بلاتکلیفی مزبوره!

مثل اینکه من درست بشو نیستم!... لطفن یه کم کمتر ذوق زده بشم دفعه ی آینده اگه خدا قبول کنه!... میدونی؟ آخه من برخلاف اون مَثَل ِ معروف که ما ایرانی ها یک جا جمع نمیشیم و گاهن سایه ی همدیگه رو هم با تیر میزنیم، شخصن هر وقت یه ایرانی توی یک جمعی می بینم خیلی ذوق می کنم و معمولن میرم جلو و ابراز آشنایی و هموطنی می کنم با طرف. ولی راستش را بخواهی بعد از چندین سال زندگی کردن کنارملیتهای مختلف، دارم به این نتیجه رسونده میشم که من واقعن با ایرانیها از همه ی ملیتها کمتر راحتم! بخصوص اگر ایرانی ِ مورد ِ معاشرت، مرد باشد! امشب هم یکی از آن حس های گسی که باز تا مدتها ته حلقم خواهد ماند و بعدش هم خاطره خواهد شد! بهم دست داد... من نمیفهمَمَم چرا با اینکه دوبار دیگه هم مشابه این اتفاق برایم پیش آمده بود، چرا باز من در برخورد ِ اول، دستم را برای دست دادن دراز کردم؟؟! آخه این چه کاری یه؟ اولن که طرف رو در برابر یک عمل ناخواسته قرار میدی و طرف هم بخاطر شرایط اطراف! دستش رو در جواب، دراز میکنه، دومن جواب ِ دستی که با ذوق دراز شده، لمس ِ بی میل و "دربرابر کار انجام شده" ی سرانگشتان طرف است، نه آن فشار گرم و پر از صمیمیتی که انتظار داشتی...

البته قسمت جالب تر قضیه برام اونجاست که الآن که فکر میکنم، با تمام عربها و شرق اروپاییها و آفریقایی های مسلمون ِ مردی که من میشناسم، این موضوع برام پیش نیومده و همه با هم دست میدهیم و خیلی هم عادی ست. فقط با مردان کشور خودم است که واقعن نمیدانم و تکلیفم مشخص نیست! اوایل برایم اصلن مهم نبود و با همه دست میدادم، اما چند مورد پیش آمد که متوجه شدم طرف با زنها دست نمیدهد و من در برابر کاری ناخواسته گذاشته امشان... بعد از آن همیشه پس ِ کله ام خودآگاه بود که حواسم باشد با مردهای ایرانی که نمی شناسمشان، من اول دست دراز نکنم. امشب اما طرف آنقدر چهره ی فرهنگی ست که اصلن فکرش را هم نکردم. دستم را با اطمینان و با گرمی دراز کردم و طرف فقط سرانگشتانم را به بی حسی لمس کرد، آنهم چون نخواست دستم را جلو بقیه رد کرده باشد، و دستم سرخورده خود را پس کشید!...

لطفن بفهمم...

شرح حال

به سلامتی من بیشتر از اونی که لیلی باشم، مجنونم انگار!...

...Happiness is not always fun

(Fear Eats the Soul, directed by: Rainer W.M Fassbinder)

طفلکی...

دلم بغل میخواهد... از آن بغلهای مخصوص!... از آن بغلهای بی حرف که همچین حس زنده بودن را به فشاری به زیر پوستت روانه می کنند... از آن بغلهای محکم با موج ِ کوتاه ِ جای هیچ نگرانی نیست عزیزم من هستم بی هیچ حرفی، که اکو می شود در تمام حجم تنت ... از آن بغلهایی که چه یکهو آنهمه دلگرمی ریزند به قلبت... از آن بغلهایی که پلک ها ناخودآگاه در شیب میل به فرو افتادن می گیرند و نفس راه ِ عمیق در سینه می گیرد... از آن بغلهایی که آرامش ِ امن ِ زمین را به بوسه ای بر پیشانیت می نشانند... از آن بغلهای ِ آنهمه تکیه گاه وقت ِ سقوط...

...

مگه نه؟

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم، مگه نه؟

یه سوالیم ، یه سوال بی جوابیم، مگه نه؟

یه روزی قصه ی پرغصه ی ما تموم میشه

آخرش نقطه ی پایان کتابیم، مگه نه؟

پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میاد

وای بر ما که رو آب مثل حبابیم، مگه نه؟

کی میگه ما با همیم، ما که با هم جفت غمیم

دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم، مگه نه؟

ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره

آسمون خشکه و ما تشنه ی ابریم، مگه نه ؟

کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم

ما دو تا پنجره ی رو به سرابیم . مگه نه، مگه نه ؟


( آهنگساز : عطاالله خرم . شاعر : بیژن سمندر، با صدای محمدرضا شجریان)

پ.ن. تا حالا نشنیده بودم این تصنیف رو... اتفاقی پیداش کردم. چه بنظرم متفاوته سبک و سیاق شعر و آهنگ این تصنیف با کارهای دیگه استاد

تنها مجسمه ست که میماند...

کار لطیفی از شهزاده نظرووا...

سیزیف - من

احساس سیزیف بودگی عجیبی دارم امشب...

یکی شفاعت مرا پیش این خدای جنگ بکند... هی این سنگ را عرق ریزان تا سر قله ببرم، یک قدم، فقط یک قدم مانده تا قله، سنگ به پایین بغلتد و من دوباره نفس زنان و عرق ریزان تا بالا بکشمش... و دوباره و دهها باره... و هیچگاه نرسم...

خوبیش این است که مرگ همیشه از رگ گردن نزدیکتر است... وگرنه چه عذاب بی انتهایی می بود این سیزیف بودگی...

خوابم نمی برد...

"کا" رو به "اوپک"، می گوید: دلم میخواهد هیچگاه ترکم نکنی... بطرز وحشی ای دوستت میدارم...

اوپک: ولی تو تقریبن هیچ چیز از من نمیدانی!

کا پاسخ داد: مردها دو دسته اند! دسته ی اول، مرد عاشق زنی نمی شود مگر زمانیکه بداند زن چگونه ساندویچش را گاز می زند، چگونه موهایش را شانه میزند، چه خزعبلاتی برایش مهم است، چرا دختر با پدرش عصبانی است، و چه داستانهایی دیگران درمورد این زن می گویند. دسته ی دوم اما- که من از این قماش ام- تنها زمانی عاشق زنی می شود که تقریبن هیچ از او ندانند!

- یعنی، عاشق من شده ای چون هیچ از من نمیدانی؟ واقعن فکر می کنی اسمش را میتوانی عشق بگذاری؟

کا گفت: هرگز با سر ناگهان زمین خورده ای؟ اینگونه (عشق) اینطور اتفاق می افتد...

- پس زمانی که دانستی چطور ساندویچم را گاز میزنم و چه به موهایم می بندم، دیگر عاشقم نخواهی بود؟

- نه! تا آنزمان، آن رابطه ی صمیمیت خصوصی که بین ما بوجود می آید، عمیق می شود و به خواسته ای مبدل می شود که بدن هایمان را در بر می گیرد- ما با خاطرات شادی بخشی که خواهیم داشت کنار هم خواهیم ماند...

اوپک گفت: پا نشو! آنجا روی تخت بنشین... نمیتوانم مردی را ببوسم وقتی آن مرد با پدرم زیر یک سقف است!

و برخلاف این گفته، اجازه داد تا کا اولین بوسه هایش را بر لبش بزند...

(برف – اورهان پاموک – ترجمه از خودم )

عشق نیرویی است که اولویت هایت را جابجا می کند...


(کلودیا شیفر)

بهارانه - اگزتر

وه! اگزتر شهری به غایت زیباست اما امروز رسمن گوشه ای از بهشت شده است... این باد اردیبهشت مرده را هم زنده می کند... آنقدر این شهر در گل و درختها و بوته های با برگهای تازه غرق است که انگار توی کارت پستال قدم می زنم...

کارهایم را تمام کرده ام و از همین لحظه، 5 ساعت و نیم وقت مفید دارم تا بروم و لذت ببرم از این شهر کوچک با این زیبایی خیره کننده اش.. تا ساعت هفت و نیم که بلیت برگشتم است...

قهوه خریده ام. ساندویچ کتلتم را دیشب پیچیده بودم. بروم خوش خوشان زیر درختها و لرزش آفتاب از لابه لایشان، قدری دراز بکشم و قهوه بنوشم... بعدش هم احتمالن گَز کنم تا مرکز شهر و بعد هم تا رودخانه... با اینکه یکسال بیشتر اینجا زندگی نکردم ولی هربار که برمی گردم، آنرا آشنا و گرم و دوست داشتنی می یابم...

جای بازوانت زیر سرم بس خاااااااااالی... بهار است دیگر و فصل جفت-ها...

سوال

کسی میتونه منو راهنمایی کنه و بگه ترانه ها و آوازهای خانوم "شهناز کیکاووسی" معروف به "افسانه" رو از کجا میشه گیر آورد؟

امشب

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خوی

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

( اینجا)

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم که پریشانی این سلسله را آخر نیست...

خود خدا هم نمی داند من چند بار این دو سه عکس را باز کرده ام، نگاه کرده ام و چند بار زل زده ام وهی حدس زده ام که از وسط این سه جفت کفش کدامشان پای توست؟... درست حدس زده ام؟

و اندوه آدمی را کرانی نیست... و درمانی نیز هم...

برای دلم صبر آرزو کرده ام در این سال جدید... هیچ سالی بیاد ندارم که صبر خواسته باشم! همیشه صبور بوده ام... همیشه چیز دیگری آرزو کرده بودم... امسال ای کاش دلم صبوری کند...

من و تخمه های آفتابگردان- امروز


صبحی، بعد از کش و قوس آمدن های معمول و نیم ساعت غلت خوردن ِ خوشایند توی تخت، همانطور که نگاهم از پنجره به باغ همسایه بود، در همان حالت دراز کشیده، فکر کردم که امروز را دلم میخواهد چکار کنم؟!! فکر کردم: شایا خانوم! از مبرهنات! است که در چنین روز آفتابی ِ بهاری یی خانه بمان نیستی! خب! کجا انشالله؟! هوم!؟... میدانستم که آنجا که می روم کتابخانه نباشد لطفن! خرید و مغازه نباشد امروز! کافه های همیشگی هم نباشد!... آدم خاصی هم توی ذهنم نبود که مثل من مرفه بیدرد (با درد؟!؟) باشد و بتواند همراهی ام کند! آخر امروز وسط هفته است و مردم کار و زندگی دارند!

پا شدم و به نیمساعتی لباس پوشیدم، آرایش ملایمی کردم، موهایم را گذاشتم همینجوری باز بمانند برای خودشان، شیر و چای نوشیدم و شایا و کتاب را توی کوله پشتی جا دادم و از در خانه زدم بیرون... جای مشخصی توی ذهنم نبود اصلن. راسته ی رودخانه تیمز را زیر آفتاب درخشان و وسط آنهمه گل و شکوفه گرفتم و پاهایم را ولشان کردم تا ببرندم دنبال رد بوها... اولش سر از "بارو مارکت" درآوردم. به به! ساندویچ چوریزوی معروف این منطقه را سفارش دادم و کنار خیابان نشستم به آفتاب گرفتن و دیدزدن مردم و گاز زدن به ساندویچم... نیم ساعتی خوش خوشان، دور و بر گشتم و قهوه هم نوشیدم... دوباره رد رودخانه را گرفتم، اینبار بطرف جنوب رودخانه که از دیدنی ترین جاهای لندن و از دوست داشتنی ترینهای این شهر است برای من... به نیم ساعتی پیاده روی، خودم را جلو تیت مدرن یافتم. بروم تو؟ نروم؟ تابلوی بزرگ سر در نمایشگاه، از کار هنری ِ "آی وای وای" (Ai Weiwei) می گفت. کلی از اسم این آقا خندیدم: آی وای وای! آی وای وای! "آی" اسم کوچک و "وایوای" فامیلی این آقاست! آخه اینهم شد اسم؟!؟! "آی وای وای"! از دو سه روز پیش هم توی اخبار شنیده بودم که دولت چین این هنرمند معروف چینی را در راه بازگشتش بازداشت کرده است. با کمی این پا و آن پا کردن، وارد سالن بزرگ تیت مدرن شدم. از بالا به محوطه ی سالن نگاه کردم. چیزی که دیدم اصلن جلب توجه م نکرد. دو تُن تخمه ی آفتابگردان را در سالن بزرگ تیت پهن کرده بودند! همین! یاد حرف دوست هنرمندی افتادم که با نارضایتی از این می نالید که وقتی مشهور بشوی دیگر هر کاری کنی، همه به به و چه چه می کنند و کلی پول بالای کارهایت می دهند، بدون اینکه دیگر به ارزش کار هنری فکر کنند و صرفن بخاطر اینکه کار ِ فلان طرف است. این دوست مثالی از کیارستمی می آورد و به مزاح می گفت: " اگه کیارستمی بگ...ه هم، همه میگن به به چه کار هنری یی!"!!... کمی بی حوصله رفتم پایین تا از نزدیک این کار هنری را که سرو صدایش توی بوغ و کرناست این روزها، ببینم... و اینجا بود که دانستم!!!...

آی وای وای، دو سال روی پروژه ی "تخمه های آفتابگردن"ش کار کرده است! آنچه از نزدیک خواهی دید، تخمه های طبیعی آفتابگردان نیستند! دانه دانه ی این آفتابگردان ها کار دست است! این آفتابگردان ها از پرسلین ساخته شده اند در اندازه های طبیعی و دانه دانه ی آنها با دست اینچنین ماهرانه رنگ خورده اند، آنچنان که براستی تا یکی از این دانه های آفتابگردان را لمس نکنی و به دهان نبری، نمیتوانی بگویی که واقعی نیستند! یعنی میخواهم بگویم که اینقدر طبیعی اند. این پروژه، در عرض دو سال و با همکاری 1600 نفر در چین، از ابتدا تا انتها، که ساختن و رنگ کردن صد میلیون دانه تخم آفتابگردان است، انجام شده است. آی وای وای می گوید نگاهی به بشریت امروزی می فهماند که چقدر هر یک از ما در بزرگی جوامعمان حل و گم میشویم. چقدر دیگر "شخص" به چشم نمی آید. دریایی از آدمها، دیگر قطره ها به چشم نمی آیند... اما وقتی نزدیک میروی و دانه ای از این میلیونها تخمه را به تصادف برمیداری، تازه در میابی که همین تخمه ی کوچک، تنها یک تخمه نیست. دستهای هنرمندانه ای در کار بوده و زحمات زیادی رفته تا کار اینقدر طبیعی و زیبا باشد. اصلن هنر دست است. دست ساز است... و حرفهای بسیار دیگری از فرد، جامعه، دنیای امروز، اقتصاد و چه و چه...

اینجا هم میتوانی ودیوی این پروژه را ببینی

نتیجه ی اخلاقی عللی طللی (اینجوری مینویسند؟؟) امروز:

1. از دور قضاوت نکن!

2. گاهی به پاهایت بیشتر از چشمهایت اعتماد کن! پاهایت گاه تو را به جاهایی خواهند برد که چشمانت چندان به آنها مومن نبوده اند

3. آدمها گاهن الکی مشهور نمی شوند. پشت عینک هایشان یک دنیا نگاه و ایده های نو هست

پی نوشت1. این نمایشگاه تا دوم می 2011 در تیت مدرن خواهد بود

پی نوشت 2. عکس بالا همین صد میلیون تخمه های دست ساز هستند در تیت مدرن

پی نوشت 3. دلم خیلی زیادی خواسته بودت امروز...

دست من نیست که!... بخدا

شاعر فرماید:

"بی تو نه امور این جهان لنگ شده

نه بین زمین و آسمان جنگ شده

نه کوه شده کاه و نه دریا شده خشک

اما! دل من برای تو تنگ شده"



شده دیگه...

قوی سیاه...

برای بار دوم "قوی سیاه" را دیدم... گرچه از آن فیلمهاست که خواب را از چشمانم می گیرد... رهایم نمی کند، اینجا و آنجای فیلم باید چشمانم را ببندم و لرزان و نازک به کنج پتو بخزم... ولی باز هم دیدمش...

"نینا"، دخترک من است!... آن "من" م که تمام زندگی اش گارد گرفته است... از کودکی اش تا خود الآنش... انگار چیزی در درون دارد که مدام باید مواظبش باشد. زندگی اش گارد گرفتن و محافظت کردن از آن "چیز" شده است. یک جایی که توماس، مربی رقص ِ نینا، می گوید: "کمال فقط درباره ی کنترل (خود) نیست. رها کردن هم هست"، من انگار با مغز استخوانم هم این جمله را می شنیدم!... نینا آن منی است که سی سال است رها نمی کند!... بلد نیست رها کند... یاد نگرفته رها کند... در گیر است و در خود تنیده... و آری! تمام توانش را در کفه می گذارد... او باید بتواند قوی سیاه را هم بازی کند... کمال و ایده آل ِ اجرایش وقتی است که از پس هر دو نقش برآید... او در نقش قوی سپید بی همتاست. اما تمام تردیدها، دلهره ها، بیماری ها، افزایش خارش ها و زخم های تن، ترس ها، فوبیاها و پارانویاهایی که روانی اش می کنند و به مرزهای جنونش می کشانند، از وقتی شروع می شود که او باید قوی سیاه را هم بازی کند... نینای زیبای نازک اما شکننده ی ایده آل گرا، به "نتوانستن" نمی تواند تن بدهد... نینا که خود بیمار است، در مرزهای ازهم پاشیدگی ست، زیر فشار مادری که خود نیز بیمار ست و می خواهد کمبودها و حقارت های خودش را در وجود دخترش، آنهم بطرز وسواس گونه و بیماری، جبران کند و انتقام بکشد... زیر سلطه ی مردی قدرتمند که انگار می داند پاشنه ی آشیل این ملکه ی مغرور باله کجاست و انگشت بر همانجا می فشارد... توماس، از همان ابتدا هشدار میدهد که بخش سخت نقش ملکه ی قو، بازی کردن ِ قل ِ سیاه این دوقلوی تنیده شده ی قوی سپید-سیاه در شمایل ملکه ی قو ست... توماس می داند که نینا از پس قوی سپید بخوبی بر می آید، اما در بازی قوی سیاهش شک می کند، برای قوی سیاه نقش رزرو هم می گیرد، که گرچه در هر باله ای برای هر نقش کلیدی، گذاشتن یکنفر رزرو از بدیهیات است، اما نینا اینرا بر نمی تابد. بنظرش می رسد این رزرو از او قویتر است و نقشش را خواهد ستاند و چه در گیریهای روانی یی در طول فیلم شاهدش هستیم و چه پارانویاهای عمیقی که وجود دخترک را سلاخی می کنند...

قوی سیاهی که من در نینا می بینم، آن بخش ویرانگر ِ وجود ایده آل گرایی ست که رها نمی کند... و البته رها می کند!... می بینیم که نینا زیباترین بازی عمرش را در چرخش آن قوی سپید به قوی سیاه می کند، اما آنچنان این ویرانگری در این وجود سراپا ایده آل گرا، زیاد و مخرب است که هزینه اش برای بازی کردن ِ این قوی سیاه، مرگ است... تراژدی ِ بودن ِ اینگونه ای، پایان دردناک، اما قطعی ِ ویرانگی ست...نینا کامل است اکنون... قوی سپید و سیاه را تا حدهایش بازی کرده است؛ و حالا میمیرد... قوی سیاه ِ بودنش می کشدش...

...

سیمرغ افسانه ای آزادی!

دیدگاه: شاهرخ! چه مفهومی هست که از رقصیدنش عاجز بوده باشی؟!؟ تا بحال باهاش مواجه شدی؟

شاهرخ مشکین قلم: که دلم بخواد برقصم و...

دیدگاه: و نتونی!

شاهرخ مشکین قلم: آزادی...

دیدگاه: و با چه متنی، یا با چه موسیقی یی؟ اصلن تلاش کردی؟ سمتش رفتی یا نه؟

شاهرخ مشکین قلم: یعنی من فکر کنم فقط تلاشم برای این بوده. برای این بوده که آزادی رو بتونم برقصم. ولی متاسفانه نمیتونم... یعنی هر کاری می کنم...

دیدگاه: چرا؟

شاهرخ مشکین قلم: بخاطر اینکه اینقدر چارچوب در من هست، اینقدر زنجیر به پر و پای من هست، روح من اینقدر در زنجیر کشیده شده، تمام مدت من درصدد این هستم که این زنجیرها رو باز بکنم... ولی بقول خلیل جبران که میگه آزادی اونی نیست که تو زنجیرها رو از پات باز بکنی، آزادی اونه که تو زنجیری نبینی... و من متاسفانه تمام تلاشم برای برداشتن این زنجیرهاست که توی ذهن منه... و من نمیتونم آزادی رو برقصم! آزادی رو من نمیتونم بهش دست بیابم... و هیچوقت هم نخواهم یافت! چرا که از جایی اومدم که متاسفانه این کلام، این کلمه، معنی نداره... آزادی معنی نداره... من از یک تربیت و یک خانواده ی نظامی میام، که آزادی توش معنی نداشته. من همیشه خودم رو آزادتر از همقطارای خودم، همشهریهای خودم، هموطنای خودم، دونستم، ولی دونستن خودت نسبت به کسی که بدبخت تر از توئه، تو رو به آزادی و اون اندیشه مطلقت نمیرسونه... برای من، اونجایی که معنی آزادی یه، اون قله، که دست نیافتنی یه... متاسفانه اون سیمرغ، دست نیافتنی یه و من میدونم که سیمرغ ِ آزادی من، یک سیمرغ ِ افسانه ای یه... یک افسانه ی آزادی یه...

(بخش پایانی از قسمت اول مصاحبه ی مجله ی تصویری دیدگاه با شاهرخ مشکین قلم در پاریس)

بهار...

سال خوبیه امسال ظاهرن! از بهارش پیداست!...این روزها، علی‌رغم آن دلتنگی یواشکی‌ ام، آن دلتنگی یی که نمی توانم و نمی بایست شاید هم! پیش کسی حرف بزنم، روزهای خوبی‌اند... البته به جز آن لحظاتی که به دخترک فکر می‌کنم! به جز آنوقتهایی که توی آن کنج خصوصی اتاقم دارم لباس عوض می کنم، یا می نشینم لب تخت به تماشای باغ همسایه که چه همه گل به موهایشان بسته اند اینهمه درختهایش، و یکهو توی آینه چشمم به دخترک می افتد و چیزی را خیلی آگاهانه از نگاه هم می دزدیم و لبخندی حواله ی هم می کنیم که یعنی بیخیال! کاری نمیشد کرد... آری! بجز اینوقتها! همین که کتاب و دفتر و شایا را بگذارم توی کوله پشتی نارنجی یه و بزنم به خیابانهایی اینچنین درخشان و پرگل و شکوفه، راه بیفتم به کتابخوانی و کافه نشینی، بروم و بدوم تا سرخنای غروب ِ افق، تا نفس کم بیاورم، حالم خوش میشود... گرچه فکر ِ دخترک، به آنی میتواند آن حال خوشم را از بیخ کن فیکون کند، اما دارم یواش یواش یاد میگیرم که با هم کنار بیاییم و راست ترش آرام آرام به کناری هم خزیده ام و جایی هم برای دخترک کنار این عیش روزانه ام باز کرده ام تا وقتهایی هم با وجود همه ی دلتنگی اش، با هم بر این خوان زیبا بنشینیم و حتی گاهی شده که در پارکی، میهمانی یی، کنار خیابانی، روی صندلی یی، جایی، بیهوا سر به پاهایش بگذارم و از خلال موهای خرمایی رنگ بلندش تکه های ابرها و تکه های آسمان آبی را تماشا کنم...

زمین زیر پاهای من دارد گرم می شود و تصویری جلو چشمان من و دخترک هست که در آنگرمایی، چیزی، غریبی، غریبه ای، شادی کنان پا می کوبد و می رقصد...

روزگارت بهاری گلم...

...

سه ساعت بعد نوشت: دو ساعتی ست اینجا با " آقای جیم" نشسته ایم و هی تکرار میشویم!...