"کا" رو به "اوپک"، می گوید: دلم میخواهد هیچگاه ترکم نکنی... بطرز وحشی ای دوستت میدارم...
اوپک: ولی تو تقریبن هیچ چیز از من نمیدانی!
کا پاسخ داد: مردها دو دسته اند! دسته ی اول، مرد عاشق زنی نمی شود مگر زمانیکه بداند زن چگونه ساندویچش را گاز می زند، چگونه موهایش را شانه میزند، چه خزعبلاتی برایش مهم است، چرا دختر با پدرش عصبانی است، و چه داستانهایی دیگران درمورد این زن می گویند. دسته ی دوم اما- که من از این قماش ام- تنها زمانی عاشق زنی می شود که تقریبن هیچ از او ندانند!
- یعنی، عاشق من شده ای چون هیچ از من نمیدانی؟ واقعن فکر می کنی اسمش را میتوانی عشق بگذاری؟
کا گفت: هرگز با سر ناگهان زمین خورده ای؟ اینگونه (عشق) اینطور اتفاق می افتد...
- پس زمانی که دانستی چطور ساندویچم را گاز میزنم و چه به موهایم می بندم، دیگر عاشقم نخواهی بود؟
- نه! تا آنزمان، آن رابطه ی صمیمیت خصوصی که بین ما بوجود می آید، عمیق می شود و به خواسته ای مبدل می شود که بدن هایمان را در بر می گیرد- ما با خاطرات شادی بخشی که خواهیم داشت کنار هم خواهیم ماند...
اوپک گفت: پا نشو! آنجا روی تخت بنشین... نمیتوانم مردی را ببوسم وقتی آن مرد با پدرم زیر یک سقف است!
و برخلاف این گفته، اجازه داد تا کا اولین بوسه هایش را بر لبش بزند...
(برف – اورهان پاموک – ترجمه از خودم )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر