وطن برای من یک "جا" نیست. یک شهر و یک کشور نیست. وطن برای من، آن حس ظریف و عمیقی ست که با خیابانهای این شهر دارم... حس فارسی حرف زدن با حتی بقال سر کوچه مان ست!... آن حس آرامشی ست که به جانم سرازیر می شود وقتی صفورا اینطرف و آنطرف خانه راه می رود بی اینکه حواسش به من باشد... آن نگاه خسته اما آرام پدرم ست... وطن همین تب و تاب و التهاب دیدن ها و ندیدن هات ست... همین خاطره های چه همه حوالی جوانی و عاشقی در پیچش و خمش اینهمه کوچه ها و خیابانها و پارکهاست... همین رنگ و بوی ِ تصاویر ِ دور و نزدیکم در ولیعصر و حافظ و کریمخان و انقلاب و نشر چشمه و خانه هنرمندان است... همین داغی ها، همین التهاب، همین آرامش، همین لبخند من در نگاه ِ اینهمه مردمان که حتی تصورش را هم نمی کنند که من از هزاران فرسنگ راه آمده ام و دیروز را در کشوری دیگر بسر برده ام. کسی حدس هم نمیزند که من از کجاها می آیم، چرا که نه چهره ام و نه لهجه ام سوایم نمی کند ...
آری وطن، برای من، آن حس سرشار و عجیب ِ اینگونه بودن هاست در این شهر شلخته ...
وطن همچو مادر است پر شير سينه ها در همسري باد وطن دارايي درد يك مرد است وطن شهادتين ناتمام وخت شيرين شهادت است
پاسخحذفوختي
وطنت تنيست سر گذاشته بر سينه ات ...