"در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست"
اینروزها حالم خوب است... هوا و زمین درخشان اند و مرا سرخوش می کنند. اینروزها، تنهاییم را دوست میدارم... دلم نمیخواهد کسی در بزند و تنهاییم را به هم بریزد. دلم میخواهد تنها باشم...
"اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روزمبادا
باشد!"
اینروزها صبحها زودتر از خواب بیدار میشوم. مراسم دم کردن چای و شیر نوشیدن برایم بسی لذتبخش اند اینروزها... همه چیز در کِش آمدگی یی غلیظ شناور است... چایی پررنگی برای خودم میریزم و در سکوت کنار پنجره با بیسکویت می نوشم... لذتی دارد و تکرارش هر صبح ِ آزگار، نه از لذتش کم می کند، نه تکراری اش می کند...
اینروزها عاشق تختم هستم... عاشق تنم هستم...عاشق اتاقم هستم... صبحها از لحظه ای که چشم باز می کنم تا لحظه ای که بالاخره تخت را رها می کنم، عاشقانه ای دارم با تنم... میدانی؟ پرده اتاقم را همان روز اول باز کردم و جایش حصیر نصب کردم. برای همچین روزهای مبادایی!... که روزی برسد که آسمان بیرون درخشان باشد، من تنهاییم را دوست بدارم و نور از لای حصیر که بگذرد و روی تخت بیفتد، تن نیمه عریان مرا نرده نرده کند و من انگشت بر این خطوط بکشم و نیم ساعتی به لذت تماشای تن و آفتاب بگذرانم...
اینروزها حال من و کوله پشتی خوب است. که با ذوق خاصی صبحها یک یک لباسهای توی کمد را ورنداز کنم، نگاهی از پنجره به حال و هوای روز بیندازم و مطابق روزِ بیرون ِ پنجره لباس بپوشم. دامن مشکی تکخال کوتاه با پلیور قرمز و چکمه یا جین با بلوز سبز-آبی خوشرنگ، یا شاید هم آن پیراهن با آنهمه گلهای ریز... بدون اینکه فکر کنم از کدامش بیشتر خوشت خواهد آمد... اینروزها برای دل خودم لباس می پوشم نه به پسند تو... شایا را می گذارم توی کوله پشتی خاکی ام با دو تا کتاب و راهی کافه ها می شوم... قهوه مینوشم و کتاب میخوانم...
اینروزها گریه هایم را دوست میدارم. یک کنجی گوشه اتاقم هست که اینروزها، هر روز، گاههایی آنجا بی حرکت چمباتمه می زنم. زانوهایم را می کشم توی سینه ام و به صدای نفس نفس زدن هایم گوش می دهم. اینروزها، این کنج خصوصی اتاقم، حایل بین کمد لباس و دیوار، را دوست میدارم...
اینروزها همه ی غریبه های این شهر را، که البته در این شهر بسیارند، دوست میدارم... به رویشان لبخند میزنم و حتی شاید بروم جلو و بیهوا یکیشان را محکم بغل بگیرم و ببوسم... آشناها یک چندی است حساب کار خود را کرده اند!!...
اینروزها گل ارکیده ی نازکم را بیشتر از همیشه دوست میدارم. اسمش " آقای جیم" است. با هم حرف نمیزنیم. نه برای اینکه خلوت هم را به هم نریزیم، نه! که داریم با هم "خداحافظ زیبا" گوش میدهیم و از گوشه چشم به هم لبخند میزنیم... شراب قرمز را هم که بریزم، جمعمان جمع است...
اینروزها یادم می ماند که دیگر "نبودن" فاجعه نیست. تکرار زندگی من است دیگر... روزمره ی زندگی من است... قانون زندگی من است... دوستش میدارم اینروزها!!!...
اینروزها خانه تکانی می کنم. میدانی؟ اینجا هوایش خیلی نم دارد. همه چیز خیلی نمور است. همه چیز کپک می زند. دارم کپک های دلم را به آرامی پاک می کنم...
"وقتی تونیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها…"
میدانی؟ هیچ وقت نمی پنداشتم که روز مبادا این شکلی باشم!!!...
"تقویم به گور پدرش می خندد"...
" هرروز بی تو
روز مباداست!" دیگر...
تنها شدی دوباره؟
پاسخحذفظاهرا این قانون زندگی ماست که تنها کسی که می تواند کنج تنهایی دل ما را پر کند، "هیچکس" است...
در برف کرده ام سرم را شبیه کبک
پاسخحذفغافل از اینکه راز دلم بر ملا شده
شعر مشکل من بود و بس ولی
با احتساب چشم تو مشکل دو تا شده
بعد از خوندن بعضی نوشته ها فقط باید سکوت کرد.....
پاسخحذف