سیگاری کشیده ام و بهتزده پایین تخت نشسته ام... همیشه با مرگ حسی از جنس مبهوت دارم...
پدربزرگ امشب رفت تا دیگر از "بزرگ"ها نداشته باشم. او آخرین بود. دیگر نه پدربزرگ دارم، نه مادربزرگ...
دلم میخواست امشب صفورا را بغل می کردم و دستم را روی چشمهایش، که میدانم امشب چه ورم کرده اند و چه خوابش نمیبرد، می گذاشتم... اما این ست سهم من از این غربت دیگر...
...
خیلی متاسفم دوست من، جای خالی بزرگترها توی فامیل عجب خالی است... وقنی که برای همیشه از پیش ما می روند. یادم میاد مادربزرگم خیلی دوست داشت و تلاش میکرد که بچه ها همیشه، و حتما، جمعه شبها خونه یکی از بچه ها- هر هفته نوبت یکی بود، به ترتیب سن- جمع بشن و یکی دو ساعتی کنار هم بشینند و گپ بزنند. هر چند که بعد از رفتنش، این گپهای هفتگی ادامه پیدا کرد، اما گاهی چنان جر و بحث هایی پیش میومد که هفته بعدش، همه با سرسنگینی و از روی بی میلی دور هم جمع می شدند.
پاسخحذفیادشون به خیر و خاطر و خاطراتشون سبز
روحش شاد. جان شما آرام.
پاسخحذفخدايش ...
پاسخحذفخدا رحمتشون کنه شایای من..
پاسخحذفمن همیشه توی این شرایط کم میارم برای حرف زدن.. حتی برای تسلی دادن..
از صمیم قلب تسلیت می گم..