منی که با مرگ می زید!...

می گوید: تو عجیب ترین دختری بودی که تا به آنروز ِ آشنایی مان دیده بودم. اصلن در مختصات ذهنی من از زن قرار نمی گرفتی. با تمام زنهایی که دیده بودم بشدت فرق داشتی. فرقی که مدتها طول کشید تا هضمش کنم. فرقی که بسیار برایم جذاب بود. فرقی که تا مدتها درگیرم کرد تا بلکه بفهممش... بفهممت...

می پرسم: میتونی بگی دقیقن چه فرقی؟!

می گوید: "غم" عجیبی که تو داری! چیزی که درکش در تو و از تو سخت است... چیزی که آدم می فهمد که چیزغریبی در نگاه و رفتار تو هست ولی نمی فهمد که چی هست یا جنسش چیست. یکجور "غم"!... "غمی" که برای من غیر قابل فهم بود. "غمی" که حتی میتوانست "زندگی" و "زنده بودن" را هم بپوشاند! چیزی، که من "غم عجیب" نامش می نهم و آنقدر در تو ریشه دار است که میتواند زنی چون تو را به سوی مرگ سوق دهد! تو مابین مرگ و زندگی در حرکتی! گویی جایی در مرزهای بین مرگ و زندگی بسر می بری! چیزی که تو را به چشم من یگانه کرده و می کند! چیزی که گاه میمانم که چگونه از پسش بر می آیی! چیزی که فکر کردن به آنهم برای من سخت است! امروزه اصلن دوستش ندارم! اما برایم، تازه، غریب، جذاب و درگیر کننده بوده و البته هست...

می گویم: دوستش نمیداری؟

می گوید: هنوز هم نمی فهممش. هنوز هم نمی فهممت که چطور آن چیز ِ عجیب در تو، میتواند تو را تا پای مرگ و اینهمه اندیشه ی مردن بکشاند! اما در من، فکر نمیکنم هیچ چیزی آنقدر عظیم باشد که بتواند مرا به لبه های پرتگاه های مرگ بکشاند. من هیچوقت نمیتوانم به خودکشی فکر کنم. زندگی برای من بیشترین و بالاترین ِ ارزشها را دارد و بالاتر از آن هیچ چیزی قرار نمی گیرد. در تو اما گویا چیزی هست که قادر است "براحتی" آنرا از کف بدهد...

سکوت می کنم...

۲ نظر:

  1. بهش می گفتی من دختر بهمن ام!
    دختر آسمون..
    ستاره ها..
    زمینی نیستم که منو با معیارهای زمینی می سنجی!

    پاسخحذف
  2. سوم شخص مفرد گفت : غمی عجیب با خود دارد او
    و به قول اول شخص مفرد ادمیان موجودات عجیبی هستند بسیار عجیب
    . انگار هر کدامشان گونه ای هستند و گونه ی تو بس عجیب
    نامش برای من غم زیباست که مفهوم بودن است که بودن بی این غم زیبا شاید دروغی بیش نیست و گونه های دیگر به چه مشغولند برای چه مشغولند

    زیستن پشت لبخند چشم های توست

    پاسخحذف