سخنرانی پادشاه

هر بار که کالین فِرث را می بینم، بیشتر و بیشتر درمی یابم که بیخودی اینهمه شیفته ی این مرد نیستم... از من وصیت که بازی جدید این هنرمند قَدَر را در فیلم جدید سخنرانی پادشاه، در کنار بازی هنرمندی چون جفری راش از دست ندهی... ایندو از قماش آن هنرپیشگانی اند که بنظر من "نقش" را نه تنها می فهمند، که آنرا از آن ِ خود می کنند...

زندگی ام را دریابید، غرورم را درخواهم یافت!...

بابام جان! بنده رسمن دارم سر تسلیم فرود میارم به این اندیشه که این انگلیسی ها کله شون خیلی خوب کار می کنه و نگاهشون به تاریخ و بخصوص بحران بسیار یگانه ست و اینها از نه تنها تاریخ خودشان که از تاریخ دیگران نیز بسیار آموخته اند و می آموزند و از تمام منابع جهان برای راحتی و پیشرفت خودشان به طرز بسیار انگلیسی وارانه ای! که قابل تشخیص هم هست! استفاده می کنند.

بی بی سی این چند روزه وقایع مصر را بصورت لحظه ای پوشش می دهد. تحلیل ها و گزارشها و مقایسه ها و نتیجه های احتمالی از هر گونه اتفاقی به توضیح و تفصیل بررسی می شود. شاید بگویی خب اینکه چیز خیلی عجیبی نیست. کار ِ بی بی سی این بوده و هست و در این زمینه بی رقیب هم هست. چیزی که از دیروز انگشت بنده رو به دهانم دوخته این ست که هر 5 دقیقه که این "بریکینگ نیوز" در مورد مصر تکرار می شود و لابلای تمام تحلیلهای خبری، اعلام می شود که توریستهای بریتانیایی که در مصر هستند نگران نباشند! آنها که در شرم الاشیخ هستند که از واقعه بدورند و جایشان خوب است، آنها که در اسکندریه و قاهره و سوئز هستند (که مراکز اصلی تظاهرات اند) از هتل هایشان خارج نشوند. سفارت بریتانیا در مصر، "ساعت به ساعت"!! به آنها مشاوره می دهد و مهمتر از همه، خطوط هوایی بریتیش ایر ویز، هواپیماهایش را چارتر کرده و چه مسافر بریتیش ایرویز باشند چه دیگر خطوط هوایی، تمام بریتانیاییهای داخل مصر را از اقصی نقاط این کشور سوار می کند و به بریتانیا می رساند.

فکرش را بکن! چه میدانم! معلم هستی، کشاورز هستی، پزشک هستی، خانه دار هستی، هر چی که هستی، ولی فکر کنی که آنقدر مهم هستی و زندگی ات در این سیستم دولتی آنقدر اهمیت دارد که وقتی اتفاقی آنهم چنین غیرمترقبه می افتد، دولت نیروهایش را جمع می کند و اهمّ کارش می شود نجات زندگی تو و هواپیما می فرستد تا تو در امنیت به خانه برگردی... و تو یک آدم معمولی در این جامعه هستی نه صرفن یک پولدار یا دیپلمات یا وابسته به دولت!...

تلخنده ام با سری از دلتنگی تکان دادن ام وقتی ست که توی همین بی بی سی یک شب قبل از اربعین می خواندم که دولتمردان عراق هشدار جدی داده اند که فردا احتمال بمب گذاری و درگیری بالاست، و فردایش کلی زائران شیعی که بیشترشان هم ایرانی بودند، کشته شدند!

بنظرت این آرامش خاطر و این غروری هم که انگلیسی ها نسبت به انگلیسی بودنشان دارند، بی جهت است؟ و از همچین جاهایی هم آب نمی خورد؟...

شبی که دراز شد بدین قصه...

اومده بودم بنویسم که چه همه تنهایی م زیاده و چه همه طفلکی شده بودم امشب و دو-سه ساعتی از نیمه شب گذشته، بعد از یک ساعتی تقلا کردن برای مبارزه با بی خوابی ِ شب و روز-خوابی ِ صبح تا لنگ ظهر، وقتی تخت سردیش بیشتر از همیشه ست و سر انگشتهای پاهات زیر دوتا پتو هم یخ زدن و تو بالاخره دست از تقلا بر میداری و آرام از زیر پتوها میخزی بیرون و تن عریانت از گزندگی سوزش سردی مور مور می شود و بی اینکه دستت به چراغ بره تا روشنش کنی، می نشینی پایین تخت و چمباتمه می زنی و زانوهات رو میگیری توی بغلت، دستت رو دراز می کنی و توی این حجم تاریکی و سرما، بخاری برقی رو رو به انگشتهای یخ زده ت روشن می کنی و سرت آروم جاش رو روی زانوهات پیدا می کنه و موهات میریزن یه طرف و معلق می شوی در زمانی جایی در یک حس بی نام غلیظ و تصویرها که شکل گرفته و نگرفته هی جلو چشمهایت فلاش می خورند و حالا بی اینکه اختیاری از خودت داشته باشی، اشکها بی محابا و داغ داغ راهشان رو از بغل گونه ها پیدا می کنند و به زیر گلو، و حتی درشت ترهایشان به روی آرنجت هم می رسند و تو هی و با لرزشی، دست به انگشتهای یخ زده ت و تن چمع شده تو خودت می کشی و میمونی که این همه، این همه، این همه اشک رو از کجاهات میاری و اصلن مگه یک نصفه آدم چقدر میتونه اشک داشته باشه و اصلن تر سینه ی به این کوچیکی اینهمه هق هق رو کجاهاش میتونه جا بده؟ و... آره... اومده بودم همه ی اینها و خیلی بیشتر از اینها رو بنویسم که وقتی حوالی 4 صبح رفتم دستشویی که چشمهام رو که حالا غیر از وَرَم، درد هم گرفته بودند، دیگه بشورم و آبی به صورت تکیده بزنم، که یهو از دخترک توی آینه جا خوردم!... دخترک چشمانی درخشان داشت هر چند حالا دو تا کیسه ی کوجولو زیرشان جمع شده بود و گونه هایش بسی گل انداخته تر از از آن تکیده ی مورد انتظار بود و رنگ پریدگی اش انگار زیباترش هم کرده بود!... وسط اشک و هق، لبخندم شد... دقیقه ای به تماشا ایستادم... صورتم را شستم و به تخت برگشتم... تختی که آرام گرم میشد، دخترکی که حس طفلکی نداشت... سرش بسی آرام بود و خوابی آرامتر او را در ربود...

چه اشکها و چشمها خوبند... و چه یاری-گرند در بحبوحه های بحران زده ی این شبها...

سعدی به سعی شایا

در دام غمت
چو مرغ ِ وحشی
می‌پیچم و
سخت می‌شود دام
...

شام برای احمقها

جولی: تو میخوای به اون مهمونی بری؟
تیم: جولی! فندر منو دعوت کرده. اون رئیسمه! متوجه میشی؟
جولی: اون تویی که من میشناختم باید بهش میگفت نه!
تیم: اون منی که تو میشناسی گفت نه! اما اون منی که تو نمیشناسی گفت آره!
جولی: اون تویی که من نمیشناسم؟!؟
تیم: ببین، اینجا تو هستی و منی که تو میشناسی. ما عاشق هم هستیم و زندگی خیلی خوبی داریم. اما یه منی هست که تو نمیشناسی. اون منی که تو نمیشناسی مجبوره بعضی وقتها یه کارایی بکنه که تو و منی که تو میشناسی بتونیم توی این آپارتمان خوشگل زندگی کنیم و توی رستوران غذا بخوریم و برای کریسمس بریم مسافرت. میفهمی چی میگم؟!؟

(شام برای احمقها - کارگردان: جی. روچ. 2010 )

بی درمان...

چشمان روشنی دارد این دختر. دوستش میدارم. خیلی کم می بینمش، بخاطر مشغولیت های زندگی هم من و هم او. ولی وقتی هست، مصاحبتش برایم خوشایند و آرام ست. امروز اما دخترک غمگین ست. درست حدس زده ام وقتی می پرسم. چشمانش به نم ِ آرامی می نشینند. مردی را دوست میداشته در ایران. هنوز هم دوست میدارد. مرد هم او را دوست می دارد. اما 2 سال است که رابطه یشان از نوع ِ شایع اینروزها یعنی از راه دور است. می پرسم که چه شده؟ می گوید هردویشان خسته و کلافه شده اند. 6 سال است که با هم اند. درست ترش این ست که 4 سال با هم بوده اند و 2 سال با هم بوده اند-نبوده اند! از دو سال پیش که دخترک به اینجا آمده و مرد در ایران مانده، رابطه یشان از نوع راه دورش است. می گوید: اوایلش خوب بود. دوری، داغی و التهاب و خواستنش را بیشتر می کرد. اما ادامه اش جانکاه شد. می گوید وقتی منطقی فکر می کنم من باید راه خودم را می رفتم، او راه خودش را. اما نمی شود انگار... اینجا منطق بر نمی تابد. برنتابیده است تا امروز. اما مدام بحث شان می شود. هنوز دوستش میدارد اما می گوید ترس توی دلش مدتهاست لانه کرده است. می گوید کم کم هر دویشان فهمیده اند که صرف دوست داشتن همه ی ماجرا نیست. که هر دویشان نیازهای جسمی و روحی دارند. که قبلن ها فکر میکرده دوست داشتن کافی ست اما حالا می داند که نیروهای عظیم تری در او هستند که سر برآورده اند و می برندش. مرد نیز همین را حس می کند. می گوید این مرد برایش ارزش دارد. بودنشان با هم حرمت داشته است...

به رندی می پرسم: تمام ماجرا همین است؟! شاخکهایش حساس اند و منظورم را می فهمد. کمی سکوت می کند... مرد دیگری اینجا هست که درکش می کند... می گوید اول آشنایی مان او بیشتر التیام بخش بود... حالا اما این مرد دوستش می دارد. رابطه شان از سطح گذشته و به عمقی کشیده است. حالا دخترک نگران است. وجودش تشویش است. انتخاب باید کند؟ اما انتخاب چه معنایی دارد؟ میان این دو مرد مانده است... می گوید مرد ایران را نمی تواند فراموش کند. او عشق را به او چشانده است. 6 سال از بهترین روزها و حس ها و التهابها و دوست داشتنی ها را با این مرد داشته است... اما تا کی می تواند اینگونه ادامه دهد؟ می پرسم: مرد می داند؟ می گوید آری. برایش گفته ام ولی او با سکوت و لحن ملایمش برنتابیده این موضوع را. می گوید با هم حتی حرف هم دیگر نمی توانیم بزنیم. همش دعوا می کنیم. خسته ام شایا... و کلافه...

نگاهش می کنم... همدردی غریبی دارم با این زن... دستش را توی دستانم می گیرم. حرفی ندارم بزنم. چه حرفی می شود زد؟ او به حضور مردش نیاز دارد. آشکارست. می بینم. نیاز دارد که مرد دستان یخ زده و هراس زده اش را در دستان گرمش بفشارد و در ِ گوشش دوستت دارم را نجوا کند، و آنقدر تکرار کند تا آرام شود. امان یابد... تلاطمش را حس می کنم که چه به ویرانی اش می کشاند... اما حرفی نمی شود زد. اینجا نسخه نمی پیچند. التیام و تحمل واژه های بیهوده ای اند. درد بیش از این هاست. می دانم... دو قطره اشک درشت می چکد روی دستانم، قفل شده در دستانش... و سرش را بر شانه ام تکیه می دهد...

رها می کنم خودم را و خودش را تا خوب اشک بریزیم...

تو بودی به دخترک چه می گفتی؟!؟

لحظه ای که قاصرم!...

زخمی ام...

دارد طولانی نگاهم می کند...

من اما چشمم روی جورابها خیره میماند...

از پس ِ چنگ انداختن و گرفتن ِ آن لحظه ی گریزپا برنیامده ست!...

یا شاید هم لحظه را کشته ست و حالا به این می اندیشد که با این جنازه ی زخمی آن لحظه چه بکند؟!...

نمی دانم...

گوشهایش عطش شنیدن دارند، حتی کلمه ای...

اما می داند که حرفی نخواهم زد...

بیشتر از اینها می شناسدم...

می بیند که رحم ندارم این وقتها...

می داند که اینجور وقتها باید به خودم بگذاردم...

میداند که باید برود...

شاید دیگر برنگردد؟!...

عشق یعنی ترس ِ از دست دادن تو؟!!؟!...

در گیر است...

حوالی پرتگاه این پا و آن پا می کند...

سرانجام تصمیمش را می گیرد...

احتمالن اشتباه نمی کند...

خم می شود و بوسه ای آرام و نامطمئن بر موهایم می زند...

در را باز می کند...

در را پشت سرش می بندد...

...

ما برای فصل کردن آمدیم!

این یعنی خدای ایده ست!!... وبسایتی برای فصل کردن روابط!

امشب... با صدای بلند!

هممممش دلم میگیره
هممممممش دلم اسیره
ما را به رندی افسانه کردند
ما را به لذت آخ
خنجر زدم خوب نشد
رفتم سر کوچه یه پاکت سیگار بگیرم
لای لای لالالای لای لای لالالای لای لای
دل میرود زدستم
شاهد ناله ی حزینم شو
خالی نکند از می دهنم
خواجه نگهدار مرا
یار یارُم ای یار، ای یارُم ای یار، یار یارُم ای یار، ای یارُم ای یار
که فقط رنج کشیده باشیم، مرسی
که لیلی و مجنون فسانه شود
که هستم من آن تکدرختی که در پای طوفان نشسته
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم
عدد بده
پانصد سر ِ سر در گم
گذر گذر گذر گذر گذرگذر
سگان قریه خاموشند
چه میخواهی از این حال خرابُم
همممممش دلم می گیره
...
بگو بگو که چکارت کنم، بگو
بگو بگو که چکارت کنم، بگو
بگو بگو که چکارت کنم، بگو
بگو بگو که چکارت کنم، بگو
بگو بگو که چکارت کنم، بگو
...

بیماری بوسه!!

کلمه ی Basorexia کشف عجیب امروزم بود. من نمیدونستم یه همچین چیزی یه بیماری یه که اسم هم داره!!! فکر نکنم توی فارسی معادلی برایش داشته باشیم؟ یکجور خواستن عطشناکی به بوسیدن! به بوسه!...

Basorexia:

Verb; An overwhelming desire to kiss -


اووووم!

آگهی اعتصاب!

کارگران مشغول کارند توی کله م... یک بند!!... تابلو زده اند و راه را بسته اند و ول هم نمی کنند! بابا یه استراحتی، چای و نون پنیری!... نمی شود این آقایان ِ سندیکاهای ایران بفرمایند یک اعتصابی این کارگران بکنند بلکه نفسی بکشم؟!... پیشاپیش هم بفرمایید نه فقط دستگیرشان نمی کنیم که به خدا قهوه موکا با کِرِم و شوکولات هم می دهیم (شرمنده که ساندیس دوست نداریم!...)

همه ی آن حجم بودنت...

صداها و بوها و نگاهها و لمس ها... شناسنامه های ننوشته ای که با پای خودشان راه به آنچه هستی می برند. راستش من اگر بودم، یک ستونی هم توی شناسنامه ی آدم ها برای طرز نگاه و لحن صدا و بو و لمس آدمها می گذاشتم. اصلن بنظر من اینها خیلی مهم ترند توی شناسنامه ی آدم تا اسم مامان و بابای آدم. "شناس-نامه" ی آدمها بنظرم چیزی توی این مایه ها باید میبود.

صداها... لحن ها و آواها و لهجه ها و زیرها و زبرها و سکوت ها... که چقدر حرف میزند این لحن صدا. و یا فضای پر یا خالی ِ سکوت... گاه ِ صمیمت، گاه ِ خشم، گاه ِ معمولی، گاه ِ خصوصی، گاه ِ فریاد، گاه ِ نجوا، گاه ِ رسمی، گاه ِ خودمانی... و گاهها و لحن ها...

بویی که با خودت می آوری جور دیگری ست... بو بیشتر از صدا خصوصی ست. باید نزدیکتر بیایی تا بویت را حس کنم. همین خودش کلی شناخت میدهد. اینکه میدانم تنت چه بویی دارد و سلیقه ات کدام بوها را برمیگزیند. اصلن بوی آدمها مثل امضایشان می ماند. مثل دستخطشان. منحصر بفرد است. جعل هم بشود معلوم است...

از عریانی و لمس بر عریانی می گذرم... چرا که آنقدر خصوصی ست که فقط باید در خلوت از آن لمس گفت. اما طرز انگشتان، طرز قلم گرفتن، اصلن خود دستخط، طرز ِ لمس ِ دست دادن، طرز ِ لمس ِ بوسیدن، طرز ِ لمس ِ آغوش، همه و همه، نه نشانه ها، که طرز ِ تو بودن اند...

و نگاهها... نگاهها عجیب اند. چشم ها همیشه برایم عجیب تر بوده اند. فکرش را بکن! از ورای یک تکه گوشت "دیدن" اتفاق می افتد! نگاه برای من عجیب ترین فرم در رابطه است. با صدا و بو و لمس چیزی واسطه میشود توی رابطه. اما نگاه در خلا است انگار. بی واسطه پیامش را می رساند. و چه نیکو میرساند. دنیایی را که به حرف نمیتوان گفت و به کلمه نمیتوان نوشت، نگاه قادر است که برساند و بفهمد و بفهماند... و انگار که سبکی ست برای خودش. طرز نگاه هر کس سبک اوست. سبک بودنش...

و میدانی؟ آدمها حواسشان خیلی پرت است! آنها که بیشتر دوستشان میدارم حواسشان بیشتر پاره سنگ می رود! هی می آیند و طرز نگاه و لحن و بویشان را جا میگذارند و می روند...

واصلن برای همینهاست که دلم و دستم به این رابطه های مجازی نمی رود. که دادم درمی آید. جایی که تو با چشمهایت و لحن صدایت و بویت و فشار دستهایت و نفس نفس کشیدن هایت نیستی... آنجا که همه ی حجم بودنمان با واسطه ی این نت و چاشنی خیال بافی های من و توست. آنجا که آیکون و آدمک های یاهو به جایمان می خندند یا می گریند و جملاتی و کلماتی که قرار است بیانگر لحن صدا و رنگ و بوی بودنمان باشند... نه جانم! بی شناس-نامه میزنی برایم...

قرمزمه

قرمز خونم به شددددت پایین بود! توی تمام قفسه ی لباسهام قرمزم چند وقت بود اصلن نبود. الان یه ژاکت قرمز خوشرنگ دارم با از این یقه شل خوشکلا که کلی به موهای مشکی م میاد و کلی نرم و خوش فرم با پیچ و خم هام می پیچه و هی دخترک توی آینه خوشحاله و هی خودش رو تکرار میکنه و هی لبخندش میشه...

خودشیفته ندیدی؟! حالا ببین!

No Woman, No Cry...

No woman, no cry
No, woman, no cry

Said Said
Said I remember when we used to sit
In the government yard in Trench town
Oba, ob-serving the hypocrites
As they would
mingle with the good people we meet
Good friends we have had,Oh, good friends we've lost
along the way
In this great future you can't forget your past
So dry your tears, I say

No, woman, no cry
No, woman, no cry
Ee little darling, don't shed no tears
No, woman, no cry

Said, said
Said I remember when we used to sit
In the government yard in Trenchtown
And then Georgie would make the fire light
As it was log wood burnin' through the night
Then we would cook corn meal porridge
Of which I'll share with you

My feet is my only carriage
So I've got to push on through
...But while I'm gone, I mean

Everything's gonna be alright
Ev'rything's gonna be alright

So woman, no cry
No, no, woman
No, woman, no cry
Oh, my little sister, don't shed no tears
No, woman, no cry

( اجرای جوآن بائز رو حتی بیشتر از اجرای اصلیش توسط باب مارلین دوست میدارم. یه جورایی صدای این زن و آرامش خوندنش بیشتر به دلم میشینه...)

از ملقمه ی من...

راستش فکر میکنم که ما ایرانی ها هنوز در بسیاری مسائل کلیدی ِ زندگیمان موضعمان مشخص نیست. هنوز تکلیفمان را با خودمان در دنیای پر سرعت و پرتنش و مدرن و آن سنت و میراث دیر پا و دیرینه یی که ریشه در آن داریم، معلوم نکرده ایم. من که هنوز نکرده ام و یکجورهایی انگار که نمی توانم هم... این نتیجه گیری هم از آنجا ناشی می شود که آیدین و مریم مرا دختر کاملن متفاوتی می یابند! آیدین مرا دختری مدرن می خواند. حالا چرا؟ آیدین از دو جنبه مرا تحلیل می کند: اول از نگاهم و منش ای که به تنم دارم و دوم در روابطم، بخصوص با جنس مرد. آیدین مرا زنی مدرن می نامد چرا که در این دو مقوله ی "تن" و "مرد" (که بنظرش در آنالیز دید زن کلیدی اند) مرا مدرن می یابد. مدرن به معنای اینکه در سیستم های سنتی نقش زن در خانواده بعنوان دختر و همسر و مادر بودن، نمیگنجم. در نگاهم به زن، و به مرد به عنوان جنس دیگر، راحت و رها برخورد میکنم. "تن" را به حصارهای "بایدها" و "نبایدها" ی سنتی نمی کشانم و با مرد راحتم. و در سطحی ترین و بیرونی ترین لایه های معاشراتم، مشروب می نوشم، گاهن سیگار می کشم و بازو به بازوی مردان باهاشان می رقصم، می خوانم، و هر جور که باشند، پذیرایشان می شوم، با لبخندی تا بناگوش هم...

مریم اما مرا دختری سنتی می یابد چرا که همیشه کنار پنجره ی اتاقم یا کنار تختم دیوان شمس و حافظ می یابد، چای دم میکنم (چایی کیسه ای اصلن بکارم نیست مگر زور پرزور باشد!) و شجریان محبوبترین ِ من است و موسیقی سنتی و فولکلور و شعر ایران را بیشتر دوست میدارم و دنبال میکنم و قفسه ی کتابها و سی دی ها و حتی لباسهایم را هم که مروری بکنی، وضع علایقم مشخص تر می شود و هیچ بعید هم نبوده که وسط یک جمع ده نفری که فقط خودم ایرانی ِ جمع بوده باشم، "مستان سلامت می کنند" ِ شجریان را از موبایلم به بلندگوهای کامپیوتر میزبان وصل کرده باشم و همه با هم با آن رقصیده باشیم! جوک های سکسی نمی گویم و آدم هایی که فکر می کنند با رکیک بودن صمیمی ترند هم برایم جذابیتی ندارند. در جمع هایی که دختر و پسر دم به دقیقه مدرن بودنشان را با توی بغل هم رفتن و جوکهای زیرشکمی یا میزان عرق و سیگار و چیزهایی از این دست اثبات می کنند هم معاشرتم نمی گیرد و رَم میکنم. با این آدمها آشنا هم بشوم، به لبخندی بیصدا از هم می گذریم. این رفتارهاست که مرا دختری سنتی می کند در نگاه مریم.

من اما، در میانه ی سنت و مدرنیته مانده ام. نه اینم و نه آن. ملقمه ی ناهمخوان و ناهمگونی ام از هردوی اینها گویا. ناهمگون میگویم چرا که معلوم است که در هم حل وفصل نشده اند. قلمبه هایش معلوم میشود، حتی با کلی لباسها و حجابهای ضخیم رویش... گاه رفتاری که در من مدرن می زند، ریشه هایش اما عمق در سنتی بودنم دارد و برعکس. بعنوان نمونه، من گرچه معاشرت با آدمها و بخصوص با مردان را دوست میدارم و خودم را برایشان می آرایم و رفتارم هم در جهت ِ( تا حد ممکن!) خوشایندشان است و انگار عادت هم کرده ام که همیشه بیشتر مردان دور و برم باشند تا زنان، اما نگاهم بواقع جنسی و جنسیتی نیست. اینجا گرچه من "مدرن" اتیکت می خورم بخاطر آزادی رفتاری ارتباطاتم، ولی طرز نگاهم شاید درگیر ومعلول همان نگاه سنتی زن ایرانی باشد که "تن" برایش حرمتی غیر از "جنس" دارد و خود را به لحظه نمی سپارد. "سکس" و "تن" برای من هنوز از تابوهای غول پیکر محسوب می شوند. گرچه حداقل در ارائه ی بیرونی تن مشکلی ندارم.

نزدیکترین تحلیلی که از خودم می بینم این است که مرا نه باید سنتی خواند نه مدرن. من هیچکدام از ایندو نیستم. ترکیبی از هر دوی اینها هم نیستم. چرا که حداقل آشنایی و وزنه ی تاریخی یکی از اینها در من بسیار ریشه دارتر است تا وزنه ی دیگرش و از سویی توفندگی و سرعت تغییر در آن دیگری بمراتب بیشتر است. و از پیشینه و تاریخ و خانواده ای هم می آیم که تکلیف خودش را با سنت و مدرنیته اش مشخص نکرده است. یکی به نعل می کوبد، یکی به میخ. و من گرچه سبک و سیاق خودم را بر لبه های این سردرگمی ها می چینم و ادامه می دهم، ولی نگاه امروزم به خودم آگاهانه تر از آن است که نبینم که ملقمه ای از رفتارهای گاهن متناقضم که معلوم می کند که تکلیفم را با نوع ِ بودنم مشخص نکرده ام. بیشترش هم دست من نیست بخدا، اما اصل قضیه بر جای خود محکم باقی ست...

لاک پشت من

به لاک پشتم

قرقره‌ای بستم

و بدرقه‌اش کردم

در حالی که سر نخ در دستم بود

و دلم بی‌قرار می تپید.

می‌خواست برود دنیا را ببیند:

شالیزا‌رهای چین،

خانه‌های سنگی یمن،

مدرسه‌های باله روسیه

و بچه‌های سیاه‌پوست تانزانیا

که با پلاستیک سوخته

به خواب می روند.

گاهی که خوشحال است

نخ را سه بار می کشد

و من نفس راحتی می کشم

که هنوز

چیزی برای خوشحالی مانده

اما بیش‌تر

نخ اش می‌لرزد

و این یعنی

یا باد می وزد،

یا دارد اشک می‌ریزد

من می‌دانم

که در دشت‌های آفریقا،

نوار غزه،

عراق،

هندوستان

و بیشتر ‌جاهای دنیا

باد می‌وزد

وگرنه

مگر یک لاک‌پشت

چقدر اشک برای ریختن دارد؟

(مریم مومنی)

...

پ.ن. بیربط به شعر بالا: بگذریم از تمام آنچه از پهلوی ها گفته اند و شنیده ایم، اما چه سرنوشت غم آلوده و تراژیکی دارد این خانواده!

رو نوشت به آقای قالیباف

ببینم نمیشه ما هم یه جایی مثل اینجا داشته باشیم که شب چهارشنبه سوری کمبود ترقه و هیجان هامون رو اونجا خالی کنیم؟ تا هم خیلی خوشکل باشه که از همه جای دنیا بیان تماشا، هم کنترلش توی دستمون باشه، هم هی زیر پروپاچه مردم ترقه در نکنیم و مزاحم نشیم و نسوزیم و کر نشیم و سکته هم نزنیم؟ که هی صفورا بی حرف و با نگاه، من رو توی خونه زندانی نکنه یه شب چهارشنبه سوری؟ و خودمم اصلن بترسم که برم بیرون!؟ کلی هم شکل رسم و رسومات خودمون درستش کنیم و کلی هم موسیقیهای خوشکل سنتی با تمبور و دف روی این آتیش بازی بذاریم؟

ها؟ چی؟ نمیشه؟

هنوز وقت داریم ها!...

حتی این انگلیسی ها هم ده ساله که دارن ها!...

پ.ن. خوب بود دیشب... جای تو سبز گلم...