در باب شراب

شراب سفيد و رقيق براي کساني که مزاج گرم دارند خوب است و سر درد نمي آورد و ممکن است بمناسبت رطوبت بخشي، سردرد ناشي از التهاب معده را از بين ببرد و يا سبک تر گرداند. شراب صاف شده همراه انگبين و نان نيز – بويژه اگر قبل از نوشيدن به مدت دو ساعت با هم آميخته گردند-همان کار را انجام دهند.

براي کسي که فربهي و نيرومندي آرزو مي کند، شراب شيرين و غليظ توصيه مي شود، ليکن بايد از بند آمدن ها بر حذر با شد. براي کسي که سرد مزاج و بلغمي است شراب سرخ و کهنه بي فايده نيست و علت آنرا سابقا بيان کرديم. قبل از هضم شدن و سرازير شدن لقمه نبايد مايعي به ميان آيد. اگر غذا بد کيموس باشد نبايد موقع خوردن آن و حتي بعد از هضم آن نوشابه اي خورد زيرا مواد آبکي، ميموس بد را تا نقاط دور دست بدن مي برد. نوشيدن شراب بر روي ميوه و بويژه بر روي خربزه خوب نيست.

نوشيدن شراب بايد با پيمانه هاي کوچک شروع شود و اين روش بهتر از نوشيدن با پيمانه هاي بزرگ تر است. کسي که به شراب عادت داشته باشد چنانچه در هنگام غذا خوردن سه پيمانه سر کشد زياني نمي بيند. اگر به شراب خو نگرفته است و داراي تن سالم است، چنانچه بعد از رگ زدن مقداري از آن بنوشد بي فايده نيست. کساني که بيماري زهره دارند و کساني که ترمزاجند از شراب بهره مي بينند، زيرا شراب زهره را مي راند و رطوبت را پخته مي گرداند.

هر قدرعطر شراب بيشتر، بوي آن در افزايش و مزه آن لذيذتر باشد ، نوع آن بهتر است. شراب بهترين غذا رسان به تمام بخش هاي بدن است. شراب بلغم را مي گدازد، صفرا را از ادرار و مشابه آن بيرون مي راند، سودا را مي لغزاند و آسان بيرون مي کند و بازگشت آن مانع مي شود؛ هر بند آمده اي را بدون اينکه گرمي بيگانه را زياد بکار برد آب مي سازد و مي گدازد. انواع شراب را در جاي خود توصيف خواهيم کرد.

کسي که مغزش نيرومند است و با شرب شراب به آساني مست نمي شود و مغز وي بخارهاي بالا رو و نا پسنديده را پذيرا نيست و از شراب بجز گرماي مناسب مزاج را نمي پذيرد، از تاثير شراب چنان صفاي ذهني بر او دست مي دهد که ذهن هاي ديگر به آن نمي رسد. در اشخاصي که حالت مغز بر عکس آن است، کنش هاي شراب نيز برعکس مي باشد.

کسي که سينه اش بي توان است و در فصل زمستان نفس تنگي بر او عارض مي شودنبايد زياد شراب بخورد و اگر بخورد معده اش نبايد پر از طعام باشد و بايد در غذايش ماده جريان اندازنده اي باشد تا اگر معده از شراب و طعام انباشته شد بيرون براند و بهتر آنست که جهت آسودگي آب انگبين بنوشد و آنرا باز بيرون دهد و بعد دهان را با سرکه و انگبين و رخساره را با آب سرد بشويد.

بدان که: شراب کهنه را بايد در رده داروها قرار داد نه رده غذاها. شراب نو رسيده براي کبد خوب نيست و کبر را بر اثر باد کردن و اسهال دادن به شورش مي اندازد. بهترين شراب ها آن است که نه کهنه و نه بسيار تازه است بلکه در ميانه قرار دارد، صاف است و سفيدي اش به سرخي مي زند، خوش بوست و طعم آن بين ترش و شيرين يعني ميخوش است .

بهترين شراب که شراب شسته نام دارد آن است که سه پيمانه پونه کوهي و يک پيمانه آب را هم بحدي بجوشانند که حجم آن به دو سوم اوليه برسد.

کسي که از خوردن شراب احساس سوزش مي کند بايد بعد از نوشيدن آن انار و آب بمکد و فرداي آنروز در ناشتا شربت افسنطين بنوشد و کمي غذا بخورد و استحمام کند.

بدان : شراب آميخته با آب معده راسست و تر مي گرداند و زودتر مستي مي آورد، زيرا آبي که در آن است آنرا زودتر بمقصد مي رساند. شراب آميخته با آب، پوست را صيقل مي دهد و نيروهاي رواني را تشديد مي کند.

کسي که خود را خردمند مي داند نبايد ناشتا، قبل از اينکه اندام هاي تر مزاجش آب کافي خود را دريافت کنند شراب بخورد و نبايد کمي بعد از حرکات دشوار و خسته کننده شراب ميل نمايد، زيرا در اين حالات مغز و پي آسيب مي بينند و ترنجيدگي ، بهم خوردن عقل و يا بيماري ها روي مي آورند و يا مواد دفعي گرم پديد مي آيند.

برخي معتقدند اگر انسان يک يا دو بار در ماه مست شود خوبست زيرا نيروهاي رواني سبکبار ميشود و مي آسايند و ادرار و عرق بيرون مي روند، مواد دفعي مي گدازند و بويژه مواد بيرون ريختني معده آب مي شود و دفع مي گردند.

شراب خوردن خردسالا بدان مي ماند که چوب نازک سوزان را در آتش بياندازند.پيران تا مي توانند بنوشند. جوانان بايد اندازه نگهدارند که اندازه نکوست. شراب مناسب براي جوانان، شراب کهنه و آميخته با آب انار يا آب سرد و اين مانع مي شود که آسيب ببينند و مزاجشان بسوزد...


(قانون در طب - تاليف شيخ الرئيس ابن سينا - کتاب اول)

سیاه مشق- دوگانه- نامطمئن!


سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، حتا به روزگاران


سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، حتا به روزگاران


سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، حتا به روزگاران


سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، حتا به روزگاران


سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان کرد، حتا به روزگاران

ذائقه ی هنری!

از زمان انتشار سری جدید مجله، نامه‌ها و تلفن‌های متعددی داشتیم که از ما تقاضای نقد داشتند: "چرا برای داستان‌ها نقد و بازخوانی نمی‌گذارید؟"، "چرا نقد و معرفی کتاب چاپ نمی‌کنید؟" چندباری به این سوال‌ها به طور کوتاه جواب داده‌ایم ولی چون هنوز هم تکرار می‌شوند، یک بار دیگر هم پاسخ می‌دهیم.

دوستان عزیز همراه!

این عطش و جست‌ و جوی نقد، نتیجه‌ی سیاستگذاری غلط ادبی-هنری و سینمایی در این سال‌هاست. شما به عنوان مخاطب، اعتماد خودتان را به برداشت‌هایتان از داستان‌ها و کتاب‌ها از دست داده‌اید و فکر می‌کنید حتما باید کسی آنها را برای شما تعبیر کند. فکر می‌کنید یکی باید همه آثار هنری را به عبارت‌های رو، مستقیم و قطعی تبدیل کند تا شما حس کنید چیزی یاد گرفته‌اید. تحریریه همشهری داستان به این روش معتقد نیست و فکر می‌کند هر مخاطبی - حتی خیلی معمولی - با خواندن و دیدن‌ ِ بیشتر و دقیق‌تر است که به برداشت‌ها و لذت‌های عمیق‌تری از داستان‌ها و فیلم‌ها می‌رسد.

منتظر نباشید کسی به جای شما فکر کند و کارها را آسان کند. لذت ِ درک ِ آثار هنری در همین است که خودتان به نگاه و برداشتی نو برسید.

همشهری داستان - بهمن ماه ۱۳۸۹

سعدی به سعی شایا

آن روز
که با تو می رود
نوروز است...

...

1390

دعا که بلد نیستم! ولی خداییش هیچکی یه همچین تحویل سالی نداشته باشه که من داشتم!...

اومدم بیرون... سیگاری آتش زدم... نیگاهی به آتیش سرخ سر سیگارم و نگاه طولانی تری به ماه درشت و آسمان پاک انداختم و... اینگونه بود که دهه ای دیگر را آغازیدیم...

سال نوت مبارک گلم...

می بوسمت... عیدانه...

روزهای مبادای اینروزها...

"در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست"

اینروزها حالم خوب است... هوا و زمین درخشان اند و مرا سرخوش می کنند. اینروزها، تنهاییم را دوست میدارم... دلم نمیخواهد کسی در بزند و تنهاییم را به هم بریزد. دلم میخواهد تنها باشم...

"اما کسی چه می داند؟

شاید

امروز نیز روزمبادا

باشد!"

اینروزها صبحها زودتر از خواب بیدار میشوم. مراسم دم کردن چای و شیر نوشیدن برایم بسی لذتبخش اند اینروزها... همه چیز در کِش آمدگی یی غلیظ شناور است... چایی پررنگی برای خودم میریزم و در سکوت کنار پنجره با بیسکویت می نوشم... لذتی دارد و تکرارش هر صبح ِ آزگار، نه از لذتش کم می کند، نه تکراری اش می کند...

اینروزها عاشق تختم هستم... عاشق تنم هستم...عاشق اتاقم هستم... صبحها از لحظه ای که چشم باز می کنم تا لحظه ای که بالاخره تخت را رها می کنم، عاشقانه ای دارم با تنم... میدانی؟ پرده اتاقم را همان روز اول باز کردم و جایش حصیر نصب کردم. برای همچین روزهای مبادایی!... که روزی برسد که آسمان بیرون درخشان باشد، من تنهاییم را دوست بدارم و نور از لای حصیر که بگذرد و روی تخت بیفتد، تن نیمه عریان مرا نرده نرده کند و من انگشت بر این خطوط بکشم و نیم ساعتی به لذت تماشای تن و آفتاب بگذرانم...

اینروزها حال من و کوله پشتی خوب است. که با ذوق خاصی صبحها یک یک لباسهای توی کمد را ورنداز کنم، نگاهی از پنجره به حال و هوای روز بیندازم و مطابق روزِ بیرون ِ پنجره لباس بپوشم. دامن مشکی تکخال کوتاه با پلیور قرمز و چکمه یا جین با بلوز سبز-آبی خوشرنگ، یا شاید هم آن پیراهن با آنهمه گلهای ریز... بدون اینکه فکر کنم از کدامش بیشتر خوشت خواهد آمد... اینروزها برای دل خودم لباس می پوشم نه به پسند تو... شایا را می گذارم توی کوله پشتی خاکی ام با دو تا کتاب و راهی کافه ها می شوم... قهوه مینوشم و کتاب میخوانم...

اینروزها گریه هایم را دوست میدارم. یک کنجی گوشه اتاقم هست که اینروزها، هر روز، گاههایی آنجا بی حرکت چمباتمه می زنم. زانوهایم را می کشم توی سینه ام و به صدای نفس نفس زدن هایم گوش می دهم. اینروزها، این کنج خصوصی اتاقم، حایل بین کمد لباس و دیوار، را دوست میدارم...

اینروزها همه ی غریبه های این شهر را، که البته در این شهر بسیارند، دوست میدارم... به رویشان لبخند میزنم و حتی شاید بروم جلو و بیهوا یکیشان را محکم بغل بگیرم و ببوسم... آشناها یک چندی است حساب کار خود را کرده اند!!...

اینروزها گل ارکیده ی نازکم را بیشتر از همیشه دوست میدارم. اسمش " آقای جیم" است. با هم حرف نمیزنیم. نه برای اینکه خلوت هم را به هم نریزیم، نه! که داریم با هم "خداحافظ زیبا" گوش میدهیم و از گوشه چشم به هم لبخند میزنیم... شراب قرمز را هم که بریزم، جمعمان جمع است...

اینروزها یادم می ماند که دیگر "نبودن" فاجعه نیست. تکرار زندگی من است دیگر... روزمره ی زندگی من است... قانون زندگی من است... دوستش میدارم اینروزها!!!...

اینروزها خانه تکانی می کنم. میدانی؟ اینجا هوایش خیلی نم دارد. همه چیز خیلی نمور است. همه چیز کپک می زند. دارم کپک های دلم را به آرامی پاک می کنم...

"وقتی تونیستی

نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها"

میدانی؟ هیچ وقت نمی پنداشتم که روز مبادا این شکلی باشم!!!...

"تقویم به گور پدرش می خندد"...

" هرروز بی تو

روز مباداست!" دیگر...

یک مرد بجز سکس به چه می اندیشد؟!؟

تصور کن وسط کتابفروشی داری قدم میزنی و کتابها رو نیگاه میکنی و گاهی تورقی، یکهو یک همچین تیتر کتابی چشمت رو می گیره: "یک مرد به جز سکس به چه می اندیشد؟"!! با کنجکاوی کتاب رو برمیداری تا ورقی بزنی و... هه هه هه! کتاب خالی ست! 200 صفحه کتاب با صفحات سفید!!! هه هه هه! هی لبخندم شد و هی لبخندم شد...

نسخه ای از این کتاب را روی پیشخوان میگذارم و قیمت را می پردازم

اینهم مقاله ای که در مورد این کتاب پیدا کردم- چاپ تلگراف

رسمن خود خلاقیت و ته ایده بود..