بهار...

سال خوبیه امسال ظاهرن! از بهارش پیداست!...این روزها، علی‌رغم آن دلتنگی یواشکی‌ ام، آن دلتنگی یی که نمی توانم و نمی بایست شاید هم! پیش کسی حرف بزنم، روزهای خوبی‌اند... البته به جز آن لحظاتی که به دخترک فکر می‌کنم! به جز آنوقتهایی که توی آن کنج خصوصی اتاقم دارم لباس عوض می کنم، یا می نشینم لب تخت به تماشای باغ همسایه که چه همه گل به موهایشان بسته اند اینهمه درختهایش، و یکهو توی آینه چشمم به دخترک می افتد و چیزی را خیلی آگاهانه از نگاه هم می دزدیم و لبخندی حواله ی هم می کنیم که یعنی بیخیال! کاری نمیشد کرد... آری! بجز اینوقتها! همین که کتاب و دفتر و شایا را بگذارم توی کوله پشتی نارنجی یه و بزنم به خیابانهایی اینچنین درخشان و پرگل و شکوفه، راه بیفتم به کتابخوانی و کافه نشینی، بروم و بدوم تا سرخنای غروب ِ افق، تا نفس کم بیاورم، حالم خوش میشود... گرچه فکر ِ دخترک، به آنی میتواند آن حال خوشم را از بیخ کن فیکون کند، اما دارم یواش یواش یاد میگیرم که با هم کنار بیاییم و راست ترش آرام آرام به کناری هم خزیده ام و جایی هم برای دخترک کنار این عیش روزانه ام باز کرده ام تا وقتهایی هم با وجود همه ی دلتنگی اش، با هم بر این خوان زیبا بنشینیم و حتی گاهی شده که در پارکی، میهمانی یی، کنار خیابانی، روی صندلی یی، جایی، بیهوا سر به پاهایش بگذارم و از خلال موهای خرمایی رنگ بلندش تکه های ابرها و تکه های آسمان آبی را تماشا کنم...

زمین زیر پاهای من دارد گرم می شود و تصویری جلو چشمان من و دخترک هست که در آنگرمایی، چیزی، غریبی، غریبه ای، شادی کنان پا می کوبد و می رقصد...

روزگارت بهاری گلم...

...

سه ساعت بعد نوشت: دو ساعتی ست اینجا با " آقای جیم" نشسته ایم و هی تکرار میشویم!...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر