مولانا به سعی شایا
خرس طلایی برلین به جدایی نادر از سیمین رسید

نوشتن-آزادی
میدان "تحریر ِ" مصر بیست روزی است که سرخط همه ی خبرهاست. من اولش همانطور که در فارسی بکار میبریم فکر میکردم این "تحریر" یعنی "نوشتن". بعد متوجه شدم که نه بابا! این همان میدان "آزادی" شان است و از ریشه ی "حُرّ" بمعنای "آزاده" است. خیلی جالب است برایم که این دو کلمه همریشه اند. یعنی "نوشتن" نوعی "رهایی" ست؟! و با "آزادی" همریشه و همردیف است؟؟!
بیاد فروغ
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد...
...
سپاس
این سوی ترانه منم
آن سوی ترانه تو
ترانه منتظر نسیت
بر من
بر تو
می وزد
می رسد
گاهی ترانه سنگ می شود و فضا آیینه ی سکوت
ترانه سکوت را می شکند
سکوت آیینه را
وفضای شکسته
پیوند شنیدن را
در من و تو تار می زند
...
هنوز هم دلگیرم از این فیلترشدن شایا... ولی شاید همینجا بنویسم. شاید اسباب کشی کنم به کنج دیگری؟! شاید باز به دفتر کاهی با جلد برگ بامبو پناه ببرم؟ شاید... نمیدانم... مممنونم که می گویی بنویس. همینجا بنویس. هنوز نمی توانم تصمیم بگیرم. هنوز نمیدانم...
ممنونم ازت... صمیمانه...
این نیز بگذرد...
ناراحتم… غیر از ناراحتی چیز دیگری هم هست. نمیدانم دقیقن چیست. یکجوری ترس ِ آغشته به عصبانیت انگار... دیگر اینجا نخواهم نوشت. تصمیم این لایحه از پریشب که فیلتر شدم به ذهنم تقدیم و امروز تصویب شد. اصلن نمی فهمم که چرا وبلاگی مثل شایا باید فیلتر شود؟؟!!؟ من همیشه فکر می کردم که اگر سیاسی بنویسی یا چیزی که خیلی با عُرفی که آقایان می فهمند منافات داشته باشد، فیلترت می کنند. ولی شایا چرا؟! من نه سیاسی ام نه سیاسی می نویسم. اصلن چیز خاصی که به جایی بربخورد نمی نویسم! من اینجا بیشتر دم-نوشتها و حس-روزمره های یک آدم عادی را می نوشتم. حتی اینهم نه! یک گوشه ای آرام بی اینکه آزاری به کسی داشته باشم برای خودم کنجی ساخته بودم که گاهی می نشستم پشت پنجره اش به تماشا، بی سر و صدا، آرام... خواننده ی زیادی هم اصلن ندارم. حالا مانده ام که چرا باید همچین وبلاگی فیلتر شود؟!؟
بگذریم... اینجا را دوست میداشتم و دل-دَم-گویه هایم را اینجا می نوشتم. راستش برای من، شایا آنقدر جدی نبوده و نیست ولی دوست داشتنی چرا. خیلی هم... و تو که اینجا را میخواندی، در واقع مرا، تو دوباره و دوباره به پای این صفحه می کشاندی. اینجا من رودررو با تو می نشستم و تو را با خودم به این کنج ِ مجاز می آوردم. تو چه ناخودآگاه و چه خودآگاه، همیشه پس ذهنم می نشستی و تماشایم میکردی واین همیشه دلگرمم کرده، حتی اگر خوانده نشده باشم و تویی اصلن وجود نداشته باشد. خواستم این آخر بگویم که چه تویی که می شناسم، چه آن تویی که با نشان و امضایی می آمدی، چه آن تویی که ناشناس می آمدی و به این کنج گاهی سر می زدی، دوستتان میدارم... گرچه حتی این دوست داشتن هم "مجاز" است اینجا، اما رابطه ی تنگاتنگ بی سند و امضایی اینجا بین ما بود که تجربه ی شایا بی تو غیر ممکن بود...
دلم برای تو و این صفحه تنگ خواهد شد...
پدربزرگ...
سیگاری کشیده ام و بهتزده پایین تخت نشسته ام... همیشه با مرگ حسی از جنس مبهوت دارم...
پدربزرگ امشب رفت تا دیگر از "بزرگ"ها نداشته باشم. او آخرین بود. دیگر نه پدربزرگ دارم، نه مادربزرگ...
دلم میخواست امشب صفورا را بغل می کردم و دستم را روی چشمهایش، که میدانم امشب چه ورم کرده اند و چه خوابش نمیبرد، می گذاشتم... اما این ست سهم من از این غربت دیگر...
...
رونوشت ِ خیالبافی به آقای قالیباف!

نشستم دارم به تهران فکر میکنم. راست ترش این ست که دارم تهران را نقاشی می کنم! تهرانی را توی ذهنم دارم تصویر میکنم که دلم میخواهد روزی می دیدم! تهران ِ من! نه این تهران آلوده ی دود گرفته ی سرسام گرفته از ترافیک و بد ریخت از این ساختمانهایی که مثل قارچ از همه جایش سر درآورده اند که بنظرم باید یکروزی نشست و فکری اساسی برای این ساختمانهای بی قواره و سیستم شهرسازی اش کرد. حالا نشسته ام و تهرانم را هی می سازم و هی پاک میکنم...
من اگر بودم، اول به داد خیابان انقلاب می رسیدم. خیابان انقلاب با آن بازارچه کتاب و یساولی اش و کتابفروشیها و کتاب-دستفروشیهایش از جاهای دوست داشتنی تهران من اند. در تهران من، میدادم خیابان انقلاب را یک پاکسازی اساسی بکنند. ماشینها از محدوده چهارراه ولیعصر تا خیابان انقلاب حق تردد نداشتند. میدادم بعضی ساختمانهای دودگرفته اش را بکوبند و دوباره بسازند یا دودشان را خوب گردگیری کنند. اینجا و آنجای خیابان را نیمکتهایی به شکل کتاب ِ باز (چیزی شبیه این عکس بالایی) می گذاشتم...
خیابان کریمخان را هم بروی ماشینها می بستم. از هفت تیر اینورتر نیایند لطفن. آن پل را هم برمیداشتم تا دید بهتری داشته باشیم. بعد دو طرف خیابان را کافه کتابهای خوشکل و دنج می چیدم با کلی نیمکت با فواصل مناسب که روزهایی که هوا خوب است یا حوصله ی سقف کوتاه، بنشینی رویشان و کتابت را ورق بزنی و چای یا قهوه ات را خوشدلانه مزمزه کنی. و یادت باشد یک برنامه ی کافه نشینی هم بگذاریم با هم. از این کافه کتاب به آن کافه کتاب، کتابی و تورقی و چای و قهوه ای و گپ و گفتی چشم در چشم...
خیابان ولیعصر خیابان عجیبی ست. فکرش را بکن! در کلانشهری مثل تهران با آن وسعت و جمعیت، یک خیابان بلندی هست که از جنوب شهر تا خود شمال شهر هی کش می آید و کش می آید و کش می آید.من بارها به طواف عاشقی، سر تا ته این خیابان را پیاده گز کرده ام و میدانم که چه چهره عوض میکند. فیلم کندوی کیمیایی را هم دیده باشی میبینی که این عوض شدن چهره ی این خیابان قدمتی دیرینه دارد. یکجورهایی انگار می شود بافت شهری و طبقاتی و اجتماعی شهر را در این خیابان به عینه به نظاره نشست. من اگر کسی از بیرون بیاید و بگوید خیلی خلاصه بگو مردم تهران چگونه اند و چگونه می زیند، او را به یک تور یکروزه به پرسه زدن و گشتن در خیابان ولیعصر، از بالا به پایین یا از پایین به بالایش دعوت خواهم کرد. که انگار که این خیابان خلاصه و چکیده ی تهران است. خیلی دست به معماری این خیابان نمیزنم، چرا که خود معماری اش کلی تاریخ و شناس-نامه است. اما درختهایش و تمییزیش را کمی سبزتر بکشم و آسمانش آبی باشد لطفن...
دلم میخواست تهران هم مثل بسیاری از شهرهای بزرگ دنیا، رودخانه ای میداشت که از وسط شهر می گذشت. مثل زاینده رود اصفهان یا نیل ِ قاهره یا تیمز ِ لندن... ندارد اما... شاید بشود مثل آمستردام کانال در آن تعبیه کرد و کلی قایق؟ نمی دانم. با آب، تهران کامل میشد. تهران از آن معدود شهرهایی ست که کوه، چسبیده به شهر است و فقط کافی ست تا شمال شهربروی تا در کوهپایه باشی. این خیلی زیباست. خیلی یگانه ست. تهران ِمن با آب کامل میشد...
تهران نیاز به نفس کشیدن دارد. تهران دارد در دود و وسط ماشینهایش و این ساختمانهایش خفه می شود. فضاهای سبز شهر نسبت به وسعتش بسیار کم اند. در تهران به سختی میشود پرسه زد. بیشتر اتوبانها و بزرگراهها وسعتها را بخود اختصاص داده اند، تا آن کوچه باغها و خیابانها و کوچه های دلنشین، که پاهایت که ببرندت، چشم نواز و آرامش بخش هم باشند. تصور دوچرخه سواری در خیابان های اصلی تهران در وضعیت کنونی برایم غیرممکن است. تهران در تعجیلی بی دلیل و خودکرده می سوزد. این شهر میتواند زیبا باشد. بنظر من این شهر قابلیت این را دارد که جزو دیدنی ترین شهرهای جهان باشد. در حال حاضر اما در غفلتی حقیر می سوزد و به دود و زشتی نشسته است که حقش نیست به خدا. این شهر روحی دارد که با جاهای دیگر و شهرهای دیگر، حداقل برای ما ایرانیها، فرق میکند. این روح ملتهب و بیمار را تیمارخواری دلسوز می باید. کاش این ماشینها کم شوند، زباله ها بازیافت شوند، امکان قدم زدن ها در آن بیشتر باشد، سبزتر زمینش و آبی تر آسمانش باشد... چیزهای خیلی دور از ذهنی نیستند بخدا...
دلم برای تهران خیلی تنگ شده... از شواهد پیداست!..
در محاصره ی عشق آدمخوار!
هر پیوندی، شاید، جایی تمام میشود که یکی حس میکند ادامهی این راه ممکن نیست... جاییکه عشق آشکار نشود و فرصتش را در اختیارِ چیزی دیگر بگذارد، ماندن و دَم نزدن و لبخند به لب آوردن اشتباه است. عشق ناپایدار است اساسن...
زیگمونت باومَن، در رسالهی عشقِ سیالاش می نویسد: انسانها، در تمامِ اعصار و فرهنگها، با راه حلِ یک مسالهی واحد روبهرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به "یکیشدن" برسند. کُل ِ عشق، صبغهی میلِ شدید ِ آدمخواری دارد. همهی عُشاق خواهان ِ پوشاندن، نابودکردن و زدودن ِ غیریّت ِ آزارنده و ناراحتکنندهای هستند که آنها را از معشوق جدا میکند؛ مخوفترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه بسیار عُشاقی که دست به هر کاری میزنند تا یکبار برای همیشه، جلوی کابوس خداحافظی را بگیرند...
(محسن آزرم)
پ.ن.1. آرامش تزریق شده به خونم را در حصار این محاصره بشنو...
پ.ن.2. یک دختری باید همت کنه و تا سر کوچه بره! این آهنگ هی سیگارم میطلبه بشدت رسمن!!...
منی که با مرگ می زید!...
می گوید: تو عجیب ترین دختری بودی که تا به آنروز ِ آشنایی مان دیده بودم. اصلن در مختصات ذهنی من از زن قرار نمی گرفتی. با تمام زنهایی که دیده بودم بشدت فرق داشتی. فرقی که مدتها طول کشید تا هضمش کنم. فرقی که بسیار برایم جذاب بود. فرقی که تا مدتها درگیرم کرد تا بلکه بفهممش... بفهممت...
می پرسم: میتونی بگی دقیقن چه فرقی؟!
می گوید: "غم" عجیبی که تو داری! چیزی که درکش در تو و از تو سخت است... چیزی که آدم می فهمد که چیزغریبی در نگاه و رفتار تو هست ولی نمی فهمد که چی هست یا جنسش چیست. یکجور "غم"!... "غمی" که برای من غیر قابل فهم بود. "غمی" که حتی میتوانست "زندگی" و "زنده بودن" را هم بپوشاند! چیزی، که من "غم عجیب" نامش می نهم و آنقدر در تو ریشه دار است که میتواند زنی چون تو را به سوی مرگ سوق دهد! تو مابین مرگ و زندگی در حرکتی! گویی جایی در مرزهای بین مرگ و زندگی بسر می بری! چیزی که تو را به چشم من یگانه کرده و می کند! چیزی که گاه میمانم که چگونه از پسش بر می آیی! چیزی که فکر کردن به آنهم برای من سخت است! امروزه اصلن دوستش ندارم! اما برایم، تازه، غریب، جذاب و درگیر کننده بوده و البته هست...
می گویم: دوستش نمیداری؟
می گوید: هنوز هم نمی فهممش. هنوز هم نمی فهممت که چطور آن چیز ِ عجیب در تو، میتواند تو را تا پای مرگ و اینهمه اندیشه ی مردن بکشاند! اما در من، فکر نمیکنم هیچ چیزی آنقدر عظیم باشد که بتواند مرا به لبه های پرتگاه های مرگ بکشاند. من هیچوقت نمیتوانم به خودکشی فکر کنم. زندگی برای من بیشترین و بالاترین ِ ارزشها را دارد و بالاتر از آن هیچ چیزی قرار نمی گیرد. در تو اما گویا چیزی هست که قادر است "براحتی" آنرا از کف بدهد...
سکوت می کنم...
ماییم که خاک را بنظر کیمیا کنیم...
بعد فکرش رو بکن که یکی باشه تو کل دنیا که از تمام دوجلد گنده ی این دیوان شمس و وسط هزارها سطر شعر، بدونه دقیقن کدوم شعرش، شعر توئه و بعد با صدای خودش که چه خوب کلمه رو میفهمه، خونده باشدش و برات از اون سر این کره ضبط کرده باشه و فرستاده باشه و شهری رو خل کرده باشه که بهت تبریک تولد بگن و تو هی از اول تا آخرش رو هی ری-پلی زده باشی و باز هی ری-پلی زده باشی و هی باز ری-پلی زده باشی و چه ناخودآگاه هی لبخندت بشه و هی یه چیزی این وسط سینه ت گیر بکنه و هی لبت رو گاز بگیری که بسه دیگه! اِ اِ اِ...! بسه دیگه میگم دختر جان!...
آری! این چنین خوشبختم من...
...
فال زادروز
این از خواجه ی ما:
ای که بر ما از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی
...
و اینهم از مولای تو:
ای خواجه ی خوش دامن!
دیوانه تویی یا من؟
درکش قدحی با من
بگذار ملامت را
پیش از تو بسی شیدا
می جست کرامتها
چون دید رخ ساقی
بفروخت کرامتها