2- من باب ثبت در تاریخ!

امروز در خاطره ی تاریخی ِ من و دخترک بیادها خواهد ماند... میدان توپخانه، پارک شهر، خیابان شیخ فضل الله...
روزی که زن شدم...

...

1

وطن برای من یک "جا" نیست. یک شهر و یک کشور نیست. وطن برای من، آن حس ظریف و عمیقی ست که با خیابانهای این شهر دارم... حس فارسی حرف زدن با حتی بقال سر کوچه مان ست!... آن حس آرامشی ست که به جانم سرازیر می شود وقتی صفورا اینطرف و آنطرف خانه راه می رود بی اینکه حواسش به من باشد... آن نگاه خسته اما آرام پدرم ست... وطن همین تب و تاب و التهاب دیدن ها و ندیدن هات ست... همین خاطره های چه همه حوالی جوانی و عاشقی در پیچش و خمش اینهمه کوچه ها و خیابانها و پارکهاست... همین رنگ و بوی ِ تصاویر ِ دور و نزدیکم در ولیعصر و حافظ و کریمخان و انقلاب و نشر چشمه و خانه هنرمندان است... همین داغی ها، همین التهاب، همین آرامش، همین لبخند من در نگاه ِ اینهمه مردمان که حتی تصورش را هم نمی کنند که من از هزاران فرسنگ راه آمده ام و دیروز را در کشوری دیگر بسر برده ام. کسی حدس هم نمیزند که من از کجاها می آیم، چرا که نه چهره ام و نه لهجه ام سوایم نمی کند ...

آری وطن، برای من، آن حس سرشار و عجیب ِ اینگونه بودن هاست در این شهر شلخته ...

پرواز

برای من، بی شک، فرودگاهها از دوست داشتنی ترین مکان هایند... جایی که یا داری میروی یا می آیی. نه اینجاست و نه آنجاست. جایی ست مابین دو مکان... مکان سَبُکی های تعلیق... شادی کودکانه ای می دود زیر پوستم...

پروازها برایم حتی غریب ترند. چند ساعتی بین زمین و آسمان. خاطرات خوبی دارم از پروازهایم. در طول پرواز، معمولن فیلم تماشا می کنم یا می خوابم. کمتر کتاب میخوانم. اما جالبترینهایش برایم همسفرهای ایرانی ام هستند که اگر دست تصادف، کنارم بنشاندشان و اگر دست بدهد، (که معمولن میدهد بخصوص اگر بغل دستی ام مرد باشد) سر صحبتمان باز می شود. با خارجیها، مرد و زن، معمولن حرفی نمی زنیم، یا اگر بزنیم خیلی مختصر، و بعد هر دویمان یا سرمان توی کتابهایمان می رود یا مشغول تماشای فیلم می شویم. با ایرانیها اصلن اینطور نیست اما. با چند سوال کلیدی!! تا ته توی زندگی همدیگر رفته ایم. معمولن از اینجاها شروع میشود. بعد می کشد به دیگر جاها...

دیشب/صبح. مرد موجوگندمی پنجاه و خورده ای ساله ای کنار دستم نشسته بود. مرد خوش صحبتی که کل طول پرواز غیر از وقت شام و وقت ساندویچ و چای بعدی، تمام 8 ساعت پرواز را حرف زد! بی خستگی! حتی یکبار خودش هم گفت فکر کنم سرت را بردم ولی همچنان ادامه داد! آن آخرها، یکجاهایی ش دیگر خسته شده بودم و آمدم که چیزی بگویم تا اینقدر به هم نبافد، ولی یادم آمد که توی پرواز هستیم!! لبخندم شد و به دخترک چشمکی زدم و همچنان به مرد گوش دادم... آخر میدانی؟ توی پرواز اصلن برایم مهم نیست که طرف چه می گوید! خیلی ساده ست!: در طول پرواز ما در دنیای معلق بین زمین و آسمان بسر می بریم. مردی که کنار من نشسته همان مردی ست که می گوید آن است. مهم نیست آن پایین، روی زمین هم همان باشد... ساعاتی دیگر که پایمان به زمین می رسد، دیگر هر دویمان آدمهای دیگری هستیم. آدمهایی واقعی. و از همدیگر تنها تصویری دور. توی پرواز اما، انگار که زندگی آدم را برش می زنند و بر میدارند و تو میتوانی فارغ از هر آنچه آن پایین هستی، خودت را برای بغل دستی ات ترسیم کنی. تازه انگار که وسط ابرها، آدم خیالبافی اش می گیرد... و من باور می کنم هرآن تصویری که بغل دستی ام برایم نقاشی می کند. دلیلی نمی بینم باور نکنم! حتی اصلن مهم نیست باور کنم یا نکنم! روی زمین داده ها و گزینه ها فرق می کنند. اینجا توی هواست!.... آدمی که هیچ نمی شناسی اش و پرواز هم که تمام شود، باز دو آدمی می شویم که هر کدام براه خودش میرود و همدیگر را نمی شناسیم. پس می شود در طول پرواز هر آنچه حتی نیست، هم بود، وآن دیگری هم باور کند هر آنچه بغل دستی اش می گوید... قصه های پرواز... داستان های آدمهایی که پایشان روی زمین نیست! داستانهای توی هوا...

دیشب/صبح، مرد کنار دستی ام، نه فقط توی ناسا پست بسیار مهمی داشته، که حتی زمان دیگری در استرالیا مدیرعامل فلان شرکت معتبر بوده، چند سالی هم در دانشگاه نیوکاسل انگلستان تدریس می کرده، در ژاپن و مالزی و تایوان هم مدیرعامل دو شرکت خیلی معتبر بوده، که در آمریکای جنوبی مجبور به کار بنایی شده چون ماری جوانا کشیده شبی و همه چیزش را دزد می زند و بعدتر که من همزمانی اتفاقها را توی ذهنم مرور می کردم، این اتفاق در همان زمانی بوده که ایشان در ناسا کار میکرده! دوست دختری چتر باز داشته و چتر بازی را هم تجربه کرده ست، غواصی می داند، به علم و بخصوص فیزیک هسته ای علاقه ی وافری دارد و از آی تی و علوم کامپیوتر هم بسیار سرش می شود، اما کارش "بزینس" ست و در کار خرید و فروش، مدتی با قاچاقچیان قشم هم دمخور بوده چون میخواسته فقط زندگی یک قاچاقچی را تجربه کند، تا کنون 5 کتاب نوشته که هنوز همه شان نیمه کاره مانده، چون ایشان بسیار "پرفکشنیست" هستند، حتی باری یکی از سیاهپوستهای معروف بلوز کار، قطعه ی موسیقی یی را که او نوشته بوده، با ناجوانمردی از او سرقت کرده و ایشان چند صباحی بعدتر آن را از رادیوی ملی آمریکا شنیده، گیتار، آکاردئون و فلوت را بخوبی می نوازد اما ساز مورد علاقه اش پیانو است و صد البته که خواننده ی محبوب ایرانی اش معین می باشد چرا که غمی ته صدایش دارد و و و ...

و من همه ی اینها را باور کردم... نه حتی الکی! که میدانستم که توی پرواز هستیم! لبخند می زدم بی اینکه فیک هم باشد، وبا علاقمندی گوش دادم... و می دیدم ته چشمانش که چه لذتی می برد از نشستن کنار زنی که با چه همه علاقه هر آنچه را می گوید، به سادگی باور میکند و گاه تایید هم!...

هوم! شماره موبایلش همچنان توی جیب شلوارم ست!...

پ.ن. خسته ام...

آگهی مسابقه

وب‌سایت زورق‌دات‌کام که پورتالی جهت ارائه‌ی خدمات رایج سفر در دنیاست، با همراهی انجمن صنفی راهنمایان گردشگری استان تهران و خانه جهانگرد استان تهران اقدام به برگزاری مسابقه‌ای در زمینه‌ی سفر و سفرنامه‌نویسی نموده است. این مسابقه به یاد اولین سفرنامه‌نویس ایرانی، مسابقه‌ی سفرنامه‌نویسی ناصرخسرو قبادیانی نامیده شده است.

از متن- اینجا

سعدی به سعی شایا

به تو حاصلی ندارد
غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی
به درازنای سالی...

ویار!

- قیصر ویار کرده!

- بله؟!! به من چه؟

- ویار قرقروت کرده!

- خب براش بخرین!

- ویار کرده شما برایشان قرقروت بخرید!

- من؟ خانوم تا اونجایی که من میدونم، شخص رو ویار نمی کنن! خوراکی رو ویار می کنن!

(قهوه تلخ- اپیزود 63)

آه که اینطور! (بخوانید با صدای نامجو)

اورنگ، زمین
داغ، نگین
بی کلهی، تاج
جم رشک برد حشمت شاهانه ی ما را...

اینطوریاست خب!
!

قدر مطلق!

می پرسد: از کی تونستی صادقانه با حس ها و با خودت کنار بیای؟

می گویم (لبخندم هم شده): از وقتی که اجازه دادم مو لای درز تعاریف مطلقم بره...

هنوز دارد هضمم می کند...

من؟ همچنان لبخندم ست...

Slut Walk

Sex is something people do it together

!NOT something you do TO someone else

هه هه! شعار بالایی روی یکی از پلاکاردهای تجمع و مارش زنان بُستون با نام "راهپیمایی جنده ها"در اعتراض به گفته ی یک پلیس این کشور است. (خواستم 'slut' را روسپی یا فاحشه ترجمه کنم، ولی در انگلیسی هم مثل فارسی که "جنده" بسی کوچه بازاری تر و عامی تر و گزنده تر از"روسپی" ست، 'slut' هم معنای بسیار زننده تری نسبت به 'prostitue' القا می کند). آقای پلیس گفته بود خب زنها مثل "جنده ها" لباس نپوشند، تا مورد آزار هم قرار نگیرند! این گفته ی این آقای پلیس، سرآغاز کمپین ها و تجمعاتی در آمریکا و کانادا شده و هزاران زن به خیابانها ریخته اند تا بگویند که پوشش زنان به هر شکلی، بهیچوجه تجاوز به زنان را توجیه نمی کند. خیلیهاشان هم نیمه عریان یا تقریبن عریان آمده اند.

4اُم ژوئن هم زنان در لندن همین راهپیمایی را خواهند داشت. از همین حالا 3000 نفر اعلام کرده اند که در راهپیمایی شرکت خواهند کرد.

من در این تاریخ لندن نخواهم بود وگرنه کلی عکاسی می کردم.

مولانا به سعی شایا

گفت: بخور!
نمیخوری،
پیش کس دگر برم...

از بزبزقندی که منم

روزهای پر تنشی اند اين روزها. بد نیستند ها... دیگر بد نمی شوم که! گفته ام... دوستشان ندارم اما... روزهای خواستنی ِ بطالت زندگانی نیستند!! روزهای کش و قوس آمدگی ها در خلسه نیستند... من آدم بدو بدو برای یک لقمه نان حلال نیستم! همیشه بیشتر از تلاشم توی کاسه ام گذاشته اند. بد عادت شده ام! و وقتی بدو بدو دارم یا بدوبدوی آدمهای اطرافم به من سرایت می کند، شاکی می شوم که چرا همه ی نقش های زندگی ام را من تنهایی باید بازی کنم؟!! نمی شود نقش این زنی که مستقل ست و میخواهد روی پاهای خودش بایستد را بدهید کسی دیگر بازی کند؟ می دانم که وقتی روی چیزی زوم می کنم، دیگر تا تهش را میروم. از این نمی ترسم. کارم را انجام می دهم. ولی خب! طول می کشد تا از خلسه هایم درآیم... بدترینش هم وقتهایی ست که برای گذار از خلسه وقت ندارم (که معمولن نود و نه و نه درصد مواقع چنین ست!)... بعد از اینهمه سال هنوز عادت نکرده ام. از خلسه بیرون آمدن برایم سخت است. و این چنین وقتهایی ست که آن ته دلم یواشکی هوس زنان ساده ی خوشبختی را می‌کنم که از ورای پوست، سرانگشت نازکشان مسير جنبش کيف‌آور جنينی را دنبال می‌کند و در شکاف گريبانشان هميشه هوا به بوی شير تازه آغشته ست... روزهایی که تمام خودم را باید بسیج کنم تا کاری را تمام کنم. می کنم هم. اما سختم است دیگر!... من آدم ِ بیراهه ها هستم تا مسیرهای روشن و مشخص. طوفان و تاریکی را دوست میدارم و نفسم حالش جا می آید در نفس نفس زدن ها... هنوز هم چنين وقتهايی کودکم آرزو می‌کند کاش می‌شد چند صفحه از قصه را جا انداخت یا پاره شان کرد و ريختشان دور. نمی‌شود اما. تا صد سال دیگر هم باز آقا گرگه مرا میخورد!... تا زمانی که دوباره بیایم بیرون و جایم را با چند قلوه سنگ توی شکم آقا گرگه عوض کنم و و پاره های پشت سرم را بخیه بزنم... .

شعری بخوان برایم...

شهری که شور ندارد،

به شعور بسنده کرده باشد،

شعر ندارد...

شعری بخوان برایم...

نایی بزن به جانم...

...

تنها نداست که میرود...

ندا امشب رفت... تمام امروز و طول راه تا هیترو را داشتم به این فکر میکردم که دخترک یکسال و نیم اینجا بود، نرفتم و ندیدمش، حالا که دارد از این کشور میرود، میروی که چه کنی؟ تمام این مدت نرفتی مگر بتوانی روزی درست ببینی اش... که هی گم نشوم و گم نشود در سوالهای بیهوا و درمانده شوم و درمانَد از جوابهای ناتمام و گاهن سربالا، چرا که سوالها از تو خواهند پرسید و جوابها به جمله ای حق را ادا نخواهند کرد و تو ناتمام میمانی... او ناتمام می رود... و چه حس گسی بود...

اما رفتم تا ببوسمش...

سفرت خوش دختر جان...

من معلق ام... دستگیره ای هست؟ و صدایم اکو می شود در من: گیره ای هست؟ هست؟ است؟!...

هی...! انگار که برگشته ام به سال دوم و سوم لیسانسم! وقتهای تازه بیست سالگیها... من شاید بنظر بیرونی، زندگی ِ خیلی معمولی یی را تا به امروز تجربه کرده باشم: لیسانس گرفتم، طی تصمیمی به انگلستان آمدم و همچنان دارم درس میخوانم. یک زندگی که معمولی ست و چیز خاصی تویش نیست. اما وقتی به آن تودرتوهای خودم نگاهی می اندازم، بسیار بحرانها از سرم گذشته... درونیاتم همیشه بیشترین انرژی و وقت را از من گرفته اند و به همین خاطر هم هست که من بیشتر خودم را درون گرا می یابم تا برون گرا...

روزگار عجیبی بود روزهای سال دوم و سوم دانشگاهم در تهران. روزگار ِ ملتهب حس ها و آزمون ها... دخترک داغ و پر انرژی یی که باد در سرش بود و دنیا مال او بود، آینده از آن ِ او بود و راه خودش را میجست. راهی که منحصر بفرد ِ او بود، چون هیچکس چون او نبود! ... آقای "میم" بی شک از تاثیرگذارترین آدمهای های زندگی من بوده... مردی که حس عمیقم به او، چشمانم را بروی بسیار ندیده هایم باز کرد، آنچنان نیرویی به جانم بخشید که بتوانم تمام آنچه بعدترها بسرم آمد، از سر بگذرانم... روزگار غریبی بود... زمانی که خدا جلوی چشمانم مُرد، آنهم با درد و اشک، که چه شبها من از بالینی خیس از اشک در سوگ ِ خدایی که تا به آن شبها، همیشه بود و همیشه یاریگر بود و همیشه در پس ِ سختگیری اش هم حکمتی نهفته بود، بر میخواستم... شبهایی که خدا جان می داد... آنهم با جان کندنی از من... گرچه دردی داشت که تا هنوز هم چنان دردی را دیگر تجربه نکردم، اما چه باکم بود! چرا که گرچه خدا میمُرد، اما "ابرمردی" زاده میشد که جایگاه خدایم را می گرفت... من به " ابرمرد" ایمان آوردم... جالب است که برای من، از آن پس، خدا، همیشه جنس مرد بوده است (چون زنم؟!). زنها برایم بیشتر شکل کتاب مقدس اند تا خدا. زنان معدودی هم بوده اند که بر من تاثیرگذار بوده اند... و این مردان-خدایان با آن کتابهای مقدس، زندگی مرا شکل دادند و من پیشترک رفتم...

الان که نگاه میکنم، بزرگترین خصلت در من که به اینجایم کشانده/رسانده، قدرت خطر کردنم بوده. ریسک کردن و قمار، ذاتی من است. سر نترسی که بقول صفورا گاهن از عقل هم نیست! حالا که ایستاده ام و خود-شکافی ام گرفته امشب، نگاه می کنم ببینم چی را با چی معامله کردم؟!؟ آنهمه جنگیدنها و تب ها و ملال ها و سختیها و رنجها برای چه بود؟ و بیرحمی ها از طرف کسانی که دوستشان میداشتم و از من هم... چی را می خواستم داشته باشم؟ آنوقتها فکری و حسی مرا بی مهابا و رویین تن به جلو می برد. ایمانی عظیم به "مرد"!... در دنیای آن روزهای من، دنیا با خدای من/مرد من معنا پیدا میکرد. دنیای ایده آلی که من در ذهن خودم می پروراندم و توضیحی هم برایش نداشتم. دنیایی که می دانستم اینی نیست که من می بینم، ولی چه میخواستم خودم هم جوابی برایش نداشتم! فقط میخواستم آنی که بود نمی بود!...دنیایی که توضیح داده نمیشد و لاجرم، فهم نمیشد. مادرم درک نمی کرد و دوستانم هم به دور بودند... و من دخترکی بی دفاع که فقط می فهمیدم که باید پافشاری کنم تا نپذیرم آنچه برایم خواب می بینند وگرنه سرانجامم مرگ است. مرگی که معنایش زنی خانواده دار بود که زندگی و شوهر خوبی دارد، صبحها سر کار میرود، مادر خوبی برای بچه هایش و زن خوبی برای همسرش است. و این برای من آن وقتها از مرگ هم بدتر بود. ترجیح میدادم خودم را حلق آویز کنم تا اینکه تن به آن ازدواج بسپارم. و دیدیم که تا سرحدهایش هم رفتم اما از لب مرز باز گشتم...

یادم هست آنروزها عزیزی روزی گفت: شایا! آدمها آفتابه نیستند نمیتوانی هی پر و خالی شان کنی! باید بپذیری محدویت هایت را" و راست میگفت تا آنجا که خودش از من می فهمید. و البته چه خوب مرا می فهمید. اما چیزی که او آنروزها ندید، درد عجیبی بود در درونگاهها و سیاهچاله هایم از مردی که جای خدایم گذاشته بودم و او کم خدا بود! و من اینرا به هیچ رو بر نمی تابیدم... خدایم را با دستان خودم کشته بودم و دردها کشیده بودم تا مرد را به جایش بنشانم و نشانده بودم اما این خدا کم خدا بود! برمی آشفتم. حالا آن خدا هر چه می گفت که آدمها وقتی با هم برخورد می کنند، صدایشان در میآید وگرنه آن عشق افلاطونی و ذهنی که می شود با هر کسی داشت، وقتی دو وجود با هم تلاقی می کنند، آنهم دو وجودی که ساخته و پرداخته شده اند از قبل و قوامی یافته اند، آنوقت است که اختلافها بروز می کند، این طبیعی ست و طبیعی تر هم هست و چه و چه... دخترک من کاملن کر میشد. اصلن نمی شنید. خدا باید خدا می بود و بس. و نه فقط این! نه تنها خدا باید خدا می بود که من هم تنها خلیفه و تنها حکمران بی بدیل تمام سرزمینهایش! کمتر را برنمی تافتم. شهروندی این سرزمین؟ حاشا!... طبیعی و ذاتی و روند و امثال اینها، کلماتی نبودند که من معنایشان را بفهمم. کلمات دنیای من نبودند. کر بودم نه فقط با گوشهایم که با تمام وجودم منکرشان شدم... و وقتی مرد میمُرد، من ترک کردم... همه چیز را... گذشته ام را... مرد را... دوستانم را... خانواده ام را... کشورم را... و براستی که "رفتن" و "گریز" را اینچنین معنا می کنند اگر کنند!!!...

سالها گذشت، آنهم به سختی، تا دخترک ببیند که تمام زندگی اش را با یک اتاق طاق زده است!... به تنهایی خود خواسته تن در دهد و بخواهدش هم. اینجا هم من مطلق گرا بوده ام! اینجا هم من تمام مدت تمام تلاش خودم را کرده ام تا خلوتی داشته باشم که فقط مال من است!... سرزمین کوچکی که پادشاهش تنها خودم هستم. مثل همان پادشاه توی آن سیاره در مسیر مسافر کوچولو که خودش تنها فرد سیاره کوچکش بود و پادشاه هم خودش بود، رعیت هم!... و به این نتیجه هم رسانده شده ام که تنهایی آدمی (منظورم از آدمی اینجا همانا خودم می باشد!) را چاره ای نیست. کار می کنم، مرد و زن در زندگی ام می آیند و می روند اما اتاق تنهایی ام مال خودم است... دردناک هست ولی خواسته امش هم!...

"اما"ی بزرگی اما چند وقتی است خود را جلو چشمانم علم کرده است! هی سرش را زیر آب می کنم، بزرگتر سر برمی آورد... خودم هم لبخندم می شود وقتی به سارا می گویم که دچار عوارض جانبی ِ مدرنیته شده ام! بلند می خندد اما توی خنده اش درک هم هست. می بینم توی نگاهش که می فهمد دردی را که به مسخرگی نشسته ام... من معلق ام... خدایی که در من مُرد، مردی که خدا نبود، دخترکی که دستانش به هیچ جا بند نیست، دستگیره هایش را همه را خواسته و ناخواسته بریده است و بریده اند، و دورنمای بودنش مرگی ست که معمولیتی قطعی ست... بوی فرو پاشی...

مثل آنروزها، آنروزهای قدیم، دوباره به ته چشمان آدمها خیره می شوم... به آسمان بر نمی گردم! آسمان برایم از پی و بن فرو ریخت. دیگر بر نخواهم گشت بدانجا... نجات دهنده ای بر زمین می جویم... نیست؟ می دانم!... حالا با تجربه ای ده ساله می دانم که نیست!... اما دوباره می جویم!... شاید اینجا، آن خصلتهای شرقی ام بیشتر خود می نمایاند. غربیها بنظرم راحت ترند. بعد از مرگ خدایشان، خیلی زیبا، رو به "انسان" کردند. قهرمانها را هم دیدند و امروز چه انسانی تر و آرام ترند و چه همه به کار زمین مشغولند و بلد شده اند. هه! هیچ پیامبری از اینجا بر نخاسته! همه شان از سرزمینهای من برخاسته اند! خنده دار است دانستنش، اما، گاهگاه آن حسی که بیشتر می خواهد، خدا می طلبد و یاری کننده ای می جوید، همچنان باقی ست... زندگی کردنی اینگونه که من دارم، این حس ها را بس تعدیل کرده و از من دختری واقع بین تر ساخته ست. اما با اینکه پاهایم به زمین چسبیده اند، سرم هنوز در آسمانهای بلندی می چرخد که گاه بدجوری به سرگیجه می افتد...

لعنتی این آهنگ خیلی خوبه:

Supergirl

!

شلختگی ام گرفته!

دارم ایندفعه خیلی آگاهانه کم میارم!...

بابام جان! وظیفه ی قانونی و شرعی و عرفی م نیست که صبور باشم و قوی باشم و امیدوار!...

یه وقتایی هم: فاک دم آل... اونم از اون ته دلم!

دریایی از دل کم آورده ام!...

اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم

ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم

گرچه روبرویی مثل آیینه با من

ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن

نه یک دل نه هزار دل همه دلهای عالم

همه دلها رو میخوام که عاشق تو باشم


تویی عاشق تر از عشق

تویی شعر مجسم

تو باغ قصه از تو سحر گل کرده شبنم

تو چشمات خواب مخمل شراب ناب شیراز

هزار میخونه آواز هزار و یک شب راز

میخوام تو رو ببینم نه یک بار نه صد بار

به تعداد نفسهام

برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم

همه چشمها رو میخوام


تو رو باید مثل گل نوازش کرد و بویید

با هرچی چشم تو دنیاست فقط باید تو رو دید

تو رو باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد

با هر چی لب تو دنیاست باید تو رو صدا کرد...

(...)


بطن من... متن من!...

اول بگویم و تاکید هم بکنم که توی مغز من یک دستگاه پیازداغ ساز کار گذاشته شده از روز ازل، و همینجوری مثل ساعت لامصب کار میکنه و خیال خراب شدن هم نداره انگار!... یک ماشینی که به تمام حرفها و اتفاقات ِ وارده به من و دخترک، پیاز داغ می زند! حتی شده به هیچی هم پیاز داغ زده!... در نمود بیرونی من دختر آرامی ام... بوی پیازداغها معمولن به بیرون درز نمی کند. سیستم تهویه و گاهن سانسورم خوب کار می کنن. اما معمولن اتفاق ها و حرف ها و کلمه ها برای من بیش از آن چیزی اند که در بیرون نمود دارند...

دیشب داشتی خیلی بیهوا حوالی آن نقطه ی آشیل کوچک و حساسم پرسه می زدی...

و انگار که قانون است! اینکه یک جایی می ایستی و نگاه می کنی ببینی کجا ایستاده ای و می بینی هی دل غافل! زهی خیال بافی ها! دردا اینهمه ایده آل ساختن ها! که چطور به چه "طبیعی بودنی" همه چیز ِ آن اصالتی که تو در دل می پروراندی از دستهایت میلغزد و از کف هایت میرود... نمیدانم کی، کجا و چرا می ایستی ناگهان به نبش قبر، دستهایت را فرو میبری در آن تاریکناها که تا به امروز با چشمان باز کورشان بودی و یکهو از حجم ِ آنهمه تکرار و بی اصالتی در میمانی، درمانده میشوی... انگار این عاشقانه را هم قبلن جایی شنیده ای! تکراری ست! بر دیوارهای مردمان که تا همین دیروز نامحرم حساب می شدند، همان کلماتی را میخوانی و می یابی که روزگاری ساده لوحانه می پنداشتی فقط مال توست!... به روی هیچ کس حتی خودت هم نمی آوری ولی میدانی که جایی چیزی صدایی داد و انگار چیزی فرو ریخت... راحت تر می شود دخترک اما! دیگر "آن چیز عجیب" شکمش را نمی پیچاند... چشم هایش را آرام می بندد تا چیزی نگوید... و نمی گوید... حالش بد می شود وقتی می بیند انگار کلمات شاعر هم ته کشیده اند و من از روزگاری می آیم که رابطه، کلمات و ترکیبات خاص خودش را داشت و یگانه می نمود... با "دیگری" کل متن فرق می کرد و دگر میشد...

حالا آرامتر ست دخترک و چشمانش را راحت تر می بندد...

,And did those feet in ancient time

?Walk upon England's mountains green

And was the holy Lamb of God

?On England's pleasant pastures seen

,And did the Countenance Divine

?Shine forth upon our clouded hills

And was Jerusalem builded here

?Among these dark Satanic Mills


!Bring me my Bow of burning gold

!Bring me my Arrows of desire

!Bring me my Spear: O clouds unfold

!Bring me my Chariot of fire

,I will not cease from Mental Fight

,Nor shall my Sword sleep in my hand

Till we have built Jerusalem

.In England's green and pleasant Land


شعر بالا با عنوان "اورشلیم"، از معروفترین اشعاری است که در کلیساهای انگلیس خوانده میشود. من البته پریروز که روز عروسی ویلیامز و کاترین بود، این شعر را کشف کردم. بنظرم این شعر بینظیره! شعر با سوالهایی آغاز میشود. سوالهایی که جواب همه شان "نه" هست!!! بهشت موعودی که انگلیس نیست! پیامبری که این سرزمین را برنگزید. بهشت روی زمین اورشلیم است و انگلیس هیچکدام از ویژگیهای آن بهشت موعود را ندارد... اما ذهنم آرام نخواهد گرفت و شمشیرم غلاف نخواهد شد تا اورشلیم (بهشت موعود) را در خاک سبز انگلیس بسازم!...

رسمن عالیه این شعر... و چه همه غرور ملی کنار آن واقع بینی خوشایند این انگلیسیها با آن لحن طنز گونه ی منحصربفردشان در این شعر یکجا جمع شده... و فکرش را بکن که مکرر مثل سرود ملی آنرا در کلیسا بخوانی و یادآودی شوی!