لاک پشت من

به لاک پشتم

قرقره‌ای بستم

و بدرقه‌اش کردم

در حالی که سر نخ در دستم بود

و دلم بی‌قرار می تپید.

می‌خواست برود دنیا را ببیند:

شالیزا‌رهای چین،

خانه‌های سنگی یمن،

مدرسه‌های باله روسیه

و بچه‌های سیاه‌پوست تانزانیا

که با پلاستیک سوخته

به خواب می روند.

گاهی که خوشحال است

نخ را سه بار می کشد

و من نفس راحتی می کشم

که هنوز

چیزی برای خوشحالی مانده

اما بیش‌تر

نخ اش می‌لرزد

و این یعنی

یا باد می وزد،

یا دارد اشک می‌ریزد

من می‌دانم

که در دشت‌های آفریقا،

نوار غزه،

عراق،

هندوستان

و بیشتر ‌جاهای دنیا

باد می‌وزد

وگرنه

مگر یک لاک‌پشت

چقدر اشک برای ریختن دارد؟

(مریم مومنی)

...

پ.ن. بیربط به شعر بالا: بگذریم از تمام آنچه از پهلوی ها گفته اند و شنیده ایم، اما چه سرنوشت غم آلوده و تراژیکی دارد این خانواده!

۲ نظر:

  1. خیلی هم بی ربط به شعر بالا نبود گلم
    مگر یک لاکپشت چقدر اشک برای ریختن دارد؟ اما...

    پاسخحذف
  2. با پی نوشتت موافقم.. فکر می کنم باید این روزها خیلی سخت باشه برای این خانواده. ته دل من که یه غم سنگین نشسته.. با این که حتی نمی دونستم این آدم وجود داره تا همین دیروز...
    امیدوارم روحش آرام باشه و شاد.
    چقدددددر این شعر قشنگ بود!!!
    عالی بود شایا.. عالی... مرسی....

    پاسخحذف