سیزیف - من

احساس سیزیف بودگی عجیبی دارم امشب...

یکی شفاعت مرا پیش این خدای جنگ بکند... هی این سنگ را عرق ریزان تا سر قله ببرم، یک قدم، فقط یک قدم مانده تا قله، سنگ به پایین بغلتد و من دوباره نفس زنان و عرق ریزان تا بالا بکشمش... و دوباره و دهها باره... و هیچگاه نرسم...

خوبیش این است که مرگ همیشه از رگ گردن نزدیکتر است... وگرنه چه عذاب بی انتهایی می بود این سیزیف بودگی...

خوابم نمی برد...

۳ نظر:

  1. درد از جایی شروع میشود که برای کجای درد رد گرفته ای
    عشق اگر این نبود که مرا بگیرد و به هوا پرتاب کند
    تو کجایی که مرا نگرفته یی نه از ستاره یی نه از زمینی
    بگذار برایت
    این خاطره بماند
    که هم مانده ام،هم همه ی تو

    تو در دردی که شروع میشود که به جایی بردم
    من و ستاره یی که تو
    به عشق
    *
    از من دو چیز مانده
    یکیش را که میدهم به تو
    از من یک چیز مانده
    بیا که بگیریش

    و جز دو رگ ِ غبار
    چه میماند بر خار

    روشن/تا آبی شب
    روشن ِ ناتمام

    پاسخحذف
  2. « و سیزیف را دیدم، از کوشش بسیار در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار بلند می‌کرد و با دست‌ها و پاهایش آن را به جلو می‌راند آن را از دامنه تا قله می‌غلتاند و می پنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه می‌کرد و با سر و صدایی بسیار از قدرت او خارج می‌شد و به پایین باز می‌گشت.» (از : ادیسه هومر -سرود ۱۱ ام. ۵۹۸-۵۹۳ )

    پاسخحذف