اول بگویم و تاکید هم بکنم که توی مغز من یک دستگاه پیازداغ ساز کار گذاشته شده از روز ازل، و همینجوری مثل ساعت لامصب کار میکنه و خیال خراب شدن هم نداره انگار!... یک ماشینی که به تمام حرفها و اتفاقات ِ وارده به من و دخترک، پیاز داغ می زند! حتی شده به هیچی هم پیاز داغ زده!... در نمود بیرونی من دختر آرامی ام... بوی پیازداغها معمولن به بیرون درز نمی کند. سیستم تهویه و گاهن سانسورم خوب کار می کنن. اما معمولن اتفاق ها و حرف ها و کلمه ها برای من بیش از آن چیزی اند که در بیرون نمود دارند...
دیشب داشتی خیلی بیهوا حوالی آن نقطه ی آشیل کوچک و حساسم پرسه می زدی...
و انگار که قانون است! اینکه یک جایی می ایستی و نگاه می کنی ببینی کجا ایستاده ای و می بینی هی دل غافل! زهی خیال بافی ها! دردا اینهمه ایده آل ساختن ها! که چطور به چه "طبیعی بودنی" همه چیز ِ آن اصالتی که تو در دل می پروراندی از دستهایت میلغزد و از کف هایت میرود... نمیدانم کی، کجا و چرا می ایستی ناگهان به نبش قبر، دستهایت را فرو میبری در آن تاریکناها که تا به امروز با چشمان باز کورشان بودی و یکهو از حجم ِ آنهمه تکرار و بی اصالتی در میمانی، درمانده میشوی... انگار این عاشقانه را هم قبلن جایی شنیده ای! تکراری ست! بر دیوارهای مردمان که تا همین دیروز نامحرم حساب می شدند، همان کلماتی را میخوانی و می یابی که روزگاری ساده لوحانه می پنداشتی فقط مال توست!... به روی هیچ کس حتی خودت هم نمی آوری ولی میدانی که جایی چیزی صدایی داد و انگار چیزی فرو ریخت... راحت تر می شود دخترک اما! دیگر "آن چیز عجیب" شکمش را نمی پیچاند... چشم هایش را آرام می بندد تا چیزی نگوید... و نمی گوید... حالش بد می شود وقتی می بیند انگار کلمات شاعر هم ته کشیده اند و من از روزگاری می آیم که رابطه، کلمات و ترکیبات خاص خودش را داشت و یگانه می نمود... با "دیگری" کل متن فرق می کرد و دگر میشد...
حالا آرامتر ست دخترک و چشمانش را راحت تر می بندد...
مقصود من تویی
پاسخحذفمژه بر هم مزن
تابوت من
در چشم های توست
تا شکوه ابدی اَت را
...در پرک پنجم ستاره ببینم
طلسم تمنا را بشکن
بگو زیبایی اَت
به پهنه ی کدام دشت می رسد
تا وسعت دهم
تمام پرهیزکاریم را