوردیم. کلی جای تو خالی...
امروز اما خانه سکوت ست. لنگ ظهر از خواب پاشدم بالاخره. اینها که هی دلشان میکشد که روز کریسمس برف بیاید و پاپانوئلشان با سورتمه ی گوزن از توی برف بیاید و هدیه هایشان را توی جوراب و کفششان بگذارد، به یمن این گرمای جهانی، روزی ست آفتابی و زیبا. آوازخوانان با محسن نامجو، پشت بار ِ آشپزخانه، سرپایی برا خودم چایی ریختم و صبحانه خوردم. وقتی حالم خوش باشه، عاشق مرتب کردن خونه و آشپزخونه ی بهم ریخته و آشپزی ام. این بخش وجودم که یک زن صاحب سبک کدبانوست، یک همچین وقتهایی اجازه ی کامل پیدا میکنه که خودشو با تمام وجودش ارضا کنه. در همین راستا، الان گوشه گوشه ی خونه برق میزنه، لباسها تو ماشین دارن برا خودشون شسته میشن، 8 تا شمع دارن اینجا اونجا برا خودشون میسوزن، بوی خورش بادمجون با بوی کندر قاطی شده، گلهای پشت پنجره با خاکشون کلن عوض شدن، آقای "جیم" هم اون گوشه برا خودش سرخوشه، "فیروز" داره آرام میخونه و من دوش گرفته با گونه های براق با این گیلاس شراب سفید کنار دستم دارم این پست رو آپدیت میکنم...
دلم برات تنگه...
فال تو به سعی من:
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست، خدایا بدهش...
و فال من به سعی تو:
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده ی دلدار بیار...
پ.ن. یلدات خوش و پر از رنگ گلم...
شایا در آستانه ی دو سالگی ست. دو هفته ی دیگر دو ساله می شود. صاحب ِ این خانه، بدلایلی که بر او پوشیده نیست، در حال اسباب کشی از این خانه ای ست که دو سالش را اینجا سپری کرده است...
دو سال است که شایا پشت این پنجره می نشیند و گاهی چیزی می نویسد. مهم نیست چه چیزی. از هر چیزی می نویسد. در این خانه، آدابی و ترتیبی نمی جوید. کسانی که وبلاگ نوشتند و مینویسند، حتمن دلایلی داشتند و دارند برای من اما، وبلاگ فقط در حکم دفترهایی ست که همیشه داشته ام، دفترهای گاه نویسی که هم خانه داشته ام و هم سرکار، و همیشه سرنوشتهای غم انگیزی داشتند. از دوران راهنمایی من دفترهایی داشته ام. دفترهایی که گاه خیلی کودکانه بودند، گاه روزنویس بودند و گاهی خیلی خصوصی بودند و حتی دو بارهم تلاش بی ثمری کرده بودم در سال دوم دبیرستان و اول دانشگاه که داستان بنویسم!! نویسنده نشدم/نیستم، با اینکه همیشه دفترهایی داشته ام. حتی عاشق شدنهایم با نوشتن بوده. یعنی میخواهم بگویم تا این حد، به نوشتن عادتی دیرینه دارم. وبلاگ اما اولین جایی ست که نوشتم و سوخته نشد، گم نشد، پاره نشد، از ته صندوقها سر درنیاورد و سرش دعوا نشد (بخصوص با بابام که کنجکاوی ناخوشایندی داشت)، گرچه فیلتر شد. همین ویژگی، مرا دو سال است وبلاگ نویسی پیگیر کرده، وگرنه من هنوز هم دفترهایم را بیشتر می پسندم. اینجا وبلاگی ست در حد همان دفترهای رنگ و وارنگ همیشگی ام... گاهی فکر میکنم کاش میشد توی دفتر، وبلاگ نوشت!
مواد خام این وبلاگ خود من بوده ام. بنایراین در مورد موضوعاتی هستند که روزمره های من اند و تنها آنجوری اند که بر من تاثیر گذاشته اند. اینجا گفتگوهای من و من ست. "دیگری" چندان جایی ندارد اینجا. یعنی جا نمیگیرد اینجا، و از این منظر، این وبلاگی کاملن خودمحور و خودپسند ست. با این وجود، آنچه اینجا مینویسم، آنی نیست که من هستم. آنچه اینجا نوشته میشود از صافیهای خود-سانسوریهای آگاهانه و منشورهای وجودی میگذرد که آنطور که دلش میخواهد به ماجرا رنگ میزند، چرا که آدمی مثل من هیچ علاقه ای ندارد که قلبش را اینجا برهنه و آشکار کند. بین صمیمی بودن و خصوصی بودن مرز می نهد و هستند موضوعاتی که علاقه دارد شخصی و "تمامن مخصوص" بمانند. من گرچه همیشه به آدمها بطور کلی علاقمند بوده ام، اما، دلبسته، عمیقن دلبسته، آدمهای اندکی بوده ام و فقط رودررو با این اندک آدمها بوده که آن خود برهنه ام توانسته حجابها و لباسهایش را درآورد و در برابرشان عریان بنشیند. هیچکدام، چه وبلاگ و چه دفترها، جای آن عریانی برای من نبوده اند.
شایا با اینکه میداند که نویسنده نیست/نشده ولی نمیتواند ننویسد هم، و گرچه اولش با وبلاگ نویسی هی یکی بدو کرد، اما امروز میداند که وبلاگ خواهد نوشت، حالا گیرم که فقط در حد روزنویس های دفترهایش بلد باشد...
و در پایان، شایا از همین جا مراتب تشکر صمیمانه اش را از تویی دارد که آنجا نشستی و اینجا را خواندی و با من آمدی... تویی که مسیر دستهایمان از هم عبور کرد...
شایا بارش را بسته وتا قبل از دو سالگی اش از این آدرس کوچ خواهد کرد...
با سپاس
شایا
درد جسمی هم برای خودش مقوله ای ست!... امروز درد دارم و همینجور دراز کش نشسته ام با دردم به چای-نبات نوشیدن و معاشرت کردن... این درد اولش مثل یک دایره ی کوچک اطراف نافم با حرکاتی دایره وار شروع به چرخش میکند، همینطور که می چرخد، دایره اش هی بزرگ و بزرگتر می شود و تلاطمش هی بیشتر و بیشتر، در عرض کمتر از نیم دقیقه، این حرکت دواری مثل گردباد مهیبی تمام حفره ی شکمی ام را درمی نوردد، بعد که یک دور خوب دور شکمم چرخید، از همان مرکزیت نافم، هجومی بطرف زانوهایم کمانه میکند، طفلکی زانوهایم اول مقاومت می کنند و می جنگند بلکه سدش کنند، بعد اما مستاصل میشوند و به دردناکی راه میدهند تا از اینجا درد خودش را در ساقها و از آنجا در کف پاهایم خوب پخش کند و آرام آرام در تمام نسوج و بافتهای قسمتهای پایینی تنم نشت کند، اینجاست که دست و پاهایم بی رمق می شوند و وا میدهند... دقیقه ای به این حالت نمور می گذرد، وهمینکه درد می فهمد که تنم، رخنه اش را پذیرفته، چشمانش برقی می زند و خودش را از دست و پاهایم جمع میکند، دوباره سربالا کمانه میکند و بطرف رحم و از آنجا به کمرم هجوم می آورد، و در شکم و کمرم مثل ِ غول چراغ جادو که دارد از چراغ علاء الدین بیرون می آید، هی عظیم و عظیم تر می شود و تا مدتی همانجا هی می پیچد و می پیچد و می پیچد، انگار که دلش میخواهد پوستم را پاره کند و بیرون بیاید و وقتی نمیتواند هی عصبانی تر میشود، و در این حالت ست که از شدت درد، من نه قادرم به پشت دراز بکشم نه به شکم و نه به پهلو، نه میتوانم از تخت پایین بیایم و نه درازکش بمانم، به این پهلو می چرخم، به آن پهلو می چرخم، دقیقه ای بعد به شکمم و بعدتر به پشت و آخرهم درمانده میشوم که چه حالتی برای تحملش بهتر است... و باز درد نشست میکند و بدنم کرخت می شود و زخمی، در حالت هشدار، قوایش را از گوشه و کنار تنم جمع میکند تا دوباره به مقابله ی دردی برود که تا دقیقه ای دیگر باز کمانه خواهد کرد... و این پروسه دو- سه ساعتی طول میکشد و بعد که بچه ام بدنیا آمد، نفسم بالا می آید، چشمانم برق میزند و پوستم می درخشد...
و در این میان اما، معجزه را فقط دستان مرد بلد است... که در این ماهانه ها، هیچ چیزی و هیچ دوایی مرهم تر از آنها نیست... مرد که دست بر شکمم بگذارد و لمس بر کمرم، درد لذتی می شود وصف ناشدنی در تک تک سلول هایم... آنقدر که دلم می کشد که ایکاش درد طولانی تر شود چرا که این پروسه ی کمانه ی درد و دستان مرد، از رخوتناکترین و خواستنی ترین لحظه های زندگی من انند... دستان مرد تنها موجوداتی اند که بلدند تا حد قهقهه ی جنون، درد را سرگردان و گیج کنند، و من در این میانه، به تماشای معجزه با چشمان بسته و دهان باز در تنم می نشینم و چنان عیش زائد الوصفی دارم که بلد نیستم بنویسمش... لذت ِ سرشاری ِ وقتی که حس هایم پاهایش را دراز میکند و با اطمینان و لبخندی پیروزمنشانه و سرخوشانه دستش را زیر چانه اش میزند و می نشیند به تماشا که چطور این دردی که در من کمانه کرده و به استیصالم کشانده، زیر دستان مرد، اول گیج و سرگردان میشود، بعد رام می شود، بعدتر متواری میشود و دست آخرهم دست میکشد و دمش را روی کولش میگذارد و میرود... و آنگاه من چشمانم را باز میکنم...
و چه سالی میگذرند این دقایق، وقتی دستان تو نیستند...
پ.ن. سلام پاموک!
دیدی یه سری آدمها هستند در زندگانی که فقط دنبال چیزای منفی میگردن، اون شخصیت "من میدونم" ِ تو گالیورشون همیشه طوطی سخنگوشونه و هی گلوی ِ آدمی مثل من که با یه بستنی ذوق زده ست و با پیاده روی زیر بارون خوشحاله و با یه شرط سر پفک نمکی هم خودشواز ساختمون میندازه پایین رو، به ترشح یک چیز تلخ ِ خشکی اون ته ش میندازن... از خدا و شما چه پنهان که من ترجیحم تا امشب این بود که بعد از شناسایی این قماش آدمها، فاصله مو تا حد ممکن باهاشون حفظ کنم. امشب اما در مواجهه با یک قلم از این نمونه آدمها به نتیجه ای کاملن متفاوت در زمینه ی رفتار با اینگونه آدمها دست پیدا کردم که خودم هم متعجبمم هنوز! و اونم اینکه من نه فقط نباید از این آدمها فاصله بگیرم، بلکه بایستی مقدار متنابهی دوز اینگونه آدمها رو در شریان زندگیم وارد هم کنم!!! حالا چرا؟!! از بس که منو سر لج میندازن و اون دکمه ی " نشونت میدم" رو هی انگولک میکنن و منم که کلن تنم میخاره برا ساز مخالف زدن، در نتیجه هی هشدار دهنده هام فعال میشن در نگاهم به زندگانی و خب معلومه که کلی میشم بچه پر انرژی و می چسبم به کارم!
این بود انشای من در مورد کشف امشب شایا
* ایوریکا همان کلمه ی معروف ارشمیدس در زبان اصلی اش (یونانی) ست، به معنای "یافتم"!
در راستای اینکه باز آخر ترمه و نزدیک پایان سال و بستن کارای امسال و تحویل چه و چه به راب، نیمه شب بود که گفتم زودتر برم تو تخت و یه چیزی تماشا کنم تا خوابم ببره و صبح هم زودتر پاشم برم کتابخونه. الان حوالی نیمروز فرداست بی اینکه خوابیده باشم. دیشب تو تخت، اولش یه کم خبر خوندم و بعدم رفتم رو بی بی سی آیپلیر یه نصفه مستند دیدم و بعدشم نمیدونم از کجا به کجا به فیلم ولمونت رسیدم. تیکه تیکه ش (10 قسمت) رو از رو یوتیوب نشستم دیدم. عشقم کالین فرث توش بازی میکنه. این همون فیلمه که کالین بعدش با خانوم هنرپیشه با هم ماجرای عشقی داشتند و کالین یه پسر هم ازش داره ولی بعدش بهم زدن رابطه شونو. فیلم که حدودای 5 صبح تموم شد، سینه هام اینقدر سنگینت شده بودن، که نمیشد خوابید که... همونجور نیمخیز، چپیده زیر پتو، نشستم چیزی که تو سینه م بود رو برات بنویسم بلکه سینه م سبکتر شه... نشد... حدودای 7 چشمام نیمه سنگین شد و بستمشون. اما خوابم نبرد. 9 پا شدم دیگه...
میدونی! من ناشتا سیگار نمیکشم ولی روزایی که ناشتا سیگار میکشم، لبخندم میشه و با خودم میگم: بله دخترم! رسد آدمی به جایی که ناشتا هم سیگار بکشه...
حالام دوش آب داغ گرفته و حوله پیچ چسبیدم به شوفاژ
بفرما چای و نبات...
؟!...
هیچی بابا...
داشتم مثل یه دختر خوب درسمو میخووندما... یهویی یکی انگاری دستمو گرفت و کلیک کردم روش! همون جا که تو حیاطیم و من میخوام از رو پات پاشم و تو منو نگهمیداری و میبوسی... همونجاش...
حالام یه دل سیر گریه کردم و نشسته م با چشمای قرمز به دختره میگم: مجبور بودی آخه؟ مرض خودآزاری داری مگه؟ حالا هم که خوردی، بپا هسته شو قورت ندی!
اصلن یه وضعی یه!...
سهشنبهها و پنجشنبه های این روزها، روز های دنج من ان!... چندوقته که دارم کلاس عربی میرم. قسمت بیشترش چون باهاش حال میکنم، قسمت کمترش چون به کارم هم میاد. بنظر من این زبان قوت و استحکامی داره که بویژه در نثر، زبان فارسی نداره. زبانی ست بغایت غنی و شگرف. و اصلن هم تعجب نمیکنم که چرا زبان علمی و نوشتاری ما زمانی این زبان شد و چه همه زبان فارسی وامدار این زبان هست و چه همه شگردها و عمیقترین مفاهیمش رو از این زبان بعاریت گرفته. آقا من حتی کلی غصه م میشه و از ته دلم ناراحت میشم وقتی خیلی ایرانیها اونقدر زشت درمورد عربها حرف میزنن. گاهی هم بهشون میگم ولی اکثرن حوصله ندارم وقتی کسی کامنت نابجایی میده، بشینم با کسی که حتی حاضر نیست بشنفه، بحث کنم که بابا جان من! کاش کمی بدانیمشان بعد به قضاوت بنشینیم. از روز برام روشن تره که اگر کسی حتی کمی ازشان بداند، اینگونه که اکثر ما ایرانیها ازشان حرف میزنیم، حرف نمیزد و با دو تا کلیشه منکر تاریخ و غنای فرهنگیشان نمیشد وکاملن هم به این نتیجه رسونده شده م که این مدل حرف زدن و نظر دادن در مورد جماعت عرب زبان که بسیار متفاوت و گونه گون هم هستن، بیشترش از ندانی یه، بخشی ش هم از اینکه تقصیرها رو بهرحال به جایی بیاویزیم، سبکتر میشیم انگار...
بگذریم...
دوتا استاد دارم. استاد روزهای سه شنبه م عراقی ه و استاد روزهای پنجشنبه، سوری. روز اولی که ایمیل زدم و گفتم مایلم عربی یاد بگیرم، نه فقط اجازه دادن کلاساشونو مستمع آزاد برم که حتی ذوق این استاد سوری ام را لابلای سطور ایمیلش هم میتوونستم بو بکشم. برای اینا هم جالبه که دختری اونهم از ایران، اینقده دوست میداره زبانشونو!! برام 5 صفحه منشی مدرسه ایمیل کرد و ازم امتحان گرفتن تا ببینن چقدر بلدم و منو سر کلاس مناسب سطح خودم نشوندن. و اینچنین بود که شروع کردم به عربی خوندن. بنظر خودم، من کلن زبان زود یاد میگیرم و پیشرفتم خوبه. و نمیدونی چه حال خوشی دارم با این دو تا کلاس. اصلن شدن روزهای من. توی کلاس حق انگلیسی حرف زدن نداریم ( عربی رو اشتباه هم بگیم مجازه، اما فقط عربی در هر صورت) و اگه بزنیم، بایست بسلفیم و برا بقیه شیرینی/ کیکی/ چیزی بخریم. من تا حالا یکبار همه رو مهمون کردم و دوبار هم مهمون شدم. جالبترین بخش قضیه برا من اون کلمه های عربی یه که در فارسی بکار میبریم ولی معنی شو کلن واسه خودمون عوض کردیم. کم هم اصلن نیستن این کلمه ها. استاد سوری من با اون نگاه مهربون و محاسن سپیدش از ته دل خندید وقتی من سرکلاس گفتم که "متین" برا ما فارسی زبونا میتونه اسم آدم هم باشه. "میتن" در عربی میشه "چاق"! (البته معانی دیگه ای هم داره ولی "متین" بعنوان اسم آدم برا عربها مایه ی مزاحه) و فک کن که ما اسم دخترمونم با کب کبه و دب دبه گذاشتیم متین خانوم! یا مثلن "ایمان" و "احسان" از دو مصدر مونث میان و بنابرین اسم دخترن که ما برا خودمون رو پسرامون گذاشتیم! (چرا واقعن این کارو کردیم؟؟؟!!) خلاصه که کلاس مفرح مبسوطی ست.
و من؟ کلن حال خوشی بهم دست میده وقتی از آسانسور میام بیرون، میرم سرکلاس، کیف و کتم رو میذارم رو صندلی، دور میزنم چند تا اتاقو و میرم تا آبدارخونه ی طبقه، برا خودم یه قهوه ی غلیظ کم شیرین میسازم و لیوان بدست با بخار قهوه برمیگردم و میشینم سر جام. موبالمو سایلنت میکنم و ته دلم کلی ذوق دارم، با این تخته و کتاب و خودنویس پلیکان اصل با جوهر سبز و دفتر نارنجی یه. و اینا همه یعنی اینکه سه شنبه ها و پنجشنبه ها میرم یه همچین جای دنجی گم و گور میشم و برا خودم خوشحالم...
هفته دیگه امتحان پایان ترم ه
مثل بازی دومینو شده دیگه!... نروژ هم سفارتش رو در تهران بست! آلمان سفیرش رو خواست و فرانسه هم داره هی این پا اون پا میکنه که ببنده یا نبنده! دولت بریتانیا هم ضرب الاجل چهل و هشت ساعته داد که سفارت ایران در لندن رو ببندن و تمامی دیپلماتهای ایرانی ظرف این چهل و هشت ساعت آینده این کشور رو ترک کنن...
دوستي امروز بعد از ظهر میگفت: "الان كارمندای سفارت ايران در لندن دارن چمدوناشونو ميبندن و به بسيجيا فحش خواهر مادر ميدن"
اوضاعی ست!!
خداییش این بنده ی کمترین هیچ رفمه نمیتونم تشخیص بدم که موضعم الان در برابر تحریم بانک مرکزی ایران در بریتانیا از این طرف و این تصمیم جدید مجلس ایران مبنی بر بستن سفارت انگلیس در ایران از اون یکی طرف، چیه؟ خوشحال باشم الان یا ناراحت؟؟! خب آقایون اینطرفی! وقتی میزنید و اولین نفر صف اید در تحریم بانک مرکزی ایران، انتظار به به و چه چه که ندارین احتمالن؟ از اون یکی طرف هم بزنیم در سفارت انگلیس رو تخته کنیم؟! فقط بقرمایید ما ملت شهیدپرور چیکار کنیم که دود این جنگ زرگری و اولدرم بلدرم های آقایان ِ هر دو طرف چشم ما رو درآورده؟!
امروز خیلی خاکستری ام... هوای بیرون خاکستری، هوای درون خاکستری... حتی سرتاپا خاکستری پوشیدم. امروز رنگ نداریم اصلن. رنگهام همه بیرنگ و پریده ان. حتی لبهام. زیر چشمهام... دم در به رفیق میگم:
I wish we could help each other... but it seems everyone has to carry his and her own share, his and her own pain
...
خاکستری ام امروز...
زنهایی را دیده ای که هویت خودشان را، همه هویت خودشان را در فداکاری تعریف میکنند؟ بیشترین انرژیها را صرف شوهر، معشوق، مادر، دایی، یا فرزندشان میکنند و سر آخر هم تمام کامنیافتگیها و آرزوهای نرسیده را به حساب همین فداکاری که فکر میکنند خودخواسته هم هست میگذارند. قبول نداری که خودخواسته نیست؟ نشنیدهای که بیرون نرفتن بی بی از بیچادریست؟ نفهمیدهای که بعضیهاشان اینقدر زندگی نکردهاند و لذت نبردهاند، اصلن بلد نیستند زندگی کنند و لذت ببرند؟ کم کم لذت و زندگیشان شده دیدن لذت دیگران. بعد انتظاراتشان را از این دیگران، بر اساس سرویسی که بهشان دادهاند تعریف کردهاند، نه بر اساس حقوق متقابلی که نسبت به هم دارند. همین جاهم گند کار در آمده. طرف مقابل باید به جبران سرویس ویژهای که همه عمر گرفته، سرویس ویژه بدهد، در حالیکه انگیزه و وقت و علاقهاش، فقط به اندازه یک سرویس معمولی است. خوب دعوا میشود دیگر...
همه عمر فکر کردهام اگر ارضای شخصی نداشته باشی، نمیتوانی دیگری را راضی کنی. اگر خودت خوشحال نباشی، نمیتوانی دیگری را خوشحال کنی. خودم و رضایت خودم شرط اول زندگیم بود. هنوز هم هست.
( تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران - لیلی گلستان )
رفتم سوپر ایرانی لیمو خشک و کشک بخرم. هفته نامه ی مجانی فارسی که اینجا چاپ میشه رو هم همیشه برمیدارم اگه گذرم اینورا بیفته. من البته بیشتر این هفته نامه رو بخاطر نوستالژی ِ خط فارسی ش برمیدارم وگرنه مطالبش معمولن بدرد من نمیخورن. خبرها و داستانها که "مای کاپ آف کافی" نیستند و آگهی ها هم که اکثرن یا معرفی و تبلیغ آرایشگاهه یا فیلمبرداری و عکاسی عروسی یا هم چطور بیمه خسارت یا پناهندگی بگیرید و الخ که باز هم بکار من نمیان. ولی یه حس خوبی بهم میده وقتی این حروف فارسی مجله کنار همه ی جزوه ها و کتابای انگلیسی م روی میزه. همچین بچشم میاد و اون حس نوستالژیکم رو یه جور خوبی قلقلک میده.
این هفته نامه، دو صفحه آگهی "دوست یابی" هم داره که رسمن ممد حیات است و مفرح ذات! دو قلمش مثلن: "مردی هستم 42 ساله، کارمند پاب ِ تایگر تایگر، دنبال یک خانوم خوش اندام و زیبا حدود 35-38 ساله برای دوستی، و اگر از هم خوشمان آمد، ازدواج هستم. شماره تلفن:.."، " دختری هستم 36 ساله مجرد، کارمند تی-ال-ای، علاقمند به موسیقی و عکاسی، تا حالا قصد ازدواج نداشتم به همین دلیل تا الان مجرد ماندم اگر مردی باشه که خوشگل و خوشتیپ و پولدار و با کلاس و مهربون من ازدواج می کنم اگر چنین شرایطی رو ندارید خواهش میکنم ایمیل نزنید. ایمیل:..."
من؟ اممممم!... هوم! خب! یهو فکر کردم چطوره این آگهی رو بدم بزنن اون پایین صفحه شاید فرجی شد!!: اینجا هم یک خانوم قدبلند و نازکی نشسته که داره دنبال هر چیزی، رسمن هر چیزی، می گرده که فقط یک کمی بتونه به یک آقایی دیگه علاقه نداشته باشه...
زن!
کلاغ ها برای خیارها و گوجه هامون نقشه کشیدن
این بار نقش مترسک را تو بازی میکنی
یا من؟
(خشابی پر از ته سیگار – هنینگز- برگردان حامد حبیبی)
یک جبری هست که آقای نامجو داد زده بودش و اسمشم گذاشته بود "جبر جغرافیایی". یادم هست اول بار که این ترکیب واژه را شنیدم، چه حالی کردم با خلاقیت و بجایی و نکته سنجی ِ گزینش و چینش این دو کلمه که چه همه حرف و درد و جبر پشتش نشسته. حالا هم همچنان این ترکیب واژه را بسیار دوست میدارم، فقط خواستم به آقای نامجو یک نکته ای را یادآوری کنم! و اونم این که اون "جبر جغرافیایی" که شما گفته بودی، در مرزهای جغرافیا نمیماند، نمانده. خودش را یواش می چپاند توی چمدان آدم و با آدم می آید. در هر جغرافیایی، این بدمصب با من می آید. هر کجا که میروم، این جبرم را بر پاهایم با خودم میکشم و میبرم... "جبر فرا جغرافیا"یی م را...
موبایلم اینبار دیگه تصمیم قطعی شو گرفت. و خودکشی کرد. چندین بار خودش رو از جاهای مختلف پرت کرده بود، ولی هر بار من با ترفندهای مختلف هی به زندگی برش گردونده بودم. پریشب اما برای همیشه خاموش شد...
این موبایل رو خیلی دوست میداشتم. به دو دلیل: یکی بخاطر رنگ تکی که داشت (ترکیب نوک مدادی با حاشیه های لاجوردی) و دیگه بخاطر جاهایی که این چند ساله که با هم بودیم، رفته بودیم و خاطره ها و لحظه هایی که با هم داشتیم و مسیجهایی که توی حافظه ی من و این موبایل موندن و پاک نشدن و باهاش مُردن...
الان دو روزه که موبایل-لس زندگی میکنم و انگار یه چیزی توی زندگی م گم کرده دارم! یکی مثل من هم داره این رو میگه که موبایلش روز تا روز هم گاهی زنگ نمیخوره! چه برسه به اونایی که کارشون هم با موبایله. واقعنا! آدما چجوری قبل از موبایل و اینترنت زندگی می کردن؟؟؟!؟
ولادیمیر عزیزم
لطفن این کولی بازی اخیرم را بر من ببخشایید
احتمالن دلم حوالی بوی ادکلن آغشته به سیگارتان پرسه زده و تنگش شده
شاید هم از تب است. خودتان میدانید که این روزهایم سرما خورده اند
یا شاید هم از سقف این روزهایم ست که هی کوتاهتر میشود
شاید هم از پروانه های ته دلم باشد
یا ازموریانه های جونده ی سرم
یا شاید از آن دخترک ست که صبح نیت میکند چنین کند و بهمان کند، و شب دق میکند
یا شاید از دور تند و نفس گیر و مواج زندگی آدمی ست که در بطری یی زندگی میکند که درون آن کاغذی ست که رویش نوشته شده: "روزی روزگاری" و به آب انداخته شده
یا شاید از کشف جدید امروزم، که همانا یافتن نقطه ی آشیل ِ مخ زدنم بود، باشد: من نوشته هایت را از خودت عاشقترم!
یا شاید...
اصلن ولش کنید ولادیمیر عزیز... ولم کنید...
همان که گفتم: در را پشت سرتان ببندید
اگر نکوبیدید هم نکوبیدید، آرام ببندیدش
گفته بودم که گنجشکک من
لب بوم ما مشین
این کولی بازی اخیرم را بر من ببخشایید ولادیمیر!
...
تب دارم و سینوسهای پیشونی م دردناکن. اونقدر که پلکهام رو هم سنگین و دردناک کرده. سرما خورده م. صبحی ساعت 5 و نیم بیدار شدم و وسط تب و گریپ گلو ساعت 6 و نیم از خونه زدم بیرون تا به قطار ساعت 7 و نیم برسم. همینکه نشستم توی قطار و قطار راه افتاد، از اومدنم پشیمون شدم. باید میموندم خونه و امروز رو استراحت میکردم. ولی دیگه دیر شده بود. با عطسه و سرفه و صدایی که از ته چاه میاد، رفتم سمینار و بعد هم اتاق راب. راب که دید صدام در نمیاد زودی ردم کرد.
الان نشستم توی کافی شاپ دانشکده دارم این پست رو مینویسم وحتی نگاه کردن به این فنجون چای داغ، حالمو خوش میکنه. چند ساعتی تا قطار ِ برگشتم به لندن وقت دارم. دور میز اونطرفی، سه تا دانشجوی پسر انگلیسی نشستن و دارن قهوه شونو مینوشن و ورقاشونم رو میز ولوئه و گپ میزنن. چیزی که حواس منو ششدانگ برد نشوند سر میز این سه تا، این بود که فهمیدم هر سه تاشون کلاس زبان فارسی میرن و دارن مشقاشونو با هم مینویسن. جالبه برام. توی درس جدیدشون، سه تا چیز براشون کلی مایه ی سرگرمیه: یکی اصطلاح "دست شما درد نکنه"، دوم کلمه ی "خودکار" و سوم کلمه ی "جان". از قضا اسم یکی از پسرها "جان" ه. دوتای دیگه کلی سربسرش گذاشتن و گفتن بری ایران صدات میزنن "جان جان"!! همینطور براشون جالبه که واژه ی "اتوماتیک" در فارسی "خودکار" ه و همینطور خود "خودکار" (وسیله ی نوشتن)، و نتیجه هم گرفتن که "خودکار" چون نیازی به تراشیدن نداره، و در نتیجه یه جوری "اتوماتیک" محسوب میشه، احتمالن برا همین فارسی زبانا بهش گفتن "خودکار"!، "دست شما درد نکنه" هم که رسمن مقوله ای بود مفرح! کلی تفریح کردن که یعنی چی که "دستت درد نکنه" بجای "تشکر" یا "خیلی ممنون"!؟ (ترجمه ی لغت به لغتش خوب خداییش خنده دارمیشه)، لهجه ی انگلیسی رو هم به فارسی حرف زدنشون اضافه کنی، میفهمی که چه همه لبخندم شده...
پسرا رفتن کلاسشون. تو میپرسی: کجا میری کیجا؟ با انگشتام رو میز ریتم میگیرم که: میرم تو شهر می گردم، پی دلبر می گردم (با آهنگ خوانده شود!) و بخودم چشمکی میزنم...
برم یه جا سوپ بخورم.
پ.ن.1. اصلن بمن چه؟!
پ.ن.2. خب شعر و ادبیات را دوست میدارم!
تهران برف باریده... منم که دختر ننه سرما...
گاهی مثل این وقتها زیاد میشود... زیاد می شوی... وقتهای نیمه شبان و وقتهای قدم زنان، وقتهای قهوه و چای لازم، وقتهای تماشای برف تهران از تو قاب ِعکسها، وقتهای موسیقی، وقتهای سیگار، وقتهای ساکت دراز کشیدن توی تخت، بی اینکه خوابم بیاد، وقتهایی که "از من به من فرسنگها راه" ست، وقتهای چمباتمه زدن کنج کاناپه، پشت پنجره، احتمالن گیلاس بدست، وقتهای دراز کشیدن کنار رودخانه، وقتهای ماچ صبحگاهی، هنوز از تو رختخواب نیومده بیرون و کش و قوس اومدن تو تخت، وقتهای سر کمد که امروز چی بپوشم؟، وقتهای توی آینه کدوم گل رو به موهام ببندم؟، وقتهای ته سینه ام "چیزی هست"، وقتهای سر ِ دلم خواستنت را غنج میزند، وقتهای سنگینی پلکها، وقتهای... وقتهای... وقتهای... آره! تو تمام این وقتها، همیشه میای ساکت میشینی جلو چشمام... این وقتها زیادتر می شوی از تحمل نازکای تنم... این وقتهای لبخندهای ناخودآگاه بر زلالیت این وقتها...
یادمه بچه که بودم تصور هیجان انگیزی از"آینده" داشتم. در"آینده"، تصویرم از خودم و جهانم خیلی آسمانی بود، خیلی خیالی بود. الان اما، "آینده"م خیلی وقته رفته تو یه ایستگاه شلوغ پلوغی رو یه نیمکتی تنهایی نشسته و مبهوت داره به این همه آدمهایی که تند تند از کنارش رد میشن نیگاه میکنه... چقدر عجله دارن! خب لابد جایی دارن که دیرشون میشه برسن، یا کسی جایی منتظرشون هست، قطارا تند تند میان، کسای زیادی تند تند پیاده میشن، کسایی هم تند تند سوار میشن، قطارا میرن، و باز قطارا میان... "آینده"ی من اما، همونجا، توی سکو، روی نیمکت، همچنان نشسته، انگار کارش همینه، انگار تمام قصدش اینه که به شنیدن مقصدهایی که مدام اعلام میشن گوش کنه و قطارا و مسافرا رو تماشا کنه... "آینده"م انگار از تمام خیال پردازیهای بچه گی م، به این تصویرِ بر روی نیمکت ِ تنهایی در این ایستگاه رسیده... "آینده"م دیگه در انتظار نیست، به انتظار رسیده... انگار منتظرم که اتفاقی خواهد اوفتاد...
دیروز داشتم از همونجایی رد میشدم که زنهای زیادی به نشانه ی اعتراض به مراسم انتخاب دختر شایسته ی جهان ( که چند قدمی با درب سالن مراسم فاصله داشت) جمع شده بودند و پلاکارد گرفته بودند و شعار میدادند و حرف حسابشان هم این بود که همچین برنامه هایی، استفاده ی ابزاری کردن از جنسیت و زن است، توقع جامعه را از زن بالا میبرد و جامعه را با این مدل سازی از زیبایی بیمار میکند و تعریف های ما از زیبایی را کلیشه ای و استاندارد میکند.
وقتی از کنار این زنهای معترض، رد میشدم و به آنچه ممکن بود توی سالن بزرگ ارلزکورت بگذرد هم فکر میکردم، برای خودم هم بی تفاوتی ام نسبت به هر دو گروه این زنها جالب بود! نه آن دختران ِ در سالن کمترین جایی در ذهنیت من از "زن بودنم" می گیرند، و نه هم این اعتراضها و نگرانی ها از همچین رویدادهایی یکی مثل مرا نگران میکند. نمیدانم. شاید چون اینچنین برنامه هایی در جامعه ای که من بزرگ شده ام وجود نداشته و بنابراین جزو دنیای من محسوب نمیشوند؟ مسایل خیلی پایه ای تر و نیازهای خیلی اولیه تری برای من بعنوان زن ایرانی وجود داشته/دارند که پرداختن به همچین موضوعاتی بنظرم از شکم سیری شان می آید؟! من حتی فکر میکنم که این مراسم هم در ردیف برنامه هایی مثل اکس-فکتور یا بیگ-برادر و دهها برنامه و شوهای دیگر این مدلی ست و جایی برای پول درآوردن و مارکتینگ و نه بیشتر. زن و مرد هم ندارد. ما زنها فقط سوژه های بهتر و طعمه های راحت الحلقوم تری برای این غول له کننده ی "بازار" هستیم. حالا چرا کسی برای اکس-فکتور یا بیگ-برادر پرچم بدست نمیگیرد و معترض نمیشود، لابد خودشان می دانند!
پ.ن. در هر صورت! دختر ونزوئلایی دختر شایسته ی جهان در مراسم دیروز شد.
چرا نمیتونم فراموشش کنم؟
کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟
منکه پاک حساب سال و روز از دستم در رفته...
با علی و مهشید اومده بودیم اینجا
علی تازه منو درگیر مساله ی ابراهیم کرده بود
ازش پرسیدم: - چرا میگن ابراهیم پدر ایمانه؟ چرا میگن ابراهیم خلیل الله؟
- جنون الهی!
- خب که چی؟
- خب میدونی که از نظر یونانیا، ایمان، جنون الهی بود، یک جور بیمار ِ سرشار از عشق...
- این کجاش عشقه؟! پدری، عزیزترین کس خودشو، پسر خودشو، بکشه؟ این عشقه؟!
- اگر ابراهیم خودشو میکشت، تصمیم میگرفت خودشو بکشه، یا کس دیگه ای رو بجای اسماعیل برای قربانی انتخاب میکرد، یا اینکه شک میکرد، یا سر مرکبشو بر میگردوند، پشیمون میشد، شکوه میکرد از خداش، و اگر اگر، اگرهای دیگه، که دیگه پدر ایمان نبود، ها؟ یه کسی بود مثل من و تو...
... انسان از آن چيزي كه بسيار دوست ميدارد، خود را جدا ميسازد. در اوج خواستن نميخواهد، در اوج تمنا نميخواهد. دوست ميدارد اما در عين حال ميخواهد كه متنفر باشد. اميدوار است، اما اميدوار است اميدوار نباشد. همواره به ياد ميآورد اما ميخواهد كه فراموش كند...
(هامون – مهرجویی)
ای دلبر زیبای من،
ای سرو خوش بالای من،
لعل لبت صهبای من،
آن دل که بردی
بازده...
با صدای رضوی سروستانی و ساز داریوش طلایی
نیمه شبانه ای با شراب سفید و پنیر "بری" و زیتون سیاه سرو شود
گرچه حدیث تکراری ست ولی همچین بیشتربدان و آگاه باش که براستی آقامون وودی آلن، معرکه ای ست برای خودش بدون شک!
توی قطارم. فیلم "زلیگ" (Zelig) رو دانلود کرده بودم و الان رو لپ تاب دیدمش. خیلی خوب بود. مردی که شخصیت آدمهای اطرافش را می گیرد و فقط عشق زنی او را خودش میکند و نجاتش می دهد. آلن با این فیلم روی دو تا از حساس ترین نقاط روانی بشر انگشت گذاشته: اخلاق و عشق، و یک طنز خوبی دارد به جایگاه یهودیها در جامعه در قالب روانشناسی یک شخصیت. دیدن فیلم بشدت توصیه میشود.
هنوز دو ساعت دیگه تا لندن مونده...
داشتم عکسهاتو رو کامپیوترم تورق می کردم که نمیدونم از کجا به کجا به عکس خودم و آنا رسیدم. حالا این عکس دو ساعته بازه رو صفحه م و باهاش عاشقانه ی آرامی دارم. آناهیتا نوه ی عموی منه و تو این عکس که سه سال پیش در خونه ی پسرعموم در آلمان گرفته شده، آنا دو سال و نیمه شه. این آنا رو من خیلی دوست میدارم. راستش من با اینکه دنیای بچه ها رو خیلی دوست میدارم و یه جورایی کودک درونم باهاشون همبازی خوبی میشه ولی هیچوقت دلم بچه ای از خودم نخواسته. گاهی شده که حتی از خودم پرسیده باشم که آخه چرا من مثل اکثر زنها، حس مادری ندارم؟! چرا دلم به بچه نمیکشه؟ جوابهایی هم حالا دارم برا خودم! ولی این بچه یکی از اون دو بچه ای بوده که تا به امروز حس مادر بودن منو یه جور خوبی قلقلک داده و دلم خواسته بوده مال من باشه. این آنا دختر من باشه. یه کاری که این آنای من میکرد و من رسمن میمردم برا این کارش، حافظ خوندنش بود برام. به این بچه ی دو سال و نیمه میگفتم آنا حافظ بخوونیم؟ بچه یک قیافه ی متفکری میگرفت و سرش رو جوری کج میکرد که من میتونستم درسته قورتش بدم و میگفت " بلم شتابمو بیالم" (برم کتابمو بیارم!) و بدو میرفت و "شتابش" که یک کتاب نقاشی مصور با برگه های سفت قطور مقوا مانندی برای بچه های زیر سه سال بود، می آورد و می نشست رو پام. کتابش رو باز میکرد و برام "بالها شفته ام و بال دگل میشولم که من دل شده این له نه به شود می پولم"! بهترین قسمت قضیه هم این بود که بدون کتابش نمیتونست بخونه!! یادش نمیومد! تمام سوادش از حافظ توی کتابش بود! یه شب اومدم براش توضیح بدم که اینا که میخونه رو از حفظ بلده و باباش یادش یاده و تو کتابش نیست که آنا سرش رو برگردوند و تو چشمام نگاه بغایت عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: "خاله! آخه شما مشه بلدی این شتابو بخونی؟"
من؟!! – راست میگی خاله جون. ببخشید گلم. بخون عزیزم. من یاد می گیرم!
پ.ن. امروز کلن رنگ دیگه ای گرفت... خودت میدونی چرا...
Sometimes I wish I had never met you... because then I could go to sleep at night not knowing there was someone like you out there
(Good Will Hunting)
میگم: امشب رو اجازه دارین تو خونه سیگار بکشین! یکی میگه: واقعن؟ چه خبره پس!... میگم: آره. فقط چون (و با آواز میخونم) مثل تموم عالم حال منم خرابه، خرابه خرابه... یکی میگه: فایرآلارم پس چی؟ میگم: روز اول باتریاشو درآوردم، نگران نباش! ولی پنجره رو باز کنین لطفن... اون یکی میگه: ایول! من برم قلیون بچوقم. شایا کو قلیونت؟ آها، توتون و زغال کجاس؟ با اشاره، بی اینکه از جام پا شم، میگم که هر کدوم کجاست. یکی داره ظرفا رو میشوره، یکی داره گیلاسا رو پر میکنه، یکی هم سر یخچاله. حس خوبی بهم میده اینکه اینقده راحتن باهام و انگار که خونه ی خودشونه و چه همه حال و هوای ایران رو میریزن تو رگهام...
من؟ انگشتام با بی حسی میزنن رو "حال منم خرابه" و خم میشم صدای اسپیکر رو یه نمه بلندتر میکنم، گیلاسم رو از رو اُپن ِ آشپزخونه بر میدارم و میخزم یه گوشه، پاهامو جمع میکنم تو سینه م و سیگارم رو روشن میکنم...
یکی از تو آشپزخونه می پرسه: خوبی دختره؟!
به خنده میگم: بگم حالم خوبه اما تو باور نکن؟! نه بابام جان! دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ...
و توی دلم کامل میکنم که:
دل داده ام جایی و جایش درد میکند بدجور...
لَنگ ِ مرهمم بر زخم عاشقیتی که دردش از استخوان می پیچاندم...
شفا پیشکش...
و گیلاسم رو بلند میکنم و بلندتر میگم:
به سلامتی...
...
درکدامین لحظه زندگی به سرنوشت بدل میشود؟؟!
یادم هست یک جایی در کتاب یادداشتها، آلبر کامو این سوال را از خودش پرسیده بود و خودش جواب هم داده بود که این ذهنیت آدم است که از زندگی تصویری همچون سرنوشت می آفریند و به آن نوعی پیوستگی و انسجام می دهد وگرنه پیوستگی و انسجامی در خود ِ زندگی نیست و نتیجه گرفته بود که اصلن سرنوشتی در کار نیست...
من؟ الان دارم به سرنوشتم فکر میکنم!...
تصورم کن!
نشستم رو کاناپه، پشت پنجره، شش دانگ حواسم جمع صفحه است و به کوچکترین صدایی که حتی شبیه صدای موبایل باشه از جام می پرم، دارم هی انگشتامو نیگاه میکنم و سرشونو لمس میکنم و بعد هم فوتشون میکنم...
خنک نمیشن لعنتیا...
ولی از مچ هم محکم نیگهشون داشتم که خود کشی م نکنن یه وقت من حواسم نیست...
سارا زنگ زده خوشحال. خنده زنان میگه گریه ی دو شب پیشم پشت تلفن و ننه من غریبم بازیم جلو مامانم ظاهرن کارساز بوده! میپرسم چطور؟ میگه مامانم فردا ظهر میرسه لندن. صبح پروازشه از تهران.
من؟ با خودم فکر می کنم: اگه بغض کنم پشت تلفنی و دلم بخواد یکی پیشم باشه تو اون لحظه، و با در نظر گرفتن اینکه اون نفر شرایط اومدن به اینجا (ویزا و هزینه و هزار دردسر دیگه) رو هم خوب طبعن باید داشته باشه، کی میتونه فرداش سوار هواپیما بشه و بیاد که چند روزی باهام باشه تا بغضم رو فرو بدم؟
با قاطعیت: هیچکس!...
آری! در چنین دنیای خط خطی* یی زندگی میکنم...
* پر از خط، پر از مرز...
این تصویر ِ نمایش اندامهای درونی بدن انسان از روی تبلیغ "پارادیزون"، که یک مسکّن ِ درد که پشت پنجره هر داروخانه ای در استامبول در آن زمان یافت میشد، گرفته شده است و من اینجا از آن استفاده میکنم تا به بازدید کننده ی این موزه توضیح بدهم که درد ِ عشق ابتدا کجاها {در بدنم} پدیدار شد، کجاها بیشترین درد را داشت و تا کجاها شیوع پیدا کرد. اجازه بدهید به خوانندگانی که به خود موزه دسترسی ندارند، توضیح بدهم که آن اوایل، بیشترین درد را در بخش یک چهارم بالایی ِ سمت چپ شکمم احساس میکردم. زمانیکه درد بیشتر میشد، هانطور که {در تصویر} نشان داده شده، درد به فضای بین ششها و معده ام کشیده میشد. در این موقعیت، دیگر درد فقط به قسمت چپم محدود نمیشد، در سمت راست هم پخش میشد و انگار که سیخ داغی یا پیچ گوشتی یی را توی من فشار میدادند و می پیچاندند. یک جوری که انگار اول معده ام و بعد هم تمام ناحیه شکمم را با اسید پر کرده باشند، یا انگار که ستاره های دریایی داغ و قرمز ِ چسبناکی، خودشان را به اندامهایم آویزان کرده باشند. زمانیکه درد بیشتر و شدیدتر میشد، احساس میکردم که درد خودش را بالا میکشد، تا پیشانی ام، بالاتر از پشت گردنم، شانه هایم و درنهایت تمام بدنم، حتی به خوابهایم هم هجوم می آورد جوری که انگار خفه ام میکرد. گاهی، همانطور که در نمودار رسم شده، ستاره ای از درد شکل میگرفت که مرکزش نافم بود و از آنجا، گلوله های اسید بسمت گلو و دهانم پخش میکرد و من ترس برم میداشت که خفه خواهم شد. اگر به دیوار با دستم ضربه میزدم یا چند حرکت تند ورزشی انجام میدادم، یا یکجوری بدنم را میکشیدم همانطور که یک ورزشکار بدنش را کش میدهد، میتوانستم برای لحظاتی جلو درد را بگیرم، اما حتی در بیشترین سکوتهای درد نیز، هنوز میتوانستم احساسش کنم، مانند جریان خون درون رگهایم، و همیشه آنجا بود: درون شکمم. آنجا مرکز لرزه بود.
بر خلاف تمام نشانه های حسی اش، بخوبی میدانستم که درد از ذهنم سرچشمه میگیرد، از روانم، ولی با این وجود نمیتوانستم از ذهنم دورش کنم و خودم را از آن نجات دهم... و زمانی این وضعیت وخیم تر شد که من "امید" داشتم (هر روز، با رویایی دیگر و دلیلی دیگر که بنظرم ممکن بود فسون را به آپارتمان مرحمت* بکشاند) که در عین اینکه درد را قابل تحمل میکرد، آنرا ادامه دار هم میکرد...
(اورهان پاموک- موزه ی بیگناهی- بخش آناتومی درد عشق- ترجمه از خودم)
* نام آپارتمانی که کمال (شخصیت اصلی رمان) و معشوقش، فسون، بهترین لحظات با هم بودنشان را آنجا بسر بردند
پ.ن. برام کشیدن آناتومی از درد خیلی ایده ی نو و جالبی بود... و چه همزاد پنداری کردم با پاموک!...
هی آقا! ببخشید... من یک عذرخواهی از ته ترین جای قلبم به شما بدهکارم. خودم میدانم...
اما... انصاف میدهید که به هیچ رو کم بها نپرداخته ام برای آنچه از شما ربوده ام؟...
...
,Once upon a time
...I was falling in love
,but now
...I am falling apart
...
دارم ته نشین میشم...
...
فک کن! در خواب ناز صبحگاهی باشی، نیمه خواب-نیمه بیدار غلت بزنی سمت پنجره، همونجوری با چشم بسته متوجه سایه ی نامعمول هیکلی بشی، چشماتو نیمه باز کنی و یهو چشمات درآد!! آقای کارگر که مثلن داره نمای ساختمون رو رنگ میزنه، واستاده رو داربستی که خودشون زدن پشت پنجره ی اتاق خواب و چشم در چشمهای گشاد شده ی بنده در فاصله ی یک متری (دستشو دراز میکرد میتونست منو لمس کنه! پنجره هم که بازه) داره بهم لبخند ژکوند میزنه...
من؟ تمام هوشم رو جمع کردم، ضرب کردم، ببینم چجوری میشه در این وضعیت ِ تقریبن عریان از تخت اومد بیرون؟! نتیجه؟ نیم خیز دستم کش اومد تا پایین تخت تا لباسامو بردارم و بعد هم بصورت کاملن اکروباتیک همون زیر پتو تنم کردمشون. آقا هم از اون فاصله و اون نگاه جم نخورد!
از تخت با تیشرت چپ و رو که دراومدم برگشتم و یک نگاه خشمگین به آقاهه انداختم. آقاهه؟ لبخند ژکوندش تا بناگوشترش بازشد و فک کنم آی مید هیز دِی!!
عصبی ام...
دوست میدارم به خوانندگانم و به بازدید کنندگان از {این} موزه که کنجکاو هستند بدانند که دردی که آنروز در سینه ام احساس میکردم بخاطر ِ مرگ پدرم بود یا بخاطر نبودن ِِ فسون، خاطر نشان کنم که درد ِ عشق تقسیم ناپذیر است. دردهای ناشی از عشقهای خالص، جایشان را در قلب ِ بودنمان پیدا میکنند، به شکننده ترین و زخم پذیرترین گوشه های درونمان چنگ می اندازند و از ریشه های هر درد دیگری در ما، عمیق تر می روند و در جزء جزء بدن و روانمان شاخه می دوانند. برای او که بی امیدواری عاشق است، این درد با هر بهانه ای میتواند خودی بنماید، به بهانه ی بزرگی مانند مرگ پدر یا به بهانه ی پیش پا افتاده ای مثل یک بدشانسی کوچک، مثل گم کردن کلید. دردی که اینگونه عنصر اصلی {وجودی} ست، میتواند به کوچکترین جرقه ای آتش بگیرد. آدمهایی که زندگیهایشان، مثل زندگی من، با عشق وارونه شده است، قبول خواهند کرد که همه ی مشکلات دیگرشان هم حل خواهد شد زمانی که درد ِ عشق برطرف شده باشد، اما با پشت گوش انداختن این دیگر مشکلات، فقط به آنها {مشکلات} جایی میدهند تا بگندند...
(موزه ی بیگناهی – اورهان پاموک – صفحه 315 – ترجمه از خودم)
همین شنبه ی پیش بود که اینقده هوا گرم بود که رفتم پاروزنی و حتی با تاپ و شلوارک هم میسوختم زیر اون آفتاب. از دیروز اما یه جوری شده که صابخونه خودش زنگ زد که خونه بمون به یکی گفتم بیاد شوفاژ خونه رو سرویس کنن، نمیرین یه وخ از سرما. همین الان هم دارم پتوپیچ این پست رو مینویسم! یهو یه شبه این مدلی سرد شده!!
واللاهه من یه چی حالیم هست هی میگم این هوای لندن مجنونه و خدای بالا سرش هم خوشحال! :دی
"زنی است این تهران که همه چیزت ره اگه هم به پایش بگذاری، باز از پیشت میره... مه جوانی خود ره به پایش ماندم. حالی هم باید ازش جدا شوم. ...لگد ده کونم می زنه. و دورم میاندازه"
(آصف سلطانزاده)
پ.ن. آصف جوانیاش را در کابل گذراندهاست. همۀ سالهای رنگین و سنگین کابل را از سر گذراندهاست. چند سالی در ایران بود، در تهران، تهران روشنفکری و سختگیری. نویسندۀ صاحبنامی شد و به دانمارک مهاجرت کرد. و حالا بیشتر از همۀ سالهای تهران را در دانمارک طی کردهاست. اما چه همۀ این سالهای بیشتر و چه همۀ آن روزگار رعنایی کابل چندان بر او اثر نگذاشتهاند که سالهای تهرانش. (نقل از جدید آنلاین)