اومده بودم بنویسم که چه همه تنهایی م زیاده و چه همه طفلکی شده بودم امشب و دو-سه ساعتی از نیمه شب گذشته، بعد از یک ساعتی تقلا کردن برای مبارزه با بی خوابی ِ شب و روز-خوابی ِ صبح تا لنگ ظهر، وقتی تخت سردیش بیشتر از همیشه ست و سر انگشتهای پاهات زیر دوتا پتو هم یخ زدن و تو بالاخره دست از تقلا بر میداری و آرام از زیر پتوها میخزی بیرون و تن عریانت از گزندگی سوزش سردی مور مور می شود و بی اینکه دستت به چراغ بره تا روشنش کنی، می نشینی پایین تخت و چمباتمه می زنی و زانوهات رو میگیری توی بغلت، دستت رو دراز می کنی و توی این حجم تاریکی و سرما، بخاری برقی رو رو به انگشتهای یخ زده ت روشن می کنی و سرت آروم جاش رو روی زانوهات پیدا می کنه و موهات میریزن یه طرف و معلق می شوی در زمانی جایی در یک حس بی نام غلیظ و تصویرها که شکل گرفته و نگرفته هی جلو چشمهایت فلاش می خورند و حالا بی اینکه اختیاری از خودت داشته باشی، اشکها بی محابا و داغ داغ راهشان رو از بغل گونه ها پیدا می کنند و به زیر گلو، و حتی درشت ترهایشان به روی آرنجت هم می رسند و تو هی و با لرزشی، دست به انگشتهای یخ زده ت و تن چمع شده تو خودت می کشی و میمونی که این همه، این همه، این همه اشک رو از کجاهات میاری و اصلن مگه یک نصفه آدم چقدر میتونه اشک داشته باشه و اصلن تر سینه ی به این کوچیکی اینهمه هق هق رو کجاهاش میتونه جا بده؟ و... آره... اومده بودم همه ی اینها و خیلی بیشتر از اینها رو بنویسم که وقتی حوالی 4 صبح رفتم دستشویی که چشمهام رو که حالا غیر از وَرَم، درد هم گرفته بودند، دیگه بشورم و آبی به صورت تکیده بزنم، که یهو از دخترک توی آینه جا خوردم!... دخترک چشمانی درخشان داشت هر چند حالا دو تا کیسه ی کوجولو زیرشان جمع شده بود و گونه هایش بسی گل انداخته تر از از آن تکیده ی مورد انتظار بود و رنگ پریدگی اش انگار زیباترش هم کرده بود!... وسط اشک و هق، لبخندم شد... دقیقه ای به تماشا ایستادم... صورتم را شستم و به تخت برگشتم... تختی که آرام گرم میشد، دخترکی که حس طفلکی نداشت... سرش بسی آرام بود و خوابی آرامتر او را در ربود...
چه اشکها و چشمها خوبند... و چه یاری-گرند در بحبوحه های بحران زده ی این شبها...
مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات
پاسخحذفروی میزت راه میهی؟
میشود وقتی مینویسی
دست چپت توی دست من باشد؟
اگر خوابم برد
موقع رفتن
جا نگذاری مرا روی میز!
از دلتنگیت میمیرم.
وقتی نيستی
میخواهم بدانم چی پوشيدهای
و هزار چيز ديگر.
تو بگو
چطور به خودم و خدا
کلافه بپیچم
تا بيایی؟
خندههای تو
کودکیام را به من میبخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دستهای تو
اعتمادی که به انسان دارم
...
چقدر از نداشتنت میترسم
بانوی من!
حاضرم همهی دنيا را
ساکت کنم
تا تو در آغوشم آرام بخوابی.
حالا تب تنت را
ببوس روی تن من.
مثل بازی آب و خاک
لجوج و تمامخواه
به تنت بپيچم؟
مثل برکهای زلال
در آغوش زمين
جايی برای خودم
دست و پا کنم؟
خب حالا مرا ببوس
مثل نيلوفر آبی.
موهام خيس خيس است.
بپيچمش به انگشتهای تو؟
نمیدانم.
میخواهم بيايم توی بغلت.
با لباس بيايم؟
نمیدانم.
میخواهم شروع کنم به بوسيدنت.
تا هميشه؟
...
صبح که چشم باز کنم
موهام فرفری شده
اين را میدانم.
جاذبههای تو
تمام نمیشود
تمام میشوم در آغوشت
و باز به دنيا میآيم
با همين تولد مکرر
بهخاطر دوباره ديدنت
میچرخم و میبوسم و نگاهت میکنم
...
چند بار ديگر
زمين دور خورشيد بچرخد
و من خيال کنم هنوز نچرخيدهام؟
آنقدر آرام بوسيدمت
که خدا هم نفهميد
و خوابش برد
دنبال دستهات میگشتم.
تو گم شده باشی
مرا صندلی
به تمدن باز نمیگرداند.
...
گاهی خيال بودهام
گاهی توهم
گاهی تجردی تنها
ميان آدمها
سايهای از خودم
که دنبال تو میگشته.
عباس معروفی
چشم هایت ...
پاسخحذف