لحظه ای که قاصرم!...

زخمی ام...

دارد طولانی نگاهم می کند...

من اما چشمم روی جورابها خیره میماند...

از پس ِ چنگ انداختن و گرفتن ِ آن لحظه ی گریزپا برنیامده ست!...

یا شاید هم لحظه را کشته ست و حالا به این می اندیشد که با این جنازه ی زخمی آن لحظه چه بکند؟!...

نمی دانم...

گوشهایش عطش شنیدن دارند، حتی کلمه ای...

اما می داند که حرفی نخواهم زد...

بیشتر از اینها می شناسدم...

می بیند که رحم ندارم این وقتها...

می داند که اینجور وقتها باید به خودم بگذاردم...

میداند که باید برود...

شاید دیگر برنگردد؟!...

عشق یعنی ترس ِ از دست دادن تو؟!!؟!...

در گیر است...

حوالی پرتگاه این پا و آن پا می کند...

سرانجام تصمیمش را می گیرد...

احتمالن اشتباه نمی کند...

خم می شود و بوسه ای آرام و نامطمئن بر موهایم می زند...

در را باز می کند...

در را پشت سرش می بندد...

...

۶ نظر:

  1. تو اول از همه خودت را دوست میداری... خودخواهی!
    ترسی نیست برای از دست دادن دیگران!
    اما دل بازار هم نیست که امروز یکی واردش بشود و فردا برود و باز به همین منوال...
    درست است که عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد، اما تو هم عاشقی آیا؟؟ و حاضری از خود بگذری یا فقط میخواهی که دیگران برای تو از خود و خواسته های خود بگذرند؟؟

    پاسخحذف
  2. آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را بتو مي‌بخشد
    جز درك حس زنده بودن از تو چه مي‌خواهد؟

    پاسخحذف
  3. این روزها عجیب درگیر مسئله ای هستم که اینجا نوشتی...
    نمی تونم حرفی درباره ش بزنم...

    پاسخحذف
  4. اين ناشناسا چي مي گن شايا؟

    پاسخحذف
  5. من کاملن با این آقا/خانم ناشناس موافقم. ای خودخواه عزیزم.

    پاسخحذف