قوی سیاه...

برای بار دوم "قوی سیاه" را دیدم... گرچه از آن فیلمهاست که خواب را از چشمانم می گیرد... رهایم نمی کند، اینجا و آنجای فیلم باید چشمانم را ببندم و لرزان و نازک به کنج پتو بخزم... ولی باز هم دیدمش...

"نینا"، دخترک من است!... آن "من" م که تمام زندگی اش گارد گرفته است... از کودکی اش تا خود الآنش... انگار چیزی در درون دارد که مدام باید مواظبش باشد. زندگی اش گارد گرفتن و محافظت کردن از آن "چیز" شده است. یک جایی که توماس، مربی رقص ِ نینا، می گوید: "کمال فقط درباره ی کنترل (خود) نیست. رها کردن هم هست"، من انگار با مغز استخوانم هم این جمله را می شنیدم!... نینا آن منی است که سی سال است رها نمی کند!... بلد نیست رها کند... یاد نگرفته رها کند... در گیر است و در خود تنیده... و آری! تمام توانش را در کفه می گذارد... او باید بتواند قوی سیاه را هم بازی کند... کمال و ایده آل ِ اجرایش وقتی است که از پس هر دو نقش برآید... او در نقش قوی سپید بی همتاست. اما تمام تردیدها، دلهره ها، بیماری ها، افزایش خارش ها و زخم های تن، ترس ها، فوبیاها و پارانویاهایی که روانی اش می کنند و به مرزهای جنونش می کشانند، از وقتی شروع می شود که او باید قوی سیاه را هم بازی کند... نینای زیبای نازک اما شکننده ی ایده آل گرا، به "نتوانستن" نمی تواند تن بدهد... نینا که خود بیمار است، در مرزهای ازهم پاشیدگی ست، زیر فشار مادری که خود نیز بیمار ست و می خواهد کمبودها و حقارت های خودش را در وجود دخترش، آنهم بطرز وسواس گونه و بیماری، جبران کند و انتقام بکشد... زیر سلطه ی مردی قدرتمند که انگار می داند پاشنه ی آشیل این ملکه ی مغرور باله کجاست و انگشت بر همانجا می فشارد... توماس، از همان ابتدا هشدار میدهد که بخش سخت نقش ملکه ی قو، بازی کردن ِ قل ِ سیاه این دوقلوی تنیده شده ی قوی سپید-سیاه در شمایل ملکه ی قو ست... توماس می داند که نینا از پس قوی سپید بخوبی بر می آید، اما در بازی قوی سیاهش شک می کند، برای قوی سیاه نقش رزرو هم می گیرد، که گرچه در هر باله ای برای هر نقش کلیدی، گذاشتن یکنفر رزرو از بدیهیات است، اما نینا اینرا بر نمی تابد. بنظرش می رسد این رزرو از او قویتر است و نقشش را خواهد ستاند و چه در گیریهای روانی یی در طول فیلم شاهدش هستیم و چه پارانویاهای عمیقی که وجود دخترک را سلاخی می کنند...

قوی سیاهی که من در نینا می بینم، آن بخش ویرانگر ِ وجود ایده آل گرایی ست که رها نمی کند... و البته رها می کند!... می بینیم که نینا زیباترین بازی عمرش را در چرخش آن قوی سپید به قوی سیاه می کند، اما آنچنان این ویرانگری در این وجود سراپا ایده آل گرا، زیاد و مخرب است که هزینه اش برای بازی کردن ِ این قوی سیاه، مرگ است... تراژدی ِ بودن ِ اینگونه ای، پایان دردناک، اما قطعی ِ ویرانگی ست...نینا کامل است اکنون... قوی سپید و سیاه را تا حدهایش بازی کرده است؛ و حالا میمیرد... قوی سیاه ِ بودنش می کشدش...

...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر