بی درمان...

چشمان روشنی دارد این دختر. دوستش میدارم. خیلی کم می بینمش، بخاطر مشغولیت های زندگی هم من و هم او. ولی وقتی هست، مصاحبتش برایم خوشایند و آرام ست. امروز اما دخترک غمگین ست. درست حدس زده ام وقتی می پرسم. چشمانش به نم ِ آرامی می نشینند. مردی را دوست میداشته در ایران. هنوز هم دوست میدارد. مرد هم او را دوست می دارد. اما 2 سال است که رابطه یشان از نوع ِ شایع اینروزها یعنی از راه دور است. می پرسم که چه شده؟ می گوید هردویشان خسته و کلافه شده اند. 6 سال است که با هم اند. درست ترش این ست که 4 سال با هم بوده اند و 2 سال با هم بوده اند-نبوده اند! از دو سال پیش که دخترک به اینجا آمده و مرد در ایران مانده، رابطه یشان از نوع راه دورش است. می گوید: اوایلش خوب بود. دوری، داغی و التهاب و خواستنش را بیشتر می کرد. اما ادامه اش جانکاه شد. می گوید وقتی منطقی فکر می کنم من باید راه خودم را می رفتم، او راه خودش را. اما نمی شود انگار... اینجا منطق بر نمی تابد. برنتابیده است تا امروز. اما مدام بحث شان می شود. هنوز دوستش میدارد اما می گوید ترس توی دلش مدتهاست لانه کرده است. می گوید کم کم هر دویشان فهمیده اند که صرف دوست داشتن همه ی ماجرا نیست. که هر دویشان نیازهای جسمی و روحی دارند. که قبلن ها فکر میکرده دوست داشتن کافی ست اما حالا می داند که نیروهای عظیم تری در او هستند که سر برآورده اند و می برندش. مرد نیز همین را حس می کند. می گوید این مرد برایش ارزش دارد. بودنشان با هم حرمت داشته است...

به رندی می پرسم: تمام ماجرا همین است؟! شاخکهایش حساس اند و منظورم را می فهمد. کمی سکوت می کند... مرد دیگری اینجا هست که درکش می کند... می گوید اول آشنایی مان او بیشتر التیام بخش بود... حالا اما این مرد دوستش می دارد. رابطه شان از سطح گذشته و به عمقی کشیده است. حالا دخترک نگران است. وجودش تشویش است. انتخاب باید کند؟ اما انتخاب چه معنایی دارد؟ میان این دو مرد مانده است... می گوید مرد ایران را نمی تواند فراموش کند. او عشق را به او چشانده است. 6 سال از بهترین روزها و حس ها و التهابها و دوست داشتنی ها را با این مرد داشته است... اما تا کی می تواند اینگونه ادامه دهد؟ می پرسم: مرد می داند؟ می گوید آری. برایش گفته ام ولی او با سکوت و لحن ملایمش برنتابیده این موضوع را. می گوید با هم حتی حرف هم دیگر نمی توانیم بزنیم. همش دعوا می کنیم. خسته ام شایا... و کلافه...

نگاهش می کنم... همدردی غریبی دارم با این زن... دستش را توی دستانم می گیرم. حرفی ندارم بزنم. چه حرفی می شود زد؟ او به حضور مردش نیاز دارد. آشکارست. می بینم. نیاز دارد که مرد دستان یخ زده و هراس زده اش را در دستان گرمش بفشارد و در ِ گوشش دوستت دارم را نجوا کند، و آنقدر تکرار کند تا آرام شود. امان یابد... تلاطمش را حس می کنم که چه به ویرانی اش می کشاند... اما حرفی نمی شود زد. اینجا نسخه نمی پیچند. التیام و تحمل واژه های بیهوده ای اند. درد بیش از این هاست. می دانم... دو قطره اشک درشت می چکد روی دستانم، قفل شده در دستانش... و سرش را بر شانه ام تکیه می دهد...

رها می کنم خودم را و خودش را تا خوب اشک بریزیم...

تو بودی به دخترک چه می گفتی؟!؟

۳ نظر:

  1. رها می کنم خودم را و خودش را تا خوب اشک بریزیم...

    پاسخحذف
  2. فکر کنم من هم اگه بودم مثل تو باهاش اشک می ریختم... همین!

    پاسخحذف
  3. تمام ماجرا همين است؟

    به رندي

    پاسخحذف